eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_پنج من گاو نیستم ب
به قلم شهید مدافع حرم اولین نماز چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید😅 … تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم … کلی تمرین کردم … سخت تر از همه تلفظ بود🙄 … گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت … خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن😂😂😂 … می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم … تنها … از لحظه ای که قصد کردم … فشار سنگینی شروع شد … فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد😣 … وضو گرفتم … سجاده رو پهن کردم … مهر رو گذاشتم … دستم رو بالا آوردم … نیت کردم و … الله اکبر گفتم … هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد … صحنه های گناه و ناپاک🔥 … هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد … تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه … تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد😫😩 … بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد … انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند😰 … چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم … اما بعد گفتم … نه استنلی … تو قوی تر از اینی … می تونی طاقت بیاری … ادامه بده … تو می تونی … وقتی نماز به سلام رسیده بود … همه چیز آرام شد … آرام آرام … الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم … همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم … خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد … از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد … در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم😍 … حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… .😔 – اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی ….🤔😳 کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… . بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … .😏 – هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم😁😏 … نفس عمیقی کشیدم … +ولی من از این زندگی راضیم 😌… – دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟😏 … – هی گارسن … دو تا دام پریگنون🍷 … نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم😏 … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین 300 دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم 🍸… – لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی😉… کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست😑 … شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود 😈… 🔵🔵پ.ن: بنده از نویسنده داستان پرسیدم که چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودند به خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن… ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سی_و_پنج اشرار جنوب تعدادی از نیروهای ما را گ
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) : ✨((به دو چیز باید تمسک کنیم؛ اگر امام را دوست داریم و به راه شهیدان🌷 اعتقاد داریم؛☝️ یکی جمهوری اسلامی که امروز تنها منادی دفاع از اسلام است. دوم فقیه که اصلح ترین، احکم ترین فرد در بین علما و بزرگان، امام خامنه ای است. اگر فقیه نبود، کار و تمام بود. ببینید پاکستان را با داشتن بمب هسته ای چطور تحقیر کردند! امروز راه موفقیت ما پیروی مطلق از رهبرمان، این حکیم وارسته والا مقام می باشد. من متاسفم که نام پیروی از خط امام یا پیروی از امام را بر خود می گذارند اما به جای نامه سرگشاده نوشتن به استکبار و صهیونیزم و دشمن، نامه سرگشاده به ولیّ ایستاده در خط مقدم دشمن می نویسند. خط امام این است که آبرو را بر دست بگیرید و به خدمت او بروید. این بر آبروی شما می افزاید نه این که در گوشه ای کز بکنید و بر علیه نظامی که امام تاسیس کرده است و بیش از دویست هزار نفر پای آن شده اند پز اپوزیسیون را بدهید. البته خیلی ها مثل کف روی آب بودند. تحمل نکردند. فرار کردند. رفتند. من دیدم روزی کسی در همین سپاه تهران با تز انقلابی به صورت سیلی زد. امروز همان آدم، مزدور آمریکا در آمریکا است و برعلیه ملت ایران جاسوسی می کند. ضعف بنیان اعتقادی است... مراقب خودمان باشیم. ... 📚حاج قاسم .. ... 💞 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_پنج آنی متوجه می شوم که باید بروم، کسی را نمی شناسم اما چشمی می گویم
💔 نرگس هم متوجه حالم می شود : حورا جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه ؟ - خوبم چیزیم نیست! با خودم کلنجار می روم که درباره آن شهید بپرسم یانه ، که صدای مردانه ای می آید : -نرگس خانوم ! این استکانام تو حیاط بود ، زحمتشو بکشید... حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده ، دیگر برایم مهم نیست نگاه هایمان تلاقی می کند به سمت چادر می روم و او هم دستپاچه تر از من بر می گردد ... با معذرت خواهی کوتاهی به حیاط می رود ، نرگس ام رنگش پریده اما خودش را جمع و جور می کند و با پر روسری اش عرق از پیشانی میگیرد : -تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟ -می دونم ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینتم ... چهره اش حالتی محزون به خود گرفته و گفت: - اقا حامد پسر دایی منن ، پدرشون دایی عباس ، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن ، با مادرم زندگی می کنند . حواسم به حرفهایش نیست ، می گویم : اون شهیدی که عکسش روی طاقچه است ، اون آقای مسن ...خیلی آشنان .... - گفتم که ! دایی عباسمن ... حرفی نمی‌زنم از خوابی که دیده ام ، کارمان تمام می شود ، نرگس نگاهی به حیاط می اندازد و می گوید : فک کنم حامد رفته باشه بیرون .... ادامہ دارد... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_پنج از حمام بیرون آمدم. از راه کوچه پس کوچه ها به سمت مقام حضرت مهد
💔 _مسرور؟ چه جوابی داده اید؟ _ ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند. می‌گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت میدهد. نفس راحتی کشیدم. _چه جالب که در خواب، همسر آینده کسی را معرفی کنند! خدا شانس بدهد! _البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد، ولی رویش نمیشود بگوید. دلم بهم فشرده شده. انگار قبرستان با همه ی قبر ها و نخل های اطرافش، دور سرم چرخید. _ هر چه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمی‌شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی‌دانم چنین خوابی، رویای صادق است یا نه. به هر حال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند. _ او چه می‌گوید؟ _گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد، آن جوان در این یکسال به خواستگاریش می‌اید. _عجب قصه ایی است! از آن یکسال، چقدر باقی مانده؟ _ دوسه هفته. نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود! در این صورت، مدتی خیالم راحت بود. تردید نداشتم آنکه ریحانه به خواب دیده بود، من نبودم. او چطور می‌توانست به ازدواج با یک جوان غیر شیعه، امید داشته باشد! دیگر چیزی نپرسیدم. میترسم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد. تنها امیدم آن بود که در آن لحظه، ام حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. برای آن که، موضوع صحبت را عوض کنم. پرسیدم: "صاحب این قبر کیست؟" آهی کشید و گفت: "اسماعیل هرقلی" _ اسمش به نظرم آشنا نیست. _پنجاه سال پیش از دنیا رفته است. این مرد، قصه عجیب و شیرینی دارد. می خواهی برایت تعریف کنم؟ ترجیح میدادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن میخواند. در سایه نخل ها نشسته بودیم. خورشید میرفت که از بالای شاخه ها، خود را به ما نشان دهد. افسوس خوردم که چرا لقمه ای صبحانه نخورده ام! ضعف کرده بودم. من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی شنیدم. خدا او را بیامرزد! مرد زحمتکش و درستی بوده است. این ماجرا به قدری مشهور است که بسیاری از مردم حله و بغداد، آن را به یاد دادند. پدربزرگت هم باید آن را شنیده باشد. _ یادم نمی آید چیزی در این باره به من گفته باشد. _ زمانی که اسماعیل جوان بوده، دملی در ران پای چپش بیرون می آید، به بزرگی کف دست! هرسال، فصل بهار، این دمل می ترکیده و مرتب از آن چرک و خون می آمده. فکرش را بکن. بیچاره دیگر نمی‌توانسته به کار و زندگی اش برسد. می دانی که روستای نزدیک حله است. اسماعیل انجا زندگی می‌کرده. _ بله، میدانم کجاست. در سفر دوسال پیش، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد. _ اسماعیل به حله می آید. سراغ عالم بزرگ حله را می گیرد. مردم نشانی خانه را به او می دهند و می گویند: "او از بزرگترین و پرهیزکارترین دانشمندان روزگار است و شیعه و سنی برای حل مشکلاتشان به سراغش میروند." ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_پنج یک بار توفیقی حاصل
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨

  




پاسگاه زید


سال شصت و چهار، بعد از عملیات بدر، در پاسگاه زید بودیم. همه ی شناسایی ها در هور انجام می شد، به همین دلیل تمام زندگی مان روی آب بود. 

یک شب که دو نفر از بچه ها برای شناسایی رفته بودند، دیگر برنگشتند. محمدحسین طبق معمول بچه ها را تا نزدیک معبر همراهی کرد و بعد همان جا منتظر ماند تا برگدند. 


آن شب خیلی دیر کرد، همه نگران شده بودیم، معمولا ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود، اما این بار از ساعت مقرر خیلی گذشته بود، معلوم بود که حتما اتفاقی افتاده است.

اواخر شب دیدیم محمدحسین آمد، ناراحت و افسرده و با حالی خراب توی خودش بود. زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد.
 بغضی گلویش را گرفته بود، اما گریه نمی کرد.

شاید ملاحظه ی نیرو ها را می کرد. گویا در طول مسیر بچه ها، خمپاره ای به بلمشان اصابت کرده بود و هر دو شهید شده بودند و محمدحسین که ابتدای محور منتظرشان بود، زودتر از همه با خبر شد.

حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچه ها بر دلش سنگینی می کرد. از ته دل آه می کشید و می گفت :«آقا اینها رسیدند، به مقصد خودشان، اما ما هنوز مانده ایم. آن ها هم رفتند.»
حسرت می خورد که چرا خودش مانده است.


... 
...



💞 @aah3noghte💞