eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 روزمان را با یک شروع کنیم. ‏وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ ... هوامون رو داشته باش .... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام صبح تون بخیر
💔 ‏‍ مهندس باشی وشهید شوی معلوم است، راهی به آسمان هم خواهی ساخت...🕊 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 درسته خدا ارحم الراحمین اما جهنم دکوری نیست... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهلم عاقبت غصب فدك و ثمرۀ كوتاهی دونان و راحت‏ طلبان * فَدُونَكُمُوها ف
💔 فرافکنی ابوبکر فَأجابَها اَبُوبَکرِِ عَبدُاللهِ بنُ عُثمانَ سپس ابوبکر شروع کرد به پاسخ دادن. نام ابوبکر عبدالله و نام پدرش عثمان بوده است. اوّلاََ ، باید توجه داشت که چرا ابوبکر پاسخ می دهد؟ همان طور که در ابتدای خطبه عرض شد ، حضرت زهرا سلام الله علیها پس از آنکه وارد مجلس شدند و نشستند. ابتدا حمد الهی را به جا آورده و فرمودند: ( اَلحَمدُللهِ عَلی ما اَنعَمَ) و سپس به ذکر شهادت و توحید و نبوّت و معاد و بعد مسئله رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله و پرداختند تا آخر خطبه . در هیچ جای خطبه هم خطاب ایشان به شخص خاصّی نبود. در متن روایت هم نقل شد که: ( ثُمَّ التَفَتَت علیها السلام الی اَهلِ المجلِسِ)، یعنی سپس حضار مجلس توجّه کردند. در جای دیگر هم حضرت در ضمن خطبه فرمود: ( أَنتُم عِبادَاللهِ) یعنی باز هم مخاطب را جمع قرار داند، امّا چرا ابوبکر پاسخ می دهد؟ علّت پاسخگویی ابوبکر این است که : اولاََ ، حضرت علیها السلام مسئله (غصب فدک) را مطرح نمود که در آن،ضمیر مرجع خود را پیدا می کند ، ثانیاََ ،حضرت علیها السلام مسئله(غصب خلافت ) را مطرح نمود که در هر دو مورد اصلاََ اشاره و کنایه در کار نبود ، بلکه صراحت داشت که منظور کیست. ضمن آنکه حضرت به این اشاره داشت که اینها از مهاجرین بودند نه انصار .پس اینکه چرا ابوبکر اقدام به پاسخ می کند معلوم می شود.
یابِنتَ رَسُولِ اللهِ لَقَد کانَ أَبُوکَ بِالمُومِنینَ عَطُوفاََ کَریماََ رَؤوفاََ رَحیماََ وَ عَلَی الکافِرینَ عَذاباََ ألیماََ وَ عِقاباََ عَظیماََ
ابوبکر گفت: ای دختر پیامبر! پدر تو نسبت به مؤمنین با عطوفت و بزرگی و رأفت و مهربانی برخورد می کرد و فقط در مقابل کفّار به منزله ی عذابی دردناک و کیفری بزرگ بود. ابوبکر می خواست بگوید که تو هم باید مثل پدرت رئوف و مهربان باشی و با مهربانانه برخورد کنی. 🌿اتّخاذ یک موضع نرم! در اینجا توجّه کنید که ابوبکر چه شیوه ای را برای پاسخ انتخاب کرده است! همان طور که در طول خطبه دیدید حضرت زهرا سلام الله علیها بحث عقلی و شرعی حساب شده ای را که ضمناََ با حالت تهاجم نسبت به مردم بود که چرا نسبت به پایمال شدن حق بی تفاوت هستید، ارائه کرد. طبیعی است کسی که در مقابل چنین حمله ی محکم و استدلالی قرار بگیرد ، سعی می کند از موضعی ظاهراََ اخلاقی وارد بحث شود و با این شیوه طرف مقابل را خلع سلاح کند. ابوبکر این حرفها را زد تا در میان اجتماع ، سخنان حضرت زهرا سلام الله علیها را بی اثر کند، یعنی برای پایمال کردن حق وارد شیوه ای می شود که نامش را (عوام مالی) گذاشته ام. امروز هم با این شیوه روبرو هستیم. گاه کسی حقّ دیگری را ضایع و به او تعدّی کند و بعد عده ای می آیند و به مظلومی که می خواهد حقّش را طلب کند می گویند : (آقا از شما بعید است! این برخوردها شایسته‌ ی شما نیست! حالا این نفهمی کرده شما این طور تند برخورد نکنید!) با همین دو کلمه ، حقّ مظلوم را پایمال می کنند و تمام! در آن مجلس هم، کسی که اقدام به پاسخ گویی حضرت زهرا سلام الله علیها کرد، این روش را انتخاب نمود، یعنی از یک موضع نرم شروع کرد که: شما دختر پیامبر هستید! او مهربان بود، تندی نداشت و تنها با کفّار تندی داشت، نه با مؤمنین! این کلام خود نوعی تعرّض به بیانات حضرت زهرا سلام الله علیها است، زیرا آن شخص می خواهد بگوید: پیامبر فقط به کفّار تندی داشت، امّا حضرت علیها السلام به مؤمنین تندی می کند. در حالی که ما هرگز اجازه نداریم به خاطر مسائل به ظاهر اخلاقی بگذاریم حق پایمال شود. تازه این مسائل در واقع اخلاقی هم نیست بلکه فریب های شیطانی است. کجا اخلاق حقیقی اجازه می دهد ظلم شود یا حقّ قطعی و مسلم پایمال گردد یا معصیت صورت گیرد. پس بدانید! آن کسی که با دستاویز قرار دادن مسائل اخلاقی می خواهد جلوی احقاق حق و نهی از منکر گرفته شود در واقع اهل اخلاق هم نیست، بلکه یا فریب خورده یا فریب دهنده است. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۳۰ خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم،
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ۳۱ گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»😒 چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.» پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید. پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»😅 آهسته گفتم: «دستت درد نکند.» دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!» بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. گفت: «دخترم را بده ببینم.» گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.» گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.» هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.» همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!» گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.» گفتم: «پس کارت چی؟!» گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.» اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده؟ بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۳۱ گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٣٢ مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.» خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!» رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.» خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.» نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.» صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»😃 یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! 😭 چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...» خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.» خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.» بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.» با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...» چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.» خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود. چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.» در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٣٢ مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم ت
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٣٣ توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران. چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.» بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.» از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند. 🔸فصل دهم بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.» آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.» تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام.» بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شکر. خدا را صدهزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن.» از دستش کفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.» خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طور الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید.»😉 گفتم: «من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم.» گفت: «از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است. با هم بزرگ می شوند.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🍃 ♥️ از دفترچه يادداشت او ببینید☝️ شیخ هادی تمام روز را مشغول فعالیت بود .. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اطلاع‌نگاشت برای مهندسان شهیدی که به همه اعداد و ارقام لبخندی زدند و رفتند✌️... زمانی که در دانشگاه بودم و مقاطع مختلف تحصیلی را پشت‌سر می‌گذاشتم، همیشه شاهد این بودم که بچه‌های رشته‌های مهندسی به صورت دیگری مورد توجه قرار می‌گرفتند؛ حتی در امور اداری دانشجویان هم از این موارد زیاد دیده بودم؛ شاید یدک‌کشیدن کلمه دلیل همه این «احترام»‌ها بود.😌 حالا پنجم اسفند است؛ روزی که آن را به‌عنوان روز مهندس نامگذاری کرده‌اند... جا دارد این روز را به کسانی تقدیم کنیم که آرزوهایی بالاتر از حساب و هندسه و فرمول‌های چندگانه در ذهن پرورانده بودند و فکر و جان‌شان را در راه وطن فدا کردند. با احترام و افتخار به همه دانشجویان جوان و مهندسانی که با شجاعت و ازخودگذشتگی‌شان به درجه شهادت رسیدند... ... 💞 @aah3noghte💞
دعای توسل میخواند وقتی به این فراز می رسد یا وَصِیَّ الحَسَنِ وَ الخَلَفَ الحُجَّةَ و... " یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه " بغض می کند و با خود مرور می کند ... مگــر او کــم  را کـرده است ؟!😔 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ༻﷽༺ 🌱 • • تاریخ تولد: جمعه ۱۲/فروردین/ ۱۳۴۵🌸 محل تولد: روستای دشت تاریخ شهادت: ۵/ اسفند/ ۱۳۶۲🥀 محل شهادت: طلائیه🕊 ایشان در خانواده ای مذهبی به دنیا امد. دوران ابتدایی را با موفقیت به اتمام رساند ولی در سال پنجم به علت عدم رعایت حجاب در مدرسه، ترک تحصیل نمود و در دامداری به پدرش سید مصطفی کمک می کرد. اخلاق خوب، شرم و حیای ایشان زبان زد بود، و در امور عبادی جدی و اهل عمل بود. 🍃📿 چندین بار به جبهه اعزام شد و جزء آرپیچی زن های ماهر بود. در یکی از روز ها برای منهدم کردن تانکهای عراقی به ماموریت رفتند و با همرزمانشان با منهدم کردن تانک ها پس از پیروزی با سر دادن ندای الله اکبر با اصابت تیری از طرف زخمیهای دشمن به کمرش به آرزوی دیرینه اش رسید.🥀🖤 🖤 🥀 ... 💞 @aah3noghte💞 ➣°• @Parvaz_az_talayieh حمایت کنین☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 بچه هاااا بیاین فدایِ این خدا بشیم😍❤ سبحااااان الله؛ اخه رنگ ها رو ببینید شماهااا😍❤ فوق العاده ستتتتتتت✌✌✌🌻 الهی شکرت بابت این همه زیبایی😍
تمرین دوم : شکر گزاری بابت وجود خواهر😍❤ واقعا این نعمت ها فوق العاده هستند؛ بابت تک تک نعمتهای خداوند؛ باید ریز به ریز شکرگزاری کرد😍🖐
‏وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْث ... صدای قطره های بارونِ روی پنجره ... چقدر حرفات قشنگه خدا یا‎انیسَ‌من‌لا‌انیسَ‌له ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏"صبحی که مشام جان عشاق خوش‌بوی کند، اذا تَنَفَّس" ... 💕 @aah3noghte💕
♥️ «رَبّنا آتِنا» نگاهش را، ڪه هوايم دوباره بارانۍ است «السلام عليڪ»، يا دريا ! دل من، بۍ‌قرار و طوفانۍ است «اِنّ فے خلقِ» تو خدا هم مست، روحْ حيران، فرشته‌ها هم مست «اِنّ فے خلقِ» تو زمين مبهوت، آسمان غرقِ بحر حیرانۍ است «لا الهَ»م ! ڪجاۍ «الا»يۍ؟ روحِ دريا ! ڪجاے دريايۍ؟ مثل آبي به چشم ماهۍها، اۍ «هوالظاهر»ۍ ڪه پيدا نيست! ای «هو الاول»ی ڪه لبخندت، عاشقان را ڪشيده در بندت ای «هو الآخر»ی ڪه نام تو، اولین پرسش از مسلمانی است «و اذا الشّمسْ» پيش تو تاريڪ، «واذا البحرْ» از تو در جوشش واذا القلبِ من ڪه می‌پرسد: به ڪدامين گناه قربانۍ است؟ از خُمِ «اِنّما ولي» مستم، در هواۍ «هوالعلۍ» مستم از «شراباً طَهورِ» چشمانت، شب ميخانه‌ام چراغانی است «اشهد انَّ» هر چه دارم، تو، «وقِنا مِن عذابِ نارَ»م، تو آه! «يا ايها العزيزَ»م، آه! توشه‌ام اين غزل ڪه ‌ميخوانۍ است «لَيتَ شِعری»ڪه شعر من، آيا مۍ‌رسد تا نگاه تو؟ دريا ! مددی ڪن «ابوتراب» ! دلم، باز در بند خاڪ زندانی است ‌‎ ... 💕 @aah3noghte💕