شهید شو 🌷
💔 بهوقتصبحقیامتکهسرزخاکبرآرمبه گفتوگویتوخیزم،بهجستوجویتوباشم:) " أَلسَّلٰامُ
💔
#امامرضایدلم🤍
جهان اگر چه پریشانتر از پریشانی ست
هزاار شکر! به اعجازِ عشقت ، آرامم؛))
" أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#لوگوعکسپاڪنشه
💔
#دماذانی
نمـــاز : ملـاقات با خداست!
برای این ملاقات آماده شو؛
عطری بزن،
لباسـی عوض کن،
مسواکی بزن،
سجاده قشنگی پهن کن،
آراسته و شیک
توی این جلسه ی دونفره حاضر شو.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
در روز چهارشنبه،روز زیارتی ولی نعمتمون دعاگوی همه اعضاء محترم در صحن و سرای بهشتی امام الرئوف هستیم🙏🌺
#نائب_الزیاره
شما فرستادید🌸
💔
امام زمان صبح به عشق ما چشم باز میکنه ...
این عشق فهمیدی نیست ...
بعد ما صبح که چشم باز میکنیم به جایِ عرضِ ارادت به محضر آقا ، گوشیمونو چک میکنیم!🙂💔
- زشته نه!؟🥀
💔¦↫#امام_زمان"
🍃¦↫#بدون_تعارف"
💔¦↫#آھ_اے_شھادت...
🍃¦↫#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞@aah3noghte💞
💔
بھشمیگۍحجاب،
میگهنمادفقره!
ولۍ..
خودشیهشلوارپوشیده
همهجاشپارسـت
آیاایننمادثروتہ؟
بہخودتبیا🚶🏾♂!
🖇📓¦⇢ #تلنگࢪانھ
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
امام جواد علیه السلام :
هر کس موقعیت شناس نباشد،
جریانات او را میرباید و هلاک خواهد شد
#جواد_الائمه
شهادت امام جواد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت272 عروسک به د
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت273 داشت میپرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریهی آسیبدیدهام فرو کردی؟ شاید هم فقط میخواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس!😔 برای دومین بار که خنجر را درآوردم، افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود. میترسیدم بلند شود. ضربه آخر را کاریتر زدم؛ به سینهاش. دست خودم نبود. هیولای ترس در ذهنم فرمان میداد که نگذارم من را بکشد. هیولای ترس داد میزد که اگر عباس زنده بماند، ربیعی تو را خواهد کشت... افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد. دیگر نمیتوانست بلند شود؛ با این وجود من با تمام توان فرار کردم. هنوز میترسیدم از او؛ تا وقتی تکان میخورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباسهایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از #خون_عباس نمناک بود. دیگر نمیتوانست بیاید سراغم؛ اما باز هم میترسیدم. انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمیکرد. نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت. ربیعی من را نکشت، اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان... " #سیدحسین" هوا خیلی سرد بود و تو کت نپوشیده بودی؛ این را همان اول که شب، پشت جدولهای خیابان دیدمت فهمیدم. نگرانت شدم. حتما سرما میخوردی؛ هوا بدجور سوز داشت. نگاهم که چرخید سمت حسن، کتت را در تن او دیدم. وقت نشد چیزی بپرسم یا پیشنهادی بدهم. تو هم انگار سردت نبود. اصلا صورتت برافروخته شده بود انگار. با صبح که دیدمت فرق داشت. صبح رنگت پریده بود. معلوم بود سخت نفس میکشی، خستهای. پای چشمانت گود افتاده بود و چشمانت کاسه خون بودند. هیچوقت اینطور ندیده بودمت. اصلا انگار به زور خودت را سر پا نگه داشته بودی، داشتی خودت را به زور دنبال خودت میکشیدی. نگرانت شدم. برای همین بود که پرسیدم: عباس مطمئنی حالت خوبه؟ چشمانت را روی هم گذاشتی؛ شاید چیزی درشان بود که نخواستی من آن را بخوانم. لبخند زدی و من پشت لبخند آرامت، طوفان را فهمیدم. فقط دو کلمه گفتی: خوبم، نترس. من باز هم میترسیدم؛ اتفاقا بیشتر. برای همین اصرار کردم: مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده. تو این بار قاطعتر و محکمتر گفتی: مطمئن باش. طوری این را گفتی که جایی برای شک نماند. شکی اگر بود هم، نباید دیگر به روی خودم میآوردم. سریع شروع کردم به دلداری دادن خودم؛ اصلا تو در ذهن من #نامیرا شده بودی. تا دل #داعش میرفتی، سختترین ماموریتها را در #سوریه میگذراندی، زخمی میشدی، حتی #اسیر هم میشدی؛ اما #شهید نه. برای همین دیگر یک ماموریت در خیابان انقلاب تهران چیزی نبود. مطمئن بودم هیچ اتفاقی نمیافتد برایت. تویی که از پس داعشیهای وحشی برآمدهای، مگر میشود زورت به اراذل و اوباش تهران نرسد؟ داشتم شب را میگفتم... چهرهات برافروخته بود؛ طوری که انگار زیر آفتاب تابستان، کنار تنور داغ ایستادهای. سرما انگار مقابلت کم آورده بود. نمیدانم خودت هم این را فهمیدی یا نه. شاید این، نشانی از طوفان درونت بود که نتوانسته بودی کنترلش کنی. باز هم خواستم بترسم؛ اما مهلتم ندادی. من را فرستادی پی ماموریت؛ همه را. میخواستی تنها بروی سراغ #شهادت.🥀 وقتی پیدایت کردم، تمام محاسباتم بهم ریخت. هرکه بود، از پشت زده بودت. اولش انقدر تنت خونین بود که نفهمیدم چطور زده. اسلحه چسبیده بود به دستت. حسن هاج و واج نگاهت میکرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو.😔 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول
💔
سلام همسنگری ها
پایه هستید ختم برداریم؟
زیارت عاشورا بخونیم از امشب تا ۴۰شب که میرسه به #تاسوعا و #عاشورای ارباب
بخونیم به نیت #تعجیلدرظهورمولاصاحبالزمان
راستی...تو حاجتت چیه؟
قبولی در کنکور؟
دانشگاه خوب؟
رشته خوب؟
همسر خوب؟
بیایید همه بعد از نیت ظهور، بخونیم به نیت #بازشدنگره های زندگی رفقای مجازیمون🥀
شفیع قرار میدیم #سردارحاجقاسمسلیمانی را
تا این کار کوچیکمون، مورد قبول حضرت حق قرار بگیره🌸
التماس دعا
#روزاول
#چله
#چله_زیارت_عاشورا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رفیق... دنیاجایماندننیست بهچگونهرفتنتفکرکن #مردن یا #شهادت...!🥀 #شهیدجوادمحمدی #شه
💔
و اما...
رمز دیدار #شما، #امام_زمانم
پاکی و دوري از گناه است ...
این را از راه و رسم #شهدا دانستیم
اگـر به خاطر مهدیِ زهرا علیهماالسلام
گناه را ترک کردی
لایق #دیدار میشوی...
خواندهاید حکایت خواندنی فرار #شهیدجواد از موقعیت گناه را؟؟؟
#شهیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 چون گُلی دلتنگیات بر خاکِ من خواهد دمید بس که در عمری که سر کردم دلم، تنگِ تو بود :) #سلام_
💔
🕊پرواز نمی خواهم
اگر مقصد #حسین نیست.
#سلام_ارباب
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
🕊وَالطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِيحَهُ
و پرندگان بالگشوده
هر یک نماز و تسبیح خود را میداند.
سوره نور، آیه۴۱
#با_من_بخوان.
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
لینک ختم صلوات به نیابت از شهید صدرزاده
وارد لینک زیر بشید👇🏽
https://EitaaBot.ir/counter/g6t
💔
به شرط لیاقت دعاگوی اعضای کانال #آھ... هستیم
#نائب_الزیاره
حرم مطهر امام رئوف
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگری ها پایه هستید ختم برداریم؟ زیارت عاشورا بخونیم از امشب تا ۴۰شب که میرسه به #تاسوعا
💔
سلام همسنگری ها
زیارت عاشورا امشب رو بخونیم به نیت #تعجیلدرظهورمولاصاحبالزمان
راستی...تو حاجتت چیه؟
قبولی در کنکور؟
دانشگاه خوب؟
رشته خوب؟
همسر خوب؟
بیایید همه بعد از نیت ظهور، بخونیم به نیت #بازشدنگره های زندگی رفقای مجازیمون🥀
شفیع قرار میدیم #شهیدجوادمحمدی را
تا این کار کوچیکمون، مورد قبول حضرت حق قرار بگیره🌸
و این شهید بزرگوار، در شب زیارتی ارباب، تو کربلا به یادمون باشن🥀
التماس دعا
#روزدوم
#چله
#چله_زیارت_عاشورا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت273 داشت میپرس
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت274 حسن هاج و واج نگاهت میکرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو.😔 من خودم از جوی آب، درت آوردم و خواباندمت کف زمین تا آمبولانس برسد. خودم دست کشیدم روی پیشانی بلندت و چشمانت را بستم. طوفانی که در چشمانت بود، آرام شده بود. رسیده بودی به ساحل آرامشت و ما را گرفتار طوفان کردی. حسن چند روز است که دائم کتت را در آغوش میگیرد و لبهایش را روی هم فشار میدهد، بعد کت را میگذارد روی صورتش و صدای گریهاش را پشت آستینهای کتت خفه میکند. آخر هم حاضر نشد کت را بدهد همراه جنازهات ببرند اصفهان. نگهش داشت برای خودش؛ به عنوان آخرین یادگاری. برای من هم یادگاری گذاشتهای؛ خونت را، روی پیراهنم.🥀 الان دیگر خشکیده و سرخیاش کمتر شده؛ اما نشستمش دیگر. مثل یک گنج پنهان، نگهش داشتهام در خانهمان. به کسی هم نشانش ندادم. کنار وصیتنامهام پنهانش کردم؛ وصیت کردهام موقع دفن، پیراهن تو را هم همراهم دفن کنند؛ شاید به حرمت خون #شهید، ملائکه بهتر با من تا کنند. اصلا شاید خودت آمدی و به داد تنهاییام در قبر رسیدی... " #امید" من دلم از این میسوزد که در تهران، غریب بود. انقدر غریب که وقتی فهمیده بود نمیتواند به تیمش اعتماد کند، کس دیگری را هم سراغ نداشت برای همکاری. انقدر غریب که مجبور شده بود دقیقا آن وقتی که من خسته و کوفته برگشته بودم خانه و میخواستم دو دقیقه بخوابم، زنگ بزند و خوابمرگم کند و کلی از من فحش بخورد. من همان وقت نگرانش شدم؛ همان وقت که پرسیدم «مگر تهران نیروی سایبری ندارد؟» و او جواب سربالا داد.😔 بار آخری که زنگ زد، شنگول بودم از تولد دخترم. هرچه سربهسرش گذاشتم نخندید؛ برعکس بقیه وقتها که با شوخیهای من یک لبخند کمرنگ روی لبانش ظاهر میشد. ذهنش خیلی درگیر بود. تنهایی داشت بار یک تیم را به دوش میکشید؛ باز هم تکرار میکنم: تنها و غریب.🥀 با وجود همه اینها، فهمیدم خیلی هم غریب نبوده. یک غریبِ دیگر هم بوده که دلشان به هم خوش باشد. حاج رسول یک نقاشی نشانم داد که عباس زده بود به دیوار اتاقش. خودش و یک دختربچه. عباس را بدون گوش و دماغ کشیده بود؛ مردی با لباس نظامی و تفنگ. فکر کنم بهترین تصویر ثبت شده از عباس همان باشد که آن دختر سوری کشید: یک مرد تنها، بالابلند و... مهربان. " #خواهر" (روایت خواهر، به پیشنهاد و با قلم خانم محدثه صدرزاده نوشته شده است) دستانم را دور پاهایم حلقه میکنم و سرم را روی پایم میگذارم. خیره چهره مردانهاش میشوم. -خیلی نامردی. دلم میخواد مثل دوران بچگیمون باهات قهر کنم. حیف نمیشه. چشمانم پر از اشک میشود و دیدم را تار میکند. پلک نمیزنم که اشکم بر زمین نچکد. -خوب یه چیزی بگو! لبخند میزند. من هم لبخندی میزنم و قطره اشک لجوجی از چشمانم به پایین سر میخورد. -یادته؟ روز عقدتم به همین قشنگی میخندیدی...😔 قطره اشک بعدی هم میافتد. انگار نمیفهمند نباید پایین بچکند. چشمانم را بازتر میکنم تا بهتر ببینمش. چشمانش برق میزنند. -و اون کت و شلوار مشکی که برا اولین بار پوشیده بودی کلی تغییر کرده بودی. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول