#بسم_الله
وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْث ...
صدای قطره های بارونِ روی پنجره ...
چقدر حرفات قشنگه خدا
یاانیسَمنلاانیسَله
#کلام_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
"صبحی که مشام جان عشاق
خوشبوی کند، اذا تَنَفَّس"
#سعدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#یاحضرتپدر♥️
«رَبّنا آتِنا» نگاهش را، ڪه هوايم دوباره بارانۍ است
«السلام عليڪ»، يا دريا ! دل من، بۍقرار و طوفانۍ است
«اِنّ فے خلقِ» تو خدا هم مست، روحْ حيران، فرشتهها هم مست
«اِنّ فے خلقِ» تو زمين مبهوت، آسمان غرقِ بحر حیرانۍ است
«لا الهَ»م ! ڪجاۍ «الا»يۍ؟ روحِ دريا ! ڪجاے دريايۍ؟
مثل آبي به چشم ماهۍها، اۍ «هوالظاهر»ۍ ڪه پيدا نيست!
ای «هو الاول»ی ڪه لبخندت، عاشقان را ڪشيده در بندت
ای «هو الآخر»ی ڪه نام تو، اولین پرسش از مسلمانی است
«و اذا الشّمسْ» پيش تو تاريڪ، «واذا البحرْ» از تو در جوشش
واذا القلبِ من ڪه میپرسد: به ڪدامين گناه قربانۍ است؟
از خُمِ «اِنّما ولي» مستم، در هواۍ «هوالعلۍ» مستم
از «شراباً طَهورِ» چشمانت، شب ميخانهام چراغانی است
«اشهد انَّ» هر چه دارم، تو، «وقِنا مِن عذابِ نارَ»م، تو
آه! «يا ايها العزيزَ»م، آه! توشهام اين غزل ڪه ميخوانۍ است
«لَيتَ شِعری»ڪه شعر من، آيا مۍرسد تا نگاه تو؟ دريا !
مددی ڪن «ابوتراب» ! دلم، باز در بند خاڪ زندانی است
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
⋱⸾💔✨⸾ #دلے
توجوشنڪبیریہعبارتےهست
ڪہمیگـہ:
یاڪریمالصـفح
#یعنےیہجورےتورومیبخشـہ
انگارنہانگارڪـہ
توخطایےمرتڪبشدے :)
•🌿🌻•
مردانِعاشقمشقِعشقمینویسند
بۍعشقنمیتوانبہهیچجنگےرفت'
#حاجقاسمباشیم🖐🏼(((:
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#استوری #پروفایل😍
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دم_اذانی
خدایا!
چنان کن مخاطب ﴿سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ﴾ت باشیم.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_چهل_و_یکم فرافکنی ابوبکر فَأجابَها اَبُوبَکرِِ عَبدُاللهِ بنُ عُثمانَ
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_چهل_و_دوم
🌿اعتراف به حقّانیت اهل بیت👌
🌿ابوبکر در ادامه می گوید:
اذا عَزَوناهُ وَجَدناهُ أَباکِ دُونَ النِّساءِ وَ أَخاََ لِبَعلِکِ دُونَ الاخِلّاء آثَرَهُ کُلِّ حَمیمِِ وَ ساعَدَهُ عَلی الأمرِ جَسیم لا یُحِبُّکم اِلا سَعیدُُ و لایِغضُکم الّا شَقِي وَ أَنتُم عِترَةُ رَسُولِ اللهِ الطَّیبُونَ وَ خِیرِتُهُ المُنتَجَبُونَ عَلَی الخَیرِ اَدِلَّتَنا وَ اِلَی الجَنَّةِ مَسالِکنا وَ أَنتِ یا خِیرَةَ النِّساءِ وَ ابنَةَ خَیرِ الأَنبِیاءِ صادِقَةُُ في قَولِکِ سابِقَةُُ في وُفُورِ عَقلِکِاگر بخواهیم سنّت پدرت را جستجو کنیم، می بینیم که او پدر تو است نه پدر زن های دیگر و او برادر شوهر توست نه سایر دوستان. پیامبر شوهر تو را بر همه ی بستگان مقدّم می داشت و با او در هر امر بزرگی همراهی می کرد. شما را کسی دوست نمی دارد مگر آنکه سعادتمند است و شما را کسی دشمن نمی داردما مگر آنکه شقاوتمند است. شما عترت پاک پیامبر و برگزیده خدا هستید! شما راهنمایان ما بر خوبی ها و راهنمایی برای ما به سوی بهشت هستید! و ای بهترین زنان و دختر بهترین پیامبران! تو در گفتارت صادق هستی و در عقل و درایت از سابقین می باشی! اگر در سخنان ابوبکر دقّت کنید چند مسأله معلوم می شود: 👈اوّلاََ ، از آنجا که حضرت زهرا سلام الله علیها در بیاناتشان گفته بودند: مگر من دختر پیامبر شما نیستم؟ مگر غیر از من کسی از او باقی مانده است و مگر غیر از شوهر من کسی همراه و همرزم پیامبر بوده است؟ و مگر شما به وسیله ی ما اهل بیت از جاهلیت کبری و دوران ذلّت بیرون نیامدید ؟ و .....لذا ابوبکر همه ی این مطالب را تأیید می کند. این نیز شیوه ی دیگری برای پایمال کردن حقّ است. فرض کنید دو نفر باهم دعوا کنند، یک طرف با تندی و درشتی برخورد کند، امّا طرف دوم که ظالم است به جای تندی شروع کند به اینکه: هرچه شما می گویید درست است ، ما که حرفی نداریم ، امّا در ظاهر و فقط برای شعار و عوام فریبی به این صورت گویی آب سردی بر همه ی حرارت و تندی طرف مظلوم می ریزد و مسائل را به نفع خودش مطرح می کند. در این شیوه ی شیطانی ، ظالم معمولاََ از میان ادّعاهای مظلوم، چند ادّعا را قابل انکار و آنچنان مهم نیست انتخاب کرده و به آن ها اقرار می کند. بعد هم آرام آرام مسائل اصلی را به حاشیه می برد. این سیاست شیطانی در هر عصری روی می دهد ، یعنی ظالم همیشه همه ی حقایق را انکار نمی کند، چون در این صورت هر آدم معمولی هم می فهمد که او باطل است و در نتیجه او را از صحنه بیرون می کنند، پس می آید چند مسئله ی حق را که در درجه ی اوّل اهمّیت هم نیست مطرح می نماید، تا حقّی را که بسیار اهمّیت دارد پایمال کند. این شیوه، یعنی ابتدا آرام کردن جوّ و در دست گرفتن آن، بعد با اقرار به برخی مطالب صحیح ، یک مطلب باطل را جا انداختن و حقّی را پایمال کردن. معمولاََ بازیگران سیاسی و شیطان صفت ها از این شیوه استفاده می کنند. 🌿دلیل عدم تصدیق حضرت ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه وقتی به این عبارت می رسد می گوید: (خودم از علی بن فارقی که مدرّس مدرسه ی غربی در بغداد بود پرسیدم: آیا فاطمه در آنچه می گفته، راست گو بوده است؟ گفت: آری! گفتم: چرا ابوبکر فدک را به او که راست می گفته، تسلیم نکرده است؟ خندید و جواب بسیار لطیفی داد که با حرمت و شخصیت و کم شوخی کردن او سازگار بود. گفت: اگر آن روز به مجرّد ادّعای فاطمه ، فدک را به او می داد، فردای آن روز می آمد و خلافت را برای همسر خویش مدّعی می شد و ابوبکر را از مقامش برکنار می کرد و دیگر هیچ بهانه ای برای ابوبکر باقی نمی گذاشت، زیرا او را صادق دانسته بود و بدون هیچ دلیل و گواهی فدک را تسلیم کرده بود و این سخن درستی است.)شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج ۱۶ ، ص ۲۸۴ البته این نظر ابن ابی الحدید یا استاد او است، امّا اگر از من بپرسید، می گویم: این طور نیست! زیرا بحث امروز و فردا نبود. حضرت زهرا سلام الله علیها در همان روز به صراحت مسأله ی غصب خلافت را هم مطرح کرد. اصلا از نظر حضرت زهرا سلام الله علیها فدک و خلافت به هم مربوط و متّصل بودند نه دو مسأله ی جدا از هم، علّت اصلی برخورد ابوبکر و سخنان به ظاهر نرم او آن سیاست فریب کارانه بود تا جوّ را کنترل سازد و بتواند حکومت کند. در باب حکومت در روایتی آمده است که اگر کسی بخواهد ( حقّ محض ) را حاکم کند برای ذائقه ی بعضی ها تلخ است و اگر کسی بخواهد (باطل محض) را حاکم کند باز هم تلخ است، یعنی فطرت بشر باطل محض را نمی پذیرد پس ناچار باید اموری را با باطل توأم کرد تا فطرت بشر آن را بپذیرد. ادامه دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔
دمید حُبِّ خودش را
علی به سینه ی ما...💓
#پروفایل #استوری😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسهاپاکنشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
بیجمالت، خبر از دل اثر از عشق نبود
تا خداوند علی گفت و تو را خلق نمود
#قاسم_صرافان
#شعرخوانی
@GhasemSarafan
شهید شو 🌷
💔 بیجمالت، خبر از دل اثر از عشق نبود تا خداوند علی گفت و تو را خلق نمود #قاسم_صرافان #شعرخوانی @
این شعر رو حتما گوش کنید رفقا
سراسر معرفته
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٣٣ توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٣۴
یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است.
روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم.
از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر کار و زندگی خودش.
بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می ماندم. اما هر جا که بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود.
با اینکه هیچ کس شب آبگوشت نمی خورد، اما برای صمد آبگوشت بار می گذاشتم.
گاهی نیمه شب به خانه می رسید. با این حال در می زد. می گفتم: «تو که کلید داری. چرا در می زنی؟!»
می گفت: «این همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز کنی.»
می گفتم: «حال و روزم را نمی بینی؟!»
آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت. هفته های آخر بارداری ام بود. روزهای شنبه که می خواست برود، می پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
می گفتم: « فعلاً نه.»
خیالش راحت می شد. می رفت تا هفته بعد.
اما آن هفته، جمعه عصر، لباس پوشید و آماده رفتن شد. بهمن ماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود می خواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. می ترسم امشب دوباره برف ببارد و جاده ها بسته شود.»
موقع رفتن پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
کمی کمرم درد می کرد و تیر می کشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد.
به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: «نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی بعد شکم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن کارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود.
با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم.
حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را که شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنارم باشی؟!
پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود.
ادامه دارد....
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٣۴ یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف ک
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٣۵
کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟»
خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»
صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند.
فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»
خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند.
هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط.
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود.
خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت:
«خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
ادامه دارد..
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٣۵ کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، ت
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت٣۶
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم.
من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت.
صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید.
شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.»
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»
بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید.
من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
عید همـــــــگی مبارک😍🥳