eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت30 فضا
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



می‌گویم: نمی‌شه آروم‌تر بره، این جاده توی تیررس مسلحینه. پاش رو بذاره روی ترمز همه مون کباب شدیم.

مجید شیشه را پایین می‌دهد و باد گرم صحرا در ماشین می‌پیچد. صدای باد باعث می‌شود سخت‌تر حرف‌های مجید را بشنوم. خودش هم تقریبا داد می‌زند که صدایش به من برسد: دیدی حَجی؟ سه سال رو تو چهارتا جمله خلاصه کرد. این آسِدعلی ما نم پس نیمی‌ده!

یک لبخند می‌زنم به سیدعلی که با یک دست دارد سرش را ماساژ می‌دهد و می‌گویم: نه خوشمان آمد. دهنت قرصه. خب تو که باید خیلی مورد اعتماد باشی، چرا منتقلت کردن؟


سیدعلی دوباره دهان باز می‌کند که حرف بزند؛ اما باز هم مجید امانش نمی‌دهد: عرضم به حضوردون(حضورتون) که، این آقا سید ما، یه جا گاف دادن و توبیخ شدن، برای همین اومِدن پیش ما و قراره بعد ماموریت بعدیشون برگردن سر کار خودشون.

سیدعلی دوباره رنگ عوض می‌کند؛ از چهره‌اش پیداست دارد حرص می‌خورد. چشم‌غره‌ای می‌رود که مجید نمی‌بیند؛ اما دوباره دست دراز می‌کند و یک نیشگون از بازوی مجید می‌گیرد: خدا بگم چکارت کنه دهن‌لق.

مجید خودش را به جلو خم می‌کند و ناله سر می‌دهد: آخ...بازوم کبود بِشِد می‌باس دیه بدی! چرا اذیِت می‌کنی؟ خب مِگه دروغ می‌گم؟ خودِد بوگو.

هم خنده‌ام گرفته است و هم می‌خواهم یک تذکر کوچک بدهم به مجید بابت این شیرین‌زبانی‌هایش: هرچی این آقا سید دهنش قرصه، شما هرچی لازمه رو بریز رو دایره. بفرما آقا مجید.

مجید هنوز متوجه کنایه حرفم نشده. دستش را می‌گذارد روی سینه‌اش و کمی برمی‌گردد به سمتم: مخلصیم دادا، بازم اطلاعات بخواین در خدمتم.

شیشه پنجره را می‌دهم پایین. باد داغ به صورتم می‌خورد. صدایم را بلند می‌کنم و می‌گویم: من که نمی‌خوام، اما این اطلاعاتت بین رفقای داعشی‌مون خاطرخواه زیاد داره. بگم بیان اسیرت کنن؟

لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌های سیدعلی می‌نشیند. مجید چند لحظه فکر می‌کند و تازه متوجه منظورم می‌شود. دست و پایش را گم می‌کند و می‌گوید: نه دادا، به خدا من دهنم قرص‌تِر اِز این سیدعلیه. الانم چون شمایین اطلاعات می‌دم وگرنه حواسم هست.

از سادگی‌اش خنده‌ام می‌گیرد. من اصلاً نمی‌دانم آدم به این سادگی را از کجا پیدا کرده‌اند برای حفاظت اشخاص؟! سوالم را بلند می‌گویم: تو رو با این دهن قرصت چطوری راه دادن توی حفاظت؟

سیدعلی می‌زند زیر خنده. دوباره در یک دست‌انداز می‌افتیم و بالا و پایین می‌شویم. انقدر تکان خورده‌ایم که زخم دستم ذق‌ذق می‌کند و کمی می‌سوزد. سیدعلی می‌گوید: اینو اینطوری نگاهش نکنین. ظاهرش دهن‌لق و ساده‌ست؛ ولی یه چیزایی هم بلده.

بعد رو می‌کند به خود مجید و درحالی که سعی دارد خنده‌اش را جمع کند می‌گوید: من آخرش نفهمیدم تو واقعاً اسکلی یا خودت رو زدی به اسکل‌بازی؟
-ببند بابا.

این را مجید می‌گوید و دستش را دراز می‌کند به سمت عقب تا سیدعلی را بزند؛ اما سیدعلی خودش را عقب می‌کشد. از کارهایشان خنده‌ام گرفته است؛ راستش را بخواهید کمی هم حسودی‌ام شده. یاد کل‌کل‌های دوستانه‌ام با کمیل افتاده‌ام. یاد تمرین راپل و کری خواندن‌هایمان که حسابی مربی را ذله می‌کرد.

مجید می‌پرسد: راستی دادا، دستت چی شدِس؟ چرا اینطوری شد؟ یُخده تعریف کن راه کوتاه بِشِد.

دوباره یاد سوزش زخمم می‌افتم. داشت یادم می‌رفت ها، این دوباره یادم انداخت. لبم را می‌گزم و یک لبخند ملیح حواله‌اش می‌کنم: مجید جان نگفتی بچه کجایی؟

عجب سوال مسخره‌ای پرسیدم! خب، توی این فرصت کم، چیز بهتری به ذهنم نرسید. مجید چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: اولندش، شوما می‌باس بوگوی بِچه کوجای که نیمی‌تونی اِز لهجه‌م بفهمی اصفانی‌ام! دومندش، خب میخَی جواب ندی نده، چرا اینجوری می‌پیچونی؟
باید اعتراف کنم یکی از سخت‌ترین قسمت‌های شغل یک مامور امنیتی، این است که سوال‌های دیگران را طوری بپیچانی که نه چیزی را لو بدهی و نه ناراحت‌شان کنی. اصلا این مبحث پیچاندن باید چند واحد در دانشگاه‌های ما تدریس بشود که سایر ماموران محترم، مثل من انقدر ناشی‌گری نکنند.

سیدعلی به دادم می‌رسد و می‌گوید: خب مجید دلبندم، اگه قرار بود ما بدونیم که همون موقع توضیح می‌داد. تو هنوز نفهمیدی سیدحیدر مثل خودت دهن‌لق نیست؟


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 😔 ای عشق چه در شرح تو جز عشق بگوییم؟ در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یه استادی داشتیم میگفت چرا وقتی میرین حرم امام رضا صرفاً دنبال این هستین که گریه و زاری کنین؟ یه بارم برا آقا یه جک تعریف کنین خب! ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 رزق امشبمون ارسالی از ادمینون ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ✋❣ مهدی جان!🌺 درتمناے نڪَاهت بي‌قرارم😔 تا بیایي مڹ ظهورلحظہ‌هارامي‌شمارم تا بیایي✨ خاڪ لایق نیست تا بہ رویش پا ڪَذارے🌸🍃 درمسیرت جاڹ فشانم گُل بڪارم تا بیایي🌹 صبحتون منور به نور شهدا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 امام علی علیه السلام: دل ها گاهی نشاط دارند،گاهی ملامت،اگر نشاط داشت آن را به مستحبات وادارید واگر ملامت دست داد،به واجبات بسنده کنید. حمت ۳۱۲ نهج البلاغه ... 💞 @aah3noghte💞
💔 در زندان «الرشيد» بغداد، يكي از برادران رزمنده كه از ناحيه ي پا به وسيله ي نارنجك مجروح شده بود، حالش وخيم شد و از محل آسيب ديدگي، چرك و خون بيرون مي آمد. ايشان پس از 21 روز اسارت، بعد از اقامه ي نماز صبح به درجه ي رفيع شهادت نائل شد. با شهادت وي، رايحه ي عطري دل انگيز در فضاي آسايشگاه پيچيد. با استشمام بوي عطر، همه شروع كرديم به صلوات فرستادن. نگهبانان اردوگاه با شنيدن صداي صلوات سراسيمه وارد شدند. آن ها فكر مي كردند يكي از برادران، شيشه ي عطر به داخل آسايشگاه آورده است، به همين خاطر تمام آن جا را بازرسي كردند. وقتي چيزي پيدا نكردند، پرسيدند: «اين بو از كجاست؟» و ما به آن ها گفتيم كه از وجود آن برادر شهيد است! به جز يكي از نگهبانان، كسي حرف ما را باور نكرد. آن نگهبان بعدها به بچه ها گفته بود كه من مي دانم منشأ آن رايحه ي دل انگيز از كجا بود و به حقانيت راه شما نيز ايمان دارم. 📞راوي : حميدرضا رضايي ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ (آل عمران/٣١) تـو را دوسـت دارم تا دنیا ، دنیا بـاشـد یا نبـاشـد حتیٰ ...! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏خدایا من ازت راضی‌ام.. تو چی؟!☺️ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_آل‌عمران (۶۹) وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يُضِلُّونَكُم
✨﷽✨ (۷۰) يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ‌ اى اهل‌كتاب! چرا به آيات خداوند (و نشانه‌هاى نبوّت رسول خدا) كفر مى‌ورزيد، در حالى كه خود (به درستى آن) گواهيد. (۷۱) يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ‌ اى اهل كتاب! چرا حقّ را به باطل مشتبه مى‌سازيد و (يا) حقّ را كتمان مى‌كنيد، در حالى كه خود (به حقّانيت آن) آگاهيد. ✅ نکته ها ظاهراً اين آيه به بشارت‌هايى نظر دارد كه اهل كتاب در تورات و انجيل درباره حضرت محمد صلى الله عليه و آله خوانده بودند، ولى به خاطر حفظ موقعيّت اجتماعى و منافع مادّى، همه‌ى آن نشانه‌هاى الهى را ناديده گرفتند. امام صادق عليه السلام درباره‌ى‌ «وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ» فرمودند: يعنى اهل كتاب به صفات ذكر شده براى پيامبر اسلام در تورات آگاه‌اند، (ولى آن را كتمان مى‌كنند). مستشرق، مورّخ وجهانگرد، در كتاب‌ها و ثبت مكان‌ها وزمان‌هاى تاريخى تصرّف كردند و در دائرةالمعارف‌ها به عنوان محقّق چنان سيمايى از اسلام ترسيم كردند كه خواننده به فكر ايمان و تأمّل در عقايد اسلامى نيافتد. 🔊 پیام ها - سؤال از وجدان، بهترين راه دعوت است. «لِمَ تَكْفُرُونَ ...» - دانستن تنها كفايت نمى‌كند، پذيرفتن نيز لازم است. «تكفرون ... تشهدون» - مشتبه كردن وكتمان حق، دو اهرم نيرومند دشمن براى ايجاد انحراف در بين مؤمنان است. در دو آيه‌ى قبل فرمود: «يُضِلُّونَكُمْ ...» در اين آيه مى‌فرمايد: «تَلْبِسُونَ، تَكْتُمُونَ» - كتمان حقّ، حرام و اظهار آن واجب است. «تَكْتُمُونَ الْحَقَّ ...» ... 💕 @aah3noghte💕
وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا
ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!
💔 گفتند شهیدِگمنامه پلاک و نشونه ای نداشت امیدوار بودم روی زیرپیراهنش اسمش رو نوشته باشه! نوشته بود: "اگر برای خداست بگذارگمنام بمانم" ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت31 می‌
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



تو هنوز نفهمیدی سیدحیدر مثل خودت دهن‌لق نیست؟
مجید کامل برمی‌گردد به سمت سیدعلی و چشم‌غره می‌رود: حیف که اولاد پیغمبری، زورم بهت نیمی‌رِسِد.

بعد دوباره رو می‌کند به من: اصلاً سوالا کاری نیمی‌پرسم. اِز خودِد بوگو. اومِدِی قاطی مرغا یا نه؟

از درد صورتم جمع می‌شود و می‌پرسم: چی؟
سیدعلی دوباره ضربه‌ای به کتف مجید می‌زند: منظورش اینه که ازدواج کردین یا نه؟

سوالش مانند طعم گس خرمالو، صورت و دهانم را در هم می‌پیچد؛ طوری که نمی‌توانم حرف بزنم. نمی‌دانم بگویم آره یا نه. تا قبل از خانم رحیمی، بجز مطهره کسی را در ذهنم راه ندادم. این یعنی متاهلم یا مجرد؟ معده‌ام می‌سوزد، دستم هم. کاش مجید درباره کارم سوال می‌پرسید، اصلا همه چیز را می‌گذاشتم کف دستش؛ اما این سوال نه...چون خودم هم جوابی برایش ندارم.

-دادا...! دادا کوجای؟
صدای مجید است که با زمزمه آرام سیدعلی قطع می‌شود: ول کن مجید. خب بلکه دوست نداشته باشه از خودش و زندگیش چیزی بگه. اصلاً به تو چه؟

دوباره یک دست‌انداز بزرگ را رد می‌کنیم و دوباره سرمان می‌خورد به سقف. درد اول در کف سرم پخش می‌شود و بعد خودش را می‌رساند به فک و صورت و تمام سرم. مجید آرام‌تر از قبل می‌گوید: عاشقیا...

ناخودآگاه یک نفس عمیق می‌کشم. عاشق هستم؛ اما نمی‌دانم عاشق کی؟ حالم را که می‌بینند دیگر سربه‌سرم نمی‌گذارند. نمی‌دانم الان قیافه‌ام چه شکلی شده است. می‌ترسم همین قیافه، راز درونم را لو بدهد. نمی‌دانم چه فکری درباره‌ام کرده‌اند، اصلاً مهم نیست. رو می‌کنم به بیابان و اجازه می‌دهم باد داغ به صورتم بخورد. زخمم می‌سوزد؛ اما نه به اندازه زخم قلبم.
***



راستش می‌ترسیدم؛ بیشتر از همیشه. موقعیت‌های خطرناک‌تر از این را از سر گذرانده بودم؛ اما ترسم در این موقعیت برای جانم نبود. می‌ترسیدم سمیر را از دست بدهیم و دستمان خالی بماند.

دستم را گذاشتم روی اسلحه‌ام، بسم‌الله گفتم و دست دیگرم را روی دستگیره در فشار دادم. همانی را دیدم که انتظارش را داشتم؛ سمیر و یک دختر جوان در اتاق بودند؛ آن هم در آغوش هم. دلم در هم پیچید. اگر در ماموریت نبودم و سمیر کیس مهمی برایمان نبود، حتماً تا الان گردنش خرد شده بود. 

معلوم بود دختر از دیدن من جا خورده و کمی هول شده؛ اما خودش را کنترل کرد. پوشش دختر طوری بود که سریع نگاهم را چرخاندم به سمتی دیگر. سینه‌ام می‌سوخت. سمیر اصلا توی حال خودش نبود؛ با چشمان خمار به دختر نگاه می‌کرد و با صدای خش‌دار می‌خندید.

حس بدی داشتم؛ از بد هم بدتر. شما فکر کنید جلوی چشمتان، ببینید یک آقازاده اماراتی با ناموس شما...بگذریم.
نفس عمیقی کشیدم. سرم را کمی عقب بردم و صدا زدم: یه مامور خانم بفرستید این‌جا لطفاً.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...