شهید شو 🌷
💔 تمرین اول امشب که پر از شکرگزاریِ بریم سراغ تمرینِ دوم؛ شکر گزاری فقط بابت اینکه آبِ گرم در منز
سلام
میدونی چیه یکم حالم بد شد واسه سپاسگذاری آب گرم چون من باید برم وسط حیاط با آب سرد ظرفامو بشورم لباسامو بشورم ولی میدونی قشنگیش به چیه به اینکه موقع کار کردن کنار شیر آب سرد وسط حیاط همش در حال حرف زدن با خدا هستم باهاش خلوت میکنم اصلا ناراضی نیستم و هنوز شاکرشم که این توانایی رو به من داده من توی هوای سرد به کارام برسم آب سرد برام گرم میشه موقع انجام کارام و این توانایی و قدرتو خداوند امروز به من داده و این جای سپاسگذاری داره یه روزی تو بهترین شرایط زندگی بودم ولی قدردان داشته هام نبودم ولی امروز بابت شیر آب وسط حیاط خدارو شاکرم بابت آب سرد چون ایمان دارم خداوند داره منو برای شرایطی بهتر میسازه و من تو این شرایط سخت رشد کردم ایمانم چقدر قوی شد خدارو شکر اگه شیر آب وسط حیاط نبود من چطور موقع ظرف شستن ستاره هارو میدیدم امروز شاکرشم دو چشم بینا بهم داده تا آسمان زیبا عزیزانم خورشید درختان پرنده ها گنجشکای توی حیاط که میان رو درخت رو میبینم خدارو سپاسگذارم بابت تمام مشکلاتی که دارم
عاشقتم خدای خوبم 👍❤️
#شما_فرستادین
#ارسالی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
.💔
.
میدونم تو زندگی شهری خیلی آسون نیست که آدم یک محیط آروم و بی سر و صدا پیدا کنه ، اما می تونی شب ها قبل از خواب یه موزیک از طبیعت پیدا کنی و هدفون رو بذاری تو گوشت و فرو بری تو آرزوهات.
برای چند دقیقه نه به بدیها فکر کن ، نه به اجاره خونه و قسط، نه به اینکه بچه و همسرت چیکار میکنن و نه اینکه امروز کی اعصابتو خورد کرده .
فقط به خودت فکر کن 😌 تنها،شاد، پر از هیجان، پر از آرامش و انرژی.
تصور کن که داری روی چمن ها میپری و هیچ چیز کسی نمی تونه این شادی رو ازت بگیره. 🙌
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
فرش قرمز اصلاح طلبان، زیر پای نهضت آزادی
ناسا یا همان کمپین انتخاباتی اصلاحطلبان با حضور در حسینیه جماران کار خود را آغاز کرد، اعضای نهضت آزادی این بار بدون ملاحظات قبلی عضو مؤثر در تشکیلات جدید هستند.
اصلاحات پیش از آن که نام ائتلاف چند حزب سیاسی باشد، نام یک جنبش اجتماعی در ایران است و گروهک او به دنبال آن است تا مسئله «تغییر سیاسی» در ایران را بهصورت مسالمتآمیز پیش ببرد.
ترجمه جملات این چهره فعال گروهکی بسیار ساده است. او بدون تعارفهای موجود بخشهایی از جزوه «نظریه نافرمانی» جین شارپ را کپی کرده و به دنبال براندازی نرم است!
سال ۸۸ ستاد انتخاباتی اصلاحطلبان کارش را با نام مستضعفان و از مسجدی در نازیآباد تهران شروع کرده و البته مدتی بعد با تشکیل ستادهای انتخاباتی در محلههای بالای شهر ازجمله ستاد قیطریه زمینه شورش شهری اشراف را فراهم آورد. حالا در یک اقدام کاریکاتوری همان گروه شکستخورده از محل بیت امام و البته این بار به پشتوانه سازماندهی ضدانقلاب کار خود را آغاز کرده است.
و البته این طنز ماجراست که در سالگرد پاسخ تاریخی حضرت امام (ره) به علیاکبر محتشمی پور که نهضت آزادی را گروهی منحرف و بدتر از منافقین خوانده بود پای اعضای نهضت به حسینیه جماران باز شده است
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
گیرم توی صحن گوهرشاد خانم
یک جای نماز هم برای ما نباشد ،
فدای سرتان
آقایِ امام رضا...♥️
#حامدعسکری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
عزیز علی ان اری الخلق و لا تری ...
#دعایندبه
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۱۰) وَأَقِيمُواْ الصَّلاَةَ وَآتُواْ الزَّكَاةَ وَمَا تُقَدِّمُو
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(۱۱۱) وَقَالُواْ لَن يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَن كَانَ هُوداً أَوْ نَصَارَي تِلْكَ أَمَانِيُّهُمْ قُلْ هَاتُواْ بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ
(۱۱۲) بَلَي مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ
وگفتند: هرگز به بهشت داخل نشود مگر آنكه يهودى يا نصرانى باشد. اينها آرزوهاى آنهاست، بگو: اگر راستگوييد، دليل خود را (بر اين موضوع) بياوريد.
آرى، كسى كه با اخلاص به خدا روى آورد و نيكوكار باشد، پس پاداش او نزد پروردگار اوست، نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين خواهند شد.
✅نکته ها:
قرآن در آیات فوق با اشاره به یکى دیگر از ادعاهاى پوچ و نابجاى گروهى از یهودیان و مسیحیان می گوید: بهشت و پاداش خداوند و نیل به سعادت جاودان در انحصار هیچ طایفه اى نیست، بلکه: از آن کسانى است که واجد دو شرط باشند:
شرط اول، تسلیم محض در مقابل فرمان حق و ترک تبعیض در احکام الهى، چنان نباشد که هر دستورى موافق منافعشان است بپذیرند و هر چه مخالف آن باشد پشت سر اندازند، آنها که به طور کامل تسلیم حقند.
شرط دوم، آثار این ایمان در عمل آنها به صورت انجام کار نیک منعکس گردد، آنها نیکوکارند، نسبت به همگان، و در تمام برنامه ها.
در حقیقت قرآن با این بیان مسأله نژادپرستى و تعصب هاى نابجا را به طور کلى نفى مى کند، و سعادت و خوشبختى را از انحصار طایفه خاصى بیرون مى آورد ضمناً معیار رستگارى را که ایمان و عمل صالح است، مشخص مى سازد.
(تفسیر نمونه)
🔊پیام ها:
- ادّعاى بدون دليل محكوم است. «قل هاتوا برهانكم»
- هرگونه عقيده اى بايد بر اساس دليل باشد. «قالوا... قل هاتوا برهانكم»
- نيكوكارى بايد سيره ى انسان باشد، نه به صورت موسمى وفصلى. «هو محسن»
- پاداش دادن، از شئون ربوبيّت است. «اجره عند ربه»
- هر كس خالصانه روى به خدا آورد، هم بهره كامل دارد؛ «فله اجره عند ربه» و هم از هر نوع دلهره بيمه خواهد بود. «لا خوف عليهم»
( تفسیر نور)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 چون کنم یاد تو ، نوری با من است غایبی ، اما حضورت با من است درد دلها میکنم با “عکس” تو وه عجب “
💔
#شهید_سیدمرتضی_آوینی:
چه می شود که خون، حامل زلال ترین پیام ها در تاریخ می ماند؟
بی تردید...
پاسخ را باید در این حقیقت جست که #شهدا، تفسیر مجسم باران، بر شوره زار غفلت زمین اند ..
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
رفقا،به دلیل ضعیف بودن نت نتونستم براتون کلیپ تمرین اول رو ارسال کنم بریم سراغ تمرین دوم😊👇 لطفا ب
سلام خدا جانم❤️
ممنونم بابت داشتن حمام و دستشویی که مالِ خودمونه☺️
خب آخه هر موقع دلمون بخواد میتونیم ازشون استفاده کنیم👍
به نظر من مهم نیست صابون روشویی آدم چی باشه یا مثلاً وسایل حمام آدم چی باشن.
هر چند که خیلیم خوبه که از بهترین وسایل بهداشتی باشن،اما خب همین که آدم یه حمام و دستشویی داشته باشه که مال خودش باشه و هر وقت لازم شد بتونه ازشون استفاده کنه نعمت خییییییلی بزرگیه😍
قدر دستشویی رو کسی بهتر میدونه که به اون بیماری که بابتش باید دائم بپره تو دستشویی دچار بشه😜🙈
یا مثلاً ارزش یه حمام گرم رو کسی بهتر میدونه که چند روز نتونسته بره حمام و همه به خاطر بوی عرق تنش ازش فراری میشن🙊
خدای خوشکلم شکرت بابت اون کیسه ی حمامی که مادرم با دستای خودش بافته😘
رنگش زرده و گرد،مخصوص هر کدوممون یه دونه بافت
من گفتم دلم نمیاد ازش استفاده کنم میذارمش برای یادگاری
اما خودمونیما خیلی زِبرِ😜
تنِ آدم زخم میشه🙈
یادمه استاد رائفی پور تو یکی از صحبتاشون میگفتن:همه ی کاراتونو به نیت خشنودی امام زمان انجام بدین اونوقت کاراتون میشن عبادت حتی دستشویی رفتناتونو👌
خدایا خیلی دوستدارم
💔
.
تمرین دوم ِ امشب در مورد سقفِ بالایِ سرمون😊❤
چه رهن؛ چه استیجاری؛ چه خونه ی خودمون؛ فقط بابت یه سقفی که بالای سرمون هست شکرگزاری کنیم✌😃
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 با همین سوز که دارم بنویسید حسین هر که پرسید ز یارم بنویسید حسین ثبت احوال من از ناحیۀ ارباب
💔
به کسی ندارم الفت
به جهانیان
مگر تو ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#استوری #پروفایل 😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#بسم_الله
نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُم
یعنی: من خواستمت اما بنده ام، تو فراموشم کردی...
«سورهمبارکهحشر آیه ١٩»
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
صبح است
و ژاله میچکد
از ابر بهمنی...
"حافظ"
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله نَسُوا اللَّهَ فَنَسِیَهُم یعنی: من خواستمت اما بنده ام، تو فراموشم کردی... «سورهم
بسم الله و بالله؛ و الحمدالله علی کلِ حال😍🌻
خـــــــــــدا جانم شکرت
شکــــــــــــــر واسه یه روز جدید😃
ســـــلام؛ روزتون پر از نگاه حضرت عـــــــــشق❤️
شهید شو 🌷
💔
اینم شکرگذاری خودم😍
من عاااشق #دریا هستم.
واااای آدم دلش میخواد اینجا باشه،تنهاااااای تنهاا❤️
هییچ کس پیش آدم نباشه.
بره روی یکی از این تخته سنگا بشینه سااکتِ ساکت.
هیچ حرفی نزنه،بذاره دریا براش آواز بخونه
سنگها براش حرف بزنن
ابرها براش بنوازن،آسمون براش ستاره بپاشه،ماهی ها و حلزونها براش قصه بگن
حتی اون خرچنگ سیاه پرحرفی که داره غرغر میکنه و میدوه بره توی آب کلللللللی حرف برای گفتن داره☺️
حتی همین خرچنگ سیاه اخمو هم میتونه آدم رو مست کنه😊
وااااااااااااااای باد
باد همون دستای خوشگل و نرم و مهربون خداست😍
وقتی باد از لابه لای موهای آدم رد میشه،انگار دستای خداست که دارن موهای آدم رو پریشون میکنن.😍
وقتی باد به صورت آدم میخوره،انگار خدا لبهای خوشکلشو گذاشته رو لبهای آدم داره میبوستش.
گلها و درختای لب ساحل چه رقصی میکنن.❤️
مگه قشنگتر از موسیقی آب هم داریم؟
مگه زیباتر از رقص درختا داریم؟
وااای خاک،خاکِ لب ساحل،اصلا هیچی نگو
انگار راااحت ترین تخت خواب عالمه❤️
وقتی روش بخوابی آررررووووم آررروم میشی
مگه نه اینکه میگن وقتی عصبانی یا ناراحت هستین دراز بکشین چون هر چی انسان به خاک نزدیکتر میشه آروم تر میشه؟😍
بهشت مگه چیزی غیر اینه❤️؟
بهشت تو وجود خودمه
من خودم بهشتم
چون خدا تو قلب منه❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 . تمرین دوم ِ امشب در مورد سقفِ بالایِ سرمون😊❤ چه رهن؛ چه استیجاری؛ چه خونه ی خودمون؛ فقط بابت ی
💔
رفقا خوبید؟
خداییش تمرینات رو انجام میدین🤔
فکر نکنید حتماً باید کلی پول بدین تا فرمول جذب نعمت رو بهتون بگن...
باور کنید همینه؛توجه مثبت،احساس خوب؛شکرگزاری...
بهتون قول میدم اگه استمرار داشته باشه معجزشو تو زندگیتون میبینید😊❤️
تمریناتتونو برای من بفرستید😌
@fhn18632019
💕 @aah3noghte💕
💔
#دم_اذانی
قَلِيلًا مَا تَتَذَكَّرُونَ.
چه کم یاد ما میکنی..
(رواست ازخجالت آب شویم.💔)
#به_وقت_اذان
التماس دعا🤲
4_5861629970962450612.mp3
7.14M
💔
#تلنگری لیلة الرغائب _۲
💥 اینکه بالا و پایین شدنهای معشوقهای زمینی،
ـ از دست دادنها
ـ یا بدست آوردنهایشان،
توجه قلب ما را چنان مشغول میکند که در برابر آسمان و آزمونهایش، خلع سلاح میشویم و نمیتوانیم نعمتهایمان را ببینیم و قدردانش باشیم؛ یعنی در قلب ما هنوز فسق (بیماری) وجود دارد.
🌟 #لیلة_الرغائب ، درمان #فسق هایمان، و رسیدن به #صدق ، را عاجزانه طلب کنیم.
#استاد_شجاعی 🎤
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١۵ می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آب
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۱۶
🔸فصل پنجم
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم.
مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش.
دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش.
همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم.
برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت.
وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.»
بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.»
من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.»
کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»
پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.»
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۱۶ 🔸فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد،
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت١٧
صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم.
دلم شور می زد.
به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.😔
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم.🙄
صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»🤪
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم.
آبگوشت خوشمزه ای بود.😋
بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت١٧ صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آ
💔
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۱۸
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده.
پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود.
گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود.
وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
🔸 فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد.
زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند.
از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد.
انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت.
برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود..... هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم.
خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن.
بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞