eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 اے همه دار و ندارم
💔 ما را که یا مُجیر و اَجِرنا عوض نکرد... دلتنگ "گریه های محرم" شده دلم.... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏هر سحر صدای پرنده ی کوجکی ،درست به وقت نماز صبح، جهانم را به خویش میخواند. و هر صبح شگفت زده تسبیحگویی او و خاموشی خویش... بخوان پرنده روح بخوان نمازت را...‌‌ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بےخیال نسخه های بیخودی!✋🏻 درد بےدرمان علاجش مشهد است... " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ م
💔 «| دیــــدم همـــــه جـا بر در و دیوار حریمت جـــایی ننوشته اسـت گنه کــار نیـاید 💛 |» " أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 إِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ مِیقَاتُهُمْ أَجْمَعِینَ / 40 ‌همه این باطل‌هایی که گاه در لباس حق نمایانده‌ایم، همه این نفاق‌های نهان‌شده، این لباس‌های اخلاصِ بر تنِ ریا پوشانیده شده، این هزاررنگ‌های در پسِ یک‌رنگی پنهان‌شده، این مسلمانی‌های آمیخته با شرک و کفر و نفاق، این نفاق‌های آمیخته با ایمان و شرک، این اختلاط‌ها، همه این صفوف در هم آمیخته حق و باطل، راست و ناراست، پاک و ناپاک، یک روز از هم جدا خواهد شد. غربال آن روز آن‌قدر هست که ذره‌ای حق و ناحقی، پاکی و ناپاکی، خالصی و ناخالصی را به‌هم‌آمیخته برنتابد. آن روز، روز جدایی‌ست. روز فاصله، روزِ فصل. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بهش گفته بود ... من یک بار تو کربلا برادرم شدم که نتونستم برای رباب و بچه ش آب بیارم تو دیگه گله منو به مادرم نکن.... لقب رو مادرم (حضرت_زهرا سلام الله علیها) بهم داده (نگو دروغه)....🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 بهش گفته بود ... من یک بار تو کربلا #شرمنده برادرم شدم که نتونستم برای رباب و بچه ش آب بیارم تو
💔 آرزوش این بود که با پدر و مادرش برن کربلا میگفت آرزومه تا پدر و مادرم زنده اند، سه تایی بریم دیدن اون اباالفضلی که به دیدن من اومد💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 لب تشنگی از حرمت و حرمان دو مقام است یک روز محرّم نشود این رمضان ها ... 💞 @aah3noghte💞
💔 قبل ازدواج... هر خواستگاری که میومد... به دلم نمی‌نشست...!😒 اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌 دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف... میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله😇 شنیده بودم چلّه زیارت عاشورا خیلی حاجت میده...😍 این چله رو آیت‌الله حق شناس توصیه کرده بودن... با صد لعن و صد سلام... کار سختی بود 👰🏽💕اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم... 💍💕۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... 🍃🌷چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمه لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود... دیدم مردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان... ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... 📿💚یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدی..."😊 💕💤به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم.. از اولین سفر سوریه که برگشت گفت: "زهرا جان… واست یه هدیه مخصوص آوردم..."☺️ 📿💚یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: "زهرا ،این یه تسبیح مخصوصه به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش... این تسبیح رو به هیچ‌ کس نده..." تسبیحو بوسیدم و گفتم: "خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره..." بعد شهادتش خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود... ✍🏻از زبان همسر شهیدمدافع حرم ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت212 - سیگاری ب
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



محسن که دهان باز کرده بود تا حرفی بزند، دهانش را آرام می‌بندد و شوقی که در چهره‌اش بود هم رنگ می‌بازد.

دو روز است که تبعیدش کرده‌ام به اتاق استراحت تا دور از سر و صدا، پیام‌های احسان و مینا را رمزگشایی کند.

می‌گویم:
- چی شده محسن جان؟

دوباره شوقی در صدا و چشمان محسن پیدا می‌شود و می‌گوید:
- آقا فهمیدم. شکستم.😃

- رمز اون فایل‌ها رو یا پیام‌ها رو؟

- هردوش.

ذوق محسن به من هم منتقل می‌شود و تلخیِ رفتار مسعود را از یادم می‌برد:
- بریم ببینم چیه!

و پشت سرش می‌روم به اتاق استراحت. اتاق استراحت‌شان از اتاق دانش‌آموزهای کنکوری هم بهم ریخته‌تر است.

روی تخت هردو پر است از کاغذ و یک لپ‌تاپ. جواد روی تخت، پشت انبوه کاغذها و لپ‌تاپ گم شده است اما صدایش درنمی‌آید.

از بی‌سر و صدا بودنش تعجب می‌کنم. محسن هم این را می‌فهمد و صورتش سرخ می‌شود.

بالای سر جواد می‌ایستد و با یک متکا می‌زند توی سرش:
- بیدار شو! خاک تو سرت!

وقتی چهره خواب‌آلود جواد را می‌بینم که از روی کاغذها بلند می‌شود، به این نتیجه می‌رسم که آقا خواب تشریف داشتند.🙄

جواد خمیازه می‌کشد و کنار دهانش را با پشت دست پاک می‌کند:
- هان چیه؟

قبل از توضیح محسن، چشمش می‌افتد به من و نیم‌خیز می‌شود:
- عه! سلام آقا... ببخشید من خواب نبودم فقط دراز کشیده بودم... یعنی باور کنین همین الان...

آهی از سر نومیدی می‌کشم:
- اشکال نداره. به کارت برس.

یادم باشد بروم یقه ربیعی را بگیرم و بگویم این چه تیمی ست که برای من چیده‌ای؟
یک نفرشان که معلوم نیست مشکلش با من چیست با این رفتارهای عجیبش، یک نفر دیگرشان هم اصلا بهش نمی‌خورد مامور باشد و انگار آمده خانه خاله.😏

دلم برای بچه‌های خودمان بیشتر تنگ می‌شود. برای شوخی‌های امید، زرنگی کمیل و جدیت مرصاد.

مسعود پنجره را باز می‌کند تا هوای گرفته و سنگین اتاق عوض شود و دست دیگرش را در هوا تکان می‌دهد:
- اه! اینجا بوی باغ وحش گرفته. شما مگه حمام نرفتین این دو روز؟😖

محسن دوباره سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد:
- عباس آقا گفته بودن تا رمزش رو نشکستم حق ندارم از اتاق بیرون بیام، بجز برای دستشویی.


گوشه لب باریک مسعود کمی کج می‌شود و شاید بتوان اسمش را خنده گذاشت.

بی‌توجه به مسعود، از محسن که با موهای ژولیده و چشمان سرخ مقابلم ایستاده می‌پرسم:
- خب چی شد؟

تن تپل و سنگینش را رها می‌کند روی تخت و لپ‌تاپش را می‌گذارد روی زانوهایش. کنارش می‌نشینم.

می‌گوید:
- آقا، حدستون درست بود. این دختره همونیه که بهش خط می‌ده. بهش می‌گه از چیا حرف بزنن روی منبر، کیا رو دعوت کنن،
چه روضه‌ای بخونن
و چقدر پول لازمه که بریزه به حسابش.
احسان هم از مراسم‌ها فیلم می‌گیره و برای دختره می‌فرسته. اون فایل‌ها در واقع فیلم بوده. ولی یه طوری رمزگذاری کرده بود که ما اولش فرمتش رو نشناسیم و نفهمیم چیه.

نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. از یک طرف، یک قدم جلو رفته‌ایم و از سویی، فهمیدم مهره اصلی در مرزهای ایران نیست.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
http://eitaa.com/istadegi قسمت اول
💔 آیت الله جوادی آملی بر سر مزار همسر اگر عشق‌است، پایان ندارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌱قرارمون‌نبود اینقدر‌نامـــردی‌☹️ اونجـایی‌ڪہ‌یڪی‌‌چیزی‌گفت؛ وگفتیم‌؛چشم وخدا‌‌چیزی‌گفت؛ گفتیم‌حالا‌وقت‌زیاده ... :) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چهار سحـر مانـده ڪه از این رمضـان ڪم بشود... روزے سـالِ منــِ خسته فراهـم بشـود... به حسـابــِ دلِــ مشـتـاقُ پُـر از تـابُ تـبـم... نود و سه سحـر مانـده محرم بشـود... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 قشنگه بعد ِ شب تیره، روشنی صبح. ^^
💔 بہ‌‌رفیقش‌پشت‌تلفن‌گفت: ذکر"الهےبہ‌رقیــہ‌"بگومشکلت‌حل‌میشہ رفیقش‌یك‌تسبیح‌برداشت بہ‌ده‌تانرسیده دوستاش‌زنگ‌زدن‌وگفتن‌سفر کربلاش‌جورشده..!💔 -شھیدحسین‌معزغلامے اللهم الرزقنا شهادت ... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 رفیقش‌میگفت: یه‌شب‌توخواب‌دیدمش بهم‌گفت: به‌بچه‌هابگوحتے‌سمت‌گناه‌هم نرن🚫~ اینجاخیلے‌گیرمیدن... 🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🍃می‌گفت: خدا آدم نیست ڪه با گناه‌ڪردن، نگاهش بهت عوض بشه ،هزارم ڪه گناه ڪردی وقتی برگردے می‌گه؛ بیاعزیزم..! تاالان ڪجا بودے..!؟ یا الہ العاصین(ای خدای گناه ڪاران♡❣) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ویروس ڪرونــا ثابت کرد: زنے کہ زیر ماسڪ میتونه نفس بکشہ قادره زیرچادرهم نفس بکشہ کسے کہ مغازش رو بہ خا‌طرویروس سہ‌ماه میبنده میتونہ اونو برای ادا؎‌ نمـاز در مسجدهم چند دق‍‌یقہ‌ای ببنده:))) ... 💕 @aah3noghte💕
💔 «🕊🤍» • استاد‌پناهیان: تجربہ‌بہم‌یا‌دداده‌ڪہ... برا؎اینڪه‌طلب‌شہادت‌ڪنۍ، ‌نبایدبہ‌گذشتہ‌خودت‌نگاه‌ڪنۍ...! راحت‌باش! نگران‌هیچۍنباش! فقط‌مواظب‌این‌باش‌ڪہ شیطون‌بهت‌نگہ‌تولیاقت‌شہادت‌ندار؎...! ‌ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: میخوام برم جبهه و از خانواده اجازه می‌گیرد و شهید میشود ماجرای شهید شدنش هم شنیدنی است... ۱۴ صلوات نثار روح شهيد والا مقام عباسعلی فتاحی ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شهیدی_که_بعلت_لوندادن_عملیات_زنده_سرش_رابریدند عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سا
شهادت 💔 شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود… پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن.. حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره… تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند ، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده! پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید… عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عمو(پسر خاله) عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه… اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند… جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه… مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... اللهم الرزقنا....💔 ... 💞 @aah3noghte💞