شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_هشتم سرُمم رو از دستم جدا ڪردم و از روے تخت پایین آمدم. پاهایم س
💔
رمان #رهائےازشبــ☄
#قسمت_چهل_و_یکم
تلفنم📲 زنگ خورد.
ڪاش میشد جواب نداد.
ڪاش میشد تمام پلهاے ارتباطیم با سایہ هاے شوم زندگیم ویران میشد..
خیلے دلم میخواست بدونم اگر فاطمہ میدانست چہ دردسرهایے پشت خط انتظارم رو میڪشند باز هم بهم تذڪر میداد گوشیم رو جواب بدم؟؟
از زیر چادرم با دستان عرق ڪرده گوشے رو نگاه ڪردم.
نسیم بود.
مےدانستم چرا زنگ زده و اینجا بین این دونفر واقعا نمیشد با او بحث ڪرد.
گوشیم رو در حالت بے صدا گذاشتم. نگاه معنے دارے بین من وفاطمہ رد وبدل شد.
دیگہ غذا از گلوم پایین نمیرفت. گوشیم لرزش ڪوتاهے ڪرد. قاشقم رو روے بشقابم انداختم و پیامڪ نسیم رو از لاے چادرم باز ڪردم. نوشته بود:
*گوشے رو جواب بده..دارے چہ غلطے میڪنے؟ *
نمیدانم چرا اینقدر میترسیدم.
اصلا تمرڪز حواس نداشتم. قلبم طبق معمول محڪم بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبید و تنفسم رو مختل ڪرده بود.
حاج مهدوے ڪاملا مشخص بود ڪہ فهمیده مشڪلے هست. فاطمہ هم با نگرانے نگاهم میڪرد.
حاج مهدوے در حالیڪہ سالادش رو چنگال میزد با لحنے خاص پرسید:
– ببخشید مشڪلے پیش اومده؟
من سرم رو بالا گرفتم ونگاهی کوتاه بہ صورت محجوب و مغرور او انداختم و مثل نجوا گفتم:
_نہ…
صداے ویبره گوشیم ڪلافه ام ڪرد با عصبانیت گوشے رو در دستم فشار دادم و خواستم خاموشش ڪنم ڪہ حاج مهدوے دوباره با حالتے خاص گفت: _گوشیتون رو جواب نمیدید!!! این یعنے مشڪلے هست!!
در یڪ لحظہ فڪر ڪردم وتصمیم نهاییم رو گرفتم.
صندلیم رو عقب ڪشیدم وبا حرڪتے سریع بلندشدم
-عذر میخوام. اگر اجازه بدید من جواب تلفنم رو بدم و برگردم.
حاج مهدوے با نگاهے خاص و سوال برانگیز گفت:
_اختیار دارید. راحت باشید.
و من در حالیڪہ گوشی رو ڪنار گوشم مےگذاشتم بہ سمت بیرون رفتم و با نفسے عمیق سعے ڪردم عادے صحبت ڪنم.
_بلہ
نسیم بدون سلام احوالپرسے با عصبانیت بهم😡 حملہ ڪرد:
_حالا دیگہ گوشے رو جواب نمیدے؟؟ معنے این ڪارها چیہ؟!
چیشده؟ نمیگے ما نگرانت میشیم؟ !
هہ!! فڪر ڪن منم باور شہ ڪہ تو نگرانمے!!😏
#قسمت_چهل_و_دوم
با لحنے سرد و ناراحت گفتم:
_چیشده حالا یڪ دفعہ دلتنگ من شدے؟! تو هیچ وقت اینقدر پشت هم زنگ نمیزدے!
_خیلے بے انصافے! ! من تا حالا بهت زنگ نمیزدم؟!
_نگفتم زنگ نمیزدے.!!! گفتم پشت هم میس نمینداختے. حتما اتفاق مهمے افتاده ڪہ اینقدر مصّر بودے باهام حرف بزنے!
او نفس عمیقے ڪشید و گفت:
_اول بگو الان ڪجایے؟ !
_مسافرت!!! سوال بعدے؟؟
او با تعجب سوالم رو تڪرار ڪرد.
_مسافرت؟؟؟؟ تو ڪہ جایے نداشتے برے؟! ڪس وڪارے نداشتے!! ڪجا رفتے؟؟
دروغ گفتم:
_اومدم قشم!! و فردا صبح برمیگردم
_تو درقشم چیڪار میڪنے؟ چرا تنها رفتے؟!چرا بے خبر.؟
_توقع داشتے با ڪے برم؟ با ڪامران ڪہ ڪار دستم بده؟؟ یا با تو ڪہ همش تو اون شرڪت لعنتیت هستے!!! خستہ بودم ..
احتیاج داشتم آب وهوایے عوض ڪنم. این ڪجاش اشڪال داره؟
او ڪہ لحنش آرومتر ومهربانتر شده بود با نگرانے پرسید:
_ببینم چیشده عزیزم؟ ڪسے اذیتت ڪرده؟ نکنہ ڪامران حرڪتے ڪرده؟
حدسم درست بود.
زنگ زده بود تا از زیر زبانم حرف بڪشد چرا ڪامران را دڪ ڪردم. پس ڪامران با مسعود تماس گرفتہ بود.
حالا چہ حرفهایے بینشون رد وبدل شده بود خدا میدانست. هرچند پیش بینے آن حرفها زیاد هم سخت نبود.
گفتم:
_نہ ڪامران تا حالا ڪہ یڪ جنتلمن ڪامل و بوده و از ناحیہ ے او خطرے تهدیدم نڪرده!
او با ڪلافگے پرسید:
_پس دیگہ چہ مرگتہ؟
حوصلہ ے سین جین شدن نداشتم .با بے حوصلگے گفتم:
_نسیم من واقعا حوصلہ ے حرف زدن ندارم. وقتے برگردم همہ چیز رو توضیح میدم.. فقط الان ڪارے بہ ڪارم نداشتہ باشید.
نسیم آهے ڪشید و با لحن دوستانہ اے تهدیدم ڪرد:
_والا من ڪہ نفهمیدم تو دقیقا چہ مرگتہ وحتے نفهمیدم تو چطورے تڪ وتنها رفتے قشم!
فقط امیدوارم این تنهایے ڪمڪت ڪنہ تصمیم درستے بگیرے و ڪارے نڪنے ڪہ بعدها پشیمون شے.
بے اعتنا به تهدیدش گفتم:
_بسیارخوب ممنون ڪہ درڪ میڪنے…فعلا ..
و گوشے رو قطع ڪردم.
رفتم سمت میزمون.
حاج مهدوے اونجا نبود. فاطمہ تا منو دید در حالیڪہ باقے مونده ے غذاها رو داخل ظرف یڪبار مصرف میریخت گفت:
_دیرڪردے چقدر!!! غذات از دهن افتاد!
پرسیدم :
_حاج آقا ڪجاست؟
گفت:
_نمیدونم. غذاشو سریع خورد و پاشد رفت. بنده خدا معذب بود. نباید اصرارش میڪردے اینجا بشینہ.
#قسمت_چهل_و_سوم
من ڪہ تحت تاثیر حرفهاے نسیم هنوز عصبانے بودم، 😠گفتم:
_چہ ربطے داره؟! مگہ ما لولوییم؟!! یڪ لقمه غذا بود دیگہ.. با ڪنار ما غذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!!
از طرفے شما در این رستوران جاے خالے میبینے ڪہ این حرفو میزنے؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشڪل داشت خودشون نمی نشستند!!
فاطمہ متعجب از لحن تندم گفت:😟
_چیزے شده؟ انگار سر جنگ دارے!
بہ خودم اومدم.
حق با او بود. خیلے در رفتارم و حرف زدنم تنش وجود داشت.
معذرت خواستم و بہ باقے مونده ے غذام نگاهے انداختم ولے دیگر میل بہ خوردن
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_چهل نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش داشت فکر می کرد که سارق یا سارقین از
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_چهل_و_یکم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش روی یکی از صندلی ها نشست، گفت:
"نه!
من هیچ وقت پولی در دفترم نگه نمی داشتم.
این دو هزار دلار، پول یک مرد تاجیک بود که قرار بود بیاید و آن را از من بگیرد."
ستوان به کشیش خیره شد و گفت:
"یک مرد تاجیک؟ آیا او می دانست شما دو هزار دلار را دفتر کارتان نگه می دارید؟"
کشیش که اصلا حوصله ی سین جیم های پلیس را نداشت، بی حوصله جواب داد:
"خیر! او چیزی نمی دانست.
قرارمان دو روز پیش بود، اما نمی دانم چرا نیامد."
در سؤالات ستوان، بوی سوءظن به مشام کشیش رسید
"- ببخشيد پدر!
آیا شما با این مرد تاجیک، قصد معامله ی چیزی را داشتید؟"
کشیش فکر کرد ای کاش نامی از مرد تاجیک نمی آورد و ذهن ستوان را به سمت معامله ی کتاب که در روسیه امری غیرقانونی بود نمیکشاند:
"هيج معامله ای در بین نبود.
او جوانی بود که احتیاج به کمک داشت و فرد خیری این پول را به من داد تا در اختیار او قرار دهم."
ستوان پرسید:
"می توانید نام این مرد تاجیک را به من بگویید؟"
کشیش احساس کرد در بد مخمصه ای گرفتار شده است.
دسته ی صندلی را محکم فشرد تا بر اعصابش مسلط شود.
گفت:
"ماجرای این سرقت، قطعا هیچ ارتباطی با مرد تاجیک ندارد.
او می توانست به موقع بیاید و پولش را بگیرد و برود؛ پس دلیلی ندارد که دو روز بعد بیاید و پول خودش را به سرقت ببرد."
ستوان فکر کرد این کشیش پیر به نکته ی جالبی اشاره کرده است.
هیچ آدم #عاقلی نمی آید پول خودش را #بدزد؛ آن هم از کلیسایی که ورود به آن مخاطراتی دارد.
علاوه بر آن، بهم ریختگی محراب کلیسا، نشان میداد که سارق یا سارقین به دنبال چیزهای دیگری هم بوده اند.
" البته شما راست می گویید پدر!
ذهن من به طرف ماجرای قتل یک مرد جوان تاجیک سوق داده شد که دو روز پیش جنازه اش را در یک شرکت ساختمانی پیدا کردیم.
ظاهرا نگهبان آن شرکت بوده.
صد البته نباید بین آن مرد تاجیک مقتول و مرد تاجیکی که قرار بود شما دو هزار دلار را به او بدهید، رابطه ای وجود داشته باشد."
کشیش در صندلی فرو رفت و مچاله شد.
رنگ صورتش چنان پرید که از نگاه تیزبین ستوان دور نماند. خیره به کشیش نگاه کرد:
"- چه شده پدر؟ حالتان خوب نیست؟"
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهلم عاقبت غصب فدك و ثمرۀ كوتاهی دونان و راحت طلبان * فَدُونَكُمُوها ف
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_چهل_و_یکم
فرافکنی ابوبکر
فَأجابَها اَبُوبَکرِِ عَبدُاللهِ بنُ عُثمانَ
سپس ابوبکر شروع کرد به پاسخ دادن.
نام ابوبکر عبدالله و نام پدرش عثمان بوده است.
اوّلاََ ، باید توجه داشت که چرا ابوبکر پاسخ می دهد؟ همان طور که در ابتدای خطبه عرض شد ، حضرت زهرا سلام الله علیها پس از آنکه وارد مجلس شدند و نشستند.
ابتدا حمد الهی را به جا آورده و فرمودند: ( اَلحَمدُللهِ عَلی ما اَنعَمَ) و سپس به ذکر شهادت و توحید و نبوّت و معاد و بعد مسئله رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله و پرداختند تا آخر خطبه . در هیچ جای خطبه هم خطاب ایشان به شخص خاصّی نبود. در متن روایت هم نقل شد که: ( ثُمَّ التَفَتَت علیها السلام الی اَهلِ المجلِسِ)، یعنی سپس حضار مجلس توجّه کردند.
در جای دیگر هم حضرت در ضمن خطبه فرمود: ( أَنتُم عِبادَاللهِ) یعنی باز هم مخاطب را جمع قرار داند، امّا چرا ابوبکر پاسخ می دهد؟
علّت پاسخگویی ابوبکر این است که : اولاََ ، حضرت علیها السلام مسئله (غصب فدک) را مطرح نمود که در آن،ضمیر مرجع خود را پیدا می کند ، ثانیاََ ،حضرت علیها السلام مسئله(غصب خلافت ) را مطرح نمود که در هر دو مورد اصلاََ اشاره و کنایه در کار نبود ، بلکه صراحت داشت که منظور کیست.
ضمن آنکه حضرت به این اشاره داشت که اینها از مهاجرین بودند نه انصار .پس اینکه چرا ابوبکر اقدام به پاسخ می کند معلوم می شود.
یابِنتَ رَسُولِ اللهِ لَقَد کانَ أَبُوکَ بِالمُومِنینَ عَطُوفاََ کَریماََ رَؤوفاََ رَحیماََ وَ عَلَی الکافِرینَ عَذاباََ ألیماََ وَ عِقاباََ عَظیماََابوبکر گفت: ای دختر پیامبر! پدر تو نسبت به مؤمنین با عطوفت و بزرگی و رأفت و مهربانی برخورد می کرد و فقط در مقابل کفّار به منزله ی عذابی دردناک و کیفری بزرگ بود. ابوبکر می خواست بگوید که تو هم باید مثل پدرت رئوف و مهربان باشی و با مهربانانه برخورد کنی. 🌿اتّخاذ یک موضع نرم! در اینجا توجّه کنید که ابوبکر چه شیوه ای را برای پاسخ انتخاب کرده است! همان طور که در طول خطبه دیدید حضرت زهرا سلام الله علیها بحث عقلی و شرعی حساب شده ای را که ضمناََ با حالت تهاجم نسبت به مردم بود که چرا نسبت به پایمال شدن حق بی تفاوت هستید، ارائه کرد. طبیعی است کسی که در مقابل چنین حمله ی محکم و استدلالی قرار بگیرد ، سعی می کند از موضعی ظاهراََ اخلاقی وارد بحث شود و با این شیوه طرف مقابل را خلع سلاح کند. ابوبکر این حرفها را زد تا در میان اجتماع ، سخنان حضرت زهرا سلام الله علیها را بی اثر کند، یعنی برای پایمال کردن حق وارد شیوه ای می شود که نامش را (عوام مالی) گذاشته ام. امروز هم با این شیوه روبرو هستیم. گاه کسی حقّ دیگری را ضایع و به او تعدّی کند و بعد عده ای می آیند و به مظلومی که می خواهد حقّش را طلب کند می گویند : (آقا از شما بعید است! این برخوردها شایسته ی شما نیست! حالا این نفهمی کرده شما این طور تند برخورد نکنید!) با همین دو کلمه ، حقّ مظلوم را پایمال می کنند و تمام! در آن مجلس هم، کسی که اقدام به پاسخ گویی حضرت زهرا سلام الله علیها کرد، این روش را انتخاب نمود، یعنی از یک موضع نرم شروع کرد که: شما دختر پیامبر هستید! او مهربان بود، تندی نداشت و تنها با کفّار تندی داشت، نه با مؤمنین! این کلام خود نوعی تعرّض به بیانات حضرت زهرا سلام الله علیها است، زیرا آن شخص می خواهد بگوید: پیامبر فقط به کفّار تندی داشت، امّا حضرت علیها السلام به مؤمنین تندی می کند. در حالی که ما هرگز اجازه نداریم به خاطر مسائل به ظاهر اخلاقی بگذاریم حق پایمال شود. تازه این مسائل در واقع اخلاقی هم نیست بلکه فریب های شیطانی است. کجا اخلاق حقیقی اجازه می دهد ظلم شود یا حقّ قطعی و مسلم پایمال گردد یا معصیت صورت گیرد. پس بدانید! آن کسی که با دستاویز قرار دادن مسائل اخلاقی می خواهد جلوی احقاق حق و نهی از منکر گرفته شود در واقع اهل اخلاق هم نیست، بلکه یا فریب خورده یا فریب دهنده است. ادامه دارد.. #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕