eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 خوشا به حال خیالـــے که در حرم مانده ست و هر چه خــاطـره دارد از آن محل دارد أَلسَّلٰامُ عَلَی
💔 یه جایی علی‌سیدصالحی میگه: بین خودمون بمونه؛ ولی هرکی هرجا دلشو جا گذاشته باشه، آخر آخرش برمیگرده همون‌جا، هیچ چی هم نمیتونه جلوشو بگیره... + با همه بدی‌هام بازم بر میگردم پیشِ خودت بله آقای امام رضا شرح حال دل ما با شما این شکلیه ... :) ‌ تصویری زیبا از انعکاس گنبد منور امام رضا (ع) بر روی دیوارِ‌صحن گوهرشاد أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 وَمَن‌ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ‌ إِلا اللَّه وکیست‌ به جز خالق نور که گناھان‌ را ببخشد؟ سوره دلارام آل‌عمران ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مدافع حرم مجید نان آور حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. این شهید عزیز که یک مرتبه جانباز شده بود مجددا اعزام شد و سرانجام در 20 اسفند 1394 در تدمر- سوریه به شهادت رسید. یکی از همرزمان شهید مدافع حرم، مجید نان آور: مجید در یک کلام مرد بود. او باغیرت به شهادت رسید. ما حدود 21سال در تهران ارتباط دوستانه و تنگا تنگی داشتیم. او حتی در سال 88 هم خودش را سپری برای حفظ جمهوری اسلامی کرد. اسم آقا که می آمد خودبه خود اشک در چشمانش جمع می شد. حتی با این که مجید در چند ناحیه از سپاه سمت داشت، اما اگر کسی وی را نمی شناخت فکر می کرد یک فرد عادی است. او 9 سال فرمانده من بود؛ اما اگر فرمانده صدایش می کردم ، ناراحت می شد و می گفت فقط اسم مرا صدا بزن. مجید نان آور یک مرد واقعی بود. سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 "خدایا ما رو ببخش که انقدر برای چشم ها وحرف های مردم زندگی میکنیم ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔 😍🍃😍🍃 مثلا👇👇 ایده هایی برای موهبت های روز : 🔹 خدایا شکرت که زنده م😍 🔹خدایا شکرت هوا امروز انقدر خوبه😍 🔹خدایا شکرت که چشمام می بینه😍 🔹 خدایا شکرت که مادرم به من لبخند زد😍 🔹 خدایا شکرت که پدرم خیلی امروز حالش خوبه😍 🔹 خدایا شکرت که تو خونه مون ارامش زیاده😍 🔹 خدایا شکرت که تو محل سکونتم ارامش دارم😍 🔹 خدایا شکرت که اجازه میدی شکرت کنم😍 🔹 خدایا شکرت که میتونم راحت راه برم😍 🔹 و و و .... کافیه به اطرافتون بیشتر دقت کنید😍✌ و اخر هر شکرگزاری سه بار بنویسید خدایا شکرت🤩👌 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٧۵ حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابین
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٧۶ وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.» هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.» صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!» خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.» خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!» گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.» گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد.» گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.» گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.» دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.» سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.» دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.» صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.» گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.» خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد. سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٧۶ وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٧٧ تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود. همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم. یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد. همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل. روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت٧٧ تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ٧٨ هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...» زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.» زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد. فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.» زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر.» گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.» رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.» بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!» قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود نیامده بود. شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!» گفتم: «خوبم. خبری نیست.» گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!» به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.» ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.» به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.» گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.» ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 زیارت قبول کبلایی 😂 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
سلام مهرباااااانم❤ سلام عشقم🥰 سلام جاااااااااانم❤ سلام نفسم😍 سلام دوست خدای مهربونم❤🙏🏻 الحمدالله که دارمت🙏🏻🌹❤ الحمدالله که داشتنت نیاز به برق وآب وگاز نداره🙏🏻😍😅 وهروقت وهرلحظه صدات کنم باعشق جوابمو میدی جاااااان منی خدا👌🙏🏻😍❤ الحمدالله که اجازه دادی باهات صحبت کنم وهیچ وقت باهام قهر نمیکنی،واگه ناراحتت کنم منتظری تا زود زود آشتی کنیم🙏🏻🌹😘 الحمدالله بابت نمازی که خوندنش رو بهمون هدیه دادی که اگه نبود مثل سرگردانها باید زندگی میکردیم🙏🏻❤🌹 الحمدالله برا عشق آقاعلی جانم آهنگ تپش قلبمون یاعلیه😍❤🌹 بهانه زنده بودن این دل فقط حب علی وآل علی علیه السلامه🙏🏻🌹 الحمدالله که بی صاحب نیستیم امام زمان داریم این یعنی شناسنامه داریم و مارکمون برنده👌😍❤ الحمدالله برا وجود قران وای که اگه نبود چیکار میکردیم وقتی بامعنی میخونمش همه گره های کور زندگیمو باز میکنه🙏🏻🙏🏻🙏🏻🌹🌹 وای وای وای الحمدالله برا کتاب زیبای نهج البلاغه که باهاش عشق میکنم نکات زیباشو علامت میزنم یهو بخودم میام میبینم همه رو علامت زدم😅🙏🏻❤😍 الحمدالله برا کتاب زیبای صحیفه سجادیه مخصوصا دعای هفتمش به عشق سیدعلی جانم❤🙏🏻🌹 الحمدالله برا شبایی که بیدارمون میکنی برا نماز شب وای که چه لذتی میده خوندن نماز جناب جعفرطیار توسکوت وتاریکی شب🙏🏻🙏🏻❤❤😍😍 الحمدالله برا صدای بهشتی ودل انگیز اذان که سه وعده تو محلمون میپیچه🙏🏻🙏🏻🥰🥰❤❤ الحمدالله الحمدالله الحمدالله..... هرچی بگیم تمومی نداره والله.....😉😍🙏🏻❤ ... 💞 @aah3noghte💞
✨﷽✨ (۱۲۸) رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ وَ أَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَ تُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ  (ابراهيم واسماعيل همچنين گفتند:) پروردگارا! ما را تسليم (فرمان) خود قرار ده و از نسل ما (نيز) امّتى كه تسليم تو باشند قرار ده و راه و روش پرستش را به ما نشان ده و توبه ى ما را بپذير، كه همانا تو، توبه پذير مهربانى. ✅نکته ها: با آنكه حضرت ابراهيم واسماعيل هر دو در اجراى فرمان ذبح، عالى ترين درجه تسليم در برابر خدا را به نمايش گذاردند، امّا با اين همه در اين آيه از خداوند مى خواهند كه ما را تسليم فرمان خودت قرارده. گويا از خداوند تسليم بيشتر و يا تداوم روحيّه تسليم را مى خواهند. كسى كه فقط تسليم خدا باشد، نه تسليم عموى بت تراش مى شود و نه در برابر بت ها به زانو مى افتد و نه از طاغوت ها پيروى مى كند. 🔊پیام ها: - به كمالات امروز خود قانع نشويد، تكامل و تداوم آنرا از خدا بخواهيد. «ربنا و اجعلنا مسلمَين لك» - توجّه به نسل و فرزندان، يك دورنگرى عاقلانه و خداپسندانه است كه حاكى از وسعت نظر و سوز و عشق درونى است و بارها در دعاهاى حضرت ابراهيم آمده است. «و من ذريّتنا» - نياز به توبه وبازگشت الطاف الهى، در هر حال وبراى هر مقامى، ارزش است.(۱) «تب علينا» - يكى از آداب دعا، ستايش پروردگار است كه در اين آيه نيز به چشم مى خورد. «التواب الرحيم» ----- ۱) در حديث مى خوانيم: رسول اكرم صلى الله عليه وآله هر روز، هفتاد مرتبه استغفار مى نمود، با اينكه او معصوم بود و هيچ گناهى نداشت. 📚 تفسیر نور ... 💞 @aah3noghte 💞
من آن قدر می‌دانم که همه چیزها اگر تو بیایی، روشنند؛ من آن قدر می‌دانم که اگر تو باشی، همه چیزها زیباترند... ای همه‌ی زیبایی ها😊 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔 سوالی داشتید زودی بیاید تو پی وی بپرسید😍✌ یادتون نره شکرگزاری هاتون رو هم هر روز تو پی وی من بفرستید تا کلی کنار هم انرژی بگیریم😍😍😍 خداااااایا شکرتتتتتتتت بابت یه شکرگزاری جمعی دوباره🤲🤩
💔 عــزم دیـدار تـو دارد جـان بر لب آمده بــازگردد یا برآید؟ چیست فرمان شمــا؟❤️🙃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 شما 1 نفر از 7 میلیارد انسان بر روی 1 سیاره از 8 سیاره در مدار یک ستاره ی کهکشان از 2 هزار میلیارد کهکشان در کیهان هستید... يا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ ﴿۶﴾ الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ ﴿۷﴾ آخه انسان به چی مغرور شدی؟:)🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
12-eidmabas-4.mp3
5.35M
💔 صدای دلــنوازے از حرا میاد..😍😍💖 عیدتون مبارڪ⚘ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یڪی از بـاور هایـش این بود ڪه خیلے از مشڪلات ما با حـضور و قـدم حـل مےشود. به برڪت شهدا حـل مےشود. برای همین، هم پاے ڪار بود و هم تشییــع شـهدا. وقتے پـاے شهدا مےآمـد وسـط ، از همـه چیزش مےزد تا برایشــان بدود.. 📚 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
😍🍃😍🍃 خوب رفقااااا گوش بونمایید👇👇 از فردا تمارین شروع میشه😎 به همه ی صحبتهای این دوره گوش کنید👍 فر
💔 تمرین روز اول:😊👇 🔰اگر دلتون میخواد زیبا زندگی کنید و از ثانیه هاتون لذت ببرید شکرگزاری رو راس امور زندگیتون قرار بدید😍 🔰شکرگزاری باید با احساس خوب انجام بشه؛ این یه رمزِ بزرگه😍 با احساس شور و شوق و شادی بابت داشته هامون✌️ 🔰هر روز صبح بابت ده مورد از داشته هاتون خدا رو شکر کنید؛ اگر دلیلش رو برای خودتون مشخص کنید که چرا برای اون نعمت شاکر هستید ذهن استدلالی رو بدجوری مطیع خودتون میکنید😎👌 🔰بخاطر اینکه تو نوشتن زمان نبره و خسته نشید؛ نعمت ها رو با نوشتن عبارت معجزه اسایِ خدایا شکرت به پایان ببرید؛ اما تو ذهنتون دلیل شکرگزاری رو حتما مشخص کنید😍🌻 🔰یادتون نره که اون ده مورد رو در آخر با احساس خوب مجدد مرور کنید🍓 🔰امروز یه لیست از خواسته هاتون با جزئیات بنویسید، و در جایی نگهشون دارید😊 🔰میتونید خواسته هاتون رو دسته بندی کنید👇👇 مثل: سلامتی؛ شغل؛ روابط؛ مالی؛ معنویت و و و 🔰نکته: لطفا اون دسته خواسته هایی رو که براتون مهم هستند بنویسید و در این بخش لیست خواسته ها بلند بالا نباشه؛ بهتون کمک میکنه که رو خواسته هاتون تمرکز کنید☺️🍃 ... 💕 @aah3noghte💕 @fhn18632019
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 این طبیعت فقط یه آنت و لوسین با دنی که افتاد تو دره کم داره:) دهه‌شصتیا میدونن چی میگم.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُون من جن و انس را نیافریدم ، مگر برای اینکه مرا(به یکتایی) پرستش کنند ۵۶ چقدر هوایم را داشته ایی در خواسته هایم ! و چقدر سر پیچی کرده ام از خواسته هایت ببخشمان که نشدیم ، آنچه میخواستی !🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 روشن آن چشمی که ماهِ عید بر روی تـو دید 😍 ... 💕 @aah3noghte💕