💔
آقای #خاتمی دوباره قلم به دست شدند و شعار آزادی سر دادند !! و از ابراز وجود دانشجویان ذوق کرده اند !!!
✅ آقای سید محمد خاتمی ، اگر با این حرفهایت بتوانی نوجوانان و جوانانی که دوران ریاست جمهوری ات را به یاد ندارند فریب دهی ، ما و حافظه تاریخی ما را که دوران هشت ساله ات را به یاد داریم نمی توانی به بازی بگیری !
👌 یادمان نرفته همین جنابعالی در #روز_دانشجو که متعلق به #دانشجویان است چطور بر خلاف شعارهای آن روزت که " تحمل مخالف " بود ، نتوانستی آن ها را تحمل کنی و آنها را " ایجاد کننده انحراف " نامیدی و به آنها گفتی " آدم باشید ! " و آنها را تهدید به " اخراج از جلسه " کردی !
🌀 آن قدر به قول خودت این موارد پر تناقضت را " تَکرار " می کنیم تا نسلی که تو را نمی شناسند ، خوب بشناسد !
👈 ما خودمان در روز واقعه بودیم و دیدیم ، روضه ای که می خوانی سراسر دروغ است !
#روز_دانشجو
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
روز شمار دهه اول فاطمیه🥀
۱ روز مانده به عزای فاطمیه
#فاطمیه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت پنجاه و سه» کماندار
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل دوم🔹🔹
«قسمت پنجاه و چهار»
آلادپوش اینو گفت و غش کرد.
سوزان که دیگه کارِ خودشو کرده بود، از کنار آلادپوش کنار رفت. یه لیوان آب برای خودش ریخت. گوشیشو درآورد و همین طور که داشت آب میخورد، وارد اینستا شد. سراغ یکی از پیج های شلوغ رفت و وسط اون همه کامنت نوشت «ثریا».
دقایقی بعد، در تهران، محمد سراغ همون پیج رفت و چشمش به پیام سوزان خورد. لبخندی زد و زیرش یه قلب به نشان لایک گذاشت. سوزان وقتی یک قلب زیر پیامش دید، لبخندی زد و از اینستا اومد بیرون و گوشیشو گذاشت تو کیفش.
پاشد و یه دور تو خونه آلادپوش زد. همین طور که چشمش به ساعت بود، از ذره ذره خونه آلادپوش فیلم گرفت. بعدش رفت سراغ سیستمش. همونطور که سیستمش خاموش اما به برق متصل بود، یه فلش خیلی کوچیک از کنار ساعتش درآورد و به سیستم آلادپوش نصب کرد. چراغ قرمز فلش روشن شد و تند تند چشمک میزد.
از این طرف، مجید پشت سیستمش نشسته و محمد هم بالا سرش بود. هر دو شاهد دانلود فایل های زیادی بودند که از سیستم آلادپوش به سیستم مجید داشت منتقل میشد. شاید دو دقیقه طول نکشید که چراغ قرمز فلش تبدیل به چراغ سبز شد. سوزان اونو از سیستم آلادپوش جدا کرد و گذاشت کنار ساعتش.
بعدش سوزان برگشت جایی که آلادپوش رو مبل غش کرده بود. با نوکِ ناخونش کنار لب خودشو زخم کرد. به طوری که خون روی لب و چونه اش سرازیر شد. موهاشو نامرتب کرد. گُلی که خودش آورده بود عمیق بویید. بعدش خوابید کفِ زمین. ینی جلوی آلادپوش. با یکی دو متر فاصله. جوری کج خوابید که انگار آلادپوش هُلش داده و سرش خورده به تیزی دیوار. همون طور نگا به ساعتش انداخت و جاگذاری درستِ فلش رو چک کرد. خیالش راحت شد. چند دقیقه همون طوری موند تا اینکه کاملا بی هوش شد.
🔸
استانبول
بابک لباسشو پوشید و از خانه خارج شد. هنوز چند قدم از خانه خارج نشده بود که ثریا برای بابک تماس گرفت و شروع به حرف زدن کردند.
ثریا: ظهر ببینمت.
بابک: چشم خانم. الانم وقت دارم.
ثریا: کجایی؟
بابک: تو خیابون. تازه از خونه اومدم بیرون.
ثریا: همون ظهر میبینمت.
اینو گفت و قطع کرد. بابک به مسیرش ادامه داد. وارد کافه ای شد و یه قهوه بی شکر سفارش داد. خیلی با احتیاط، در حالی که حواسش به دوربین کافه بود، گوشی همراهش درآورد. وارد واتساپ شد و نقطه ای در صفحه ای گذاشت و ارسال کرد.
چند لحظه بعد، فقط یک کلمه در جواب اون نقطه اومد. نوشته بود: لیست!
بابک هم نقطه و هم کلمه لیست را حذف کرد و از نت خارج شد و گوشیشو گذاشت تو جیبش. همون لحظه هم قهوه اش اومد و همین طور که قهوه اش میخورد، به این فکر میکرد که چطوری میتونه از کاغذی که ثریا به زندیان داده بود مطلع بشه؟
تا ظهر سه چهار ساعت فرصت داشت. تصمیم گرفت خوب فکر کنه تا راهی پیدا کنه. اما هر چی فکر کرد، چیزی به ذهنش نرسید. نیم ساعت مونده بود به وقت قرارش با ثریا، ماشین گرفت و به طرف خونه ثریا میرفت که یه لحظه یه فکری به ذهنش خطور کرد و لبخند خاصی گوشه لبش نشست.
وقتی به درِ آپارتمان ثریا رسید، در زد و لحظاتی بعد، ثریا در را باز کرد و دعوتش کرد داخل. وقتی نشستند، زن خدمتکاری که سن و سال زیادی هم نداشت و خونه ثریا کار میکرد، جلوتر آمد. ثریا بهش گفت: حلما دو تا چایی!
وقتی حلما برای ریختن و اوردن چایی رفته بود، بابک مثل برج زهرمار نشسته بود و حتی به ثریا هم نگاه نمیکرد. ثریا ازش سوال کرد: اون شب بعد از جلسه کجا رفتی؟
بابک با صدای آروم و بی حوصله گفت: برگشتم خونه. حوصله نداشتم جایی برم.
ثریا گفت: وقتی باهات حرف میزنم، نگام کن و با صدای بلند و رسا جوابمو بده.
بابک چشم از اطراف برداشت و به صورت ثریا زل زد و گفت: ببخشید.
ثریا گفت: چته؟ تا حالا اینجوری ندیده بودمت.
این سوال ثریا هنوز تمام نشده بود که بابک گفت: خانم میشه کلا منو دیگه سراغ آقای زندیان و خانوادش نفرستید؟
ثریا دقیق تر به بابک نگاه کرد و گفت: چی شده؟
بابک گفت: میدونم که نباید سوال شما رو بی جواب بذارم اما وقتی اونا رو میبینم، حالم ... راستش ... نمیدونم ...
ثریا گفت: درست جوابمو بده ببینم چی شده؟
بابک هول شد و گفت: چیزی نشده. بدبه دلتون راه ندید.
ادامه دارد...
به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی
@mohamadrezahadadpour
💕 @shahiidsho💕
مداحی_آنلاین_دم_در_خونه_نامردای_مدینه_محمود_کریمی.mp3
7.32M
💔
#ایام_فاطمیه
🌴دم در خونه نامردای مدینه
🌴خونه پر دوده چشم چشمو نمیبینه
🎤 #محمود_کریمی
⏯ #زمینه👌
وای مادرم...
#فاطمیه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
1_1977761786.mp3
7.88M
💔
#سفر_پرماجرا ۵
💠ملاقات با فرشته ی مرگ
✍نوزادی که ریه ی سالم ندارد؛
لحظه ی تولد، احساس خفگی می کند!
خاطره ی ملاقات تو با فرشته ی مرگ نیز...
بسته به میزانِ سلامتِ روح توست
ostad_shojae
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #دو_نیمه_سیب ۱۴...🍎 تاریخ دارد تکرار می شود تماشاچی و بی طرف وجود ندارد تو اگر شبیه شهدا نشوی چه
💔
#دو_نیمه_سیب ۱۵...🍎
تاریخ دارد تکرار می شود
تماشاچی و بی طرف وجود ندارد
تو اگر شبیه شهدا نشوی
چه کسی علَم جهاد را برمےدارد؟؟
💖 شھدا در ادامه دادن راه #سیدالشهدا بسیار به هم #شبیه هستند...
سمت راست:
#شهید_هادی_شجاع(مدافع حرم)
سمت چپ:
#شهید_حسین_اجاقی (دفاع مقدس)
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که "زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از شهادت نیست"
#اختصاصے_ڪانال_شهیدشو
#ادامه_دارد...
شهید شو 🌷
💔 کسانی که شهید نمیشن دو دسته هستن: ۱- یا هنوز لیاقت پیدا نکردن! ۲- یا لایق هستن ولی مأموریتی دار
💔
دوباره #فاطمیه و
یاد هق هق #جواد
تو روضه های #حضرت_مادر
#ایام_فاطمیه
#شهیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"
شهید شو 🌷
💔 خدایا به تو پناه میبرم! خدایا به سوی تو می آیم، خدایا بدبختم خدایا مى سوزم #نسئل_الله_منازل_
💔
- خدایا !
چه نعمت بزرگى به من عطا كرده ای
كه از مرگ نهراسم ...
#شهید_مصطفی_چمران
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"
شهید شو 🌷
قلم نویسنده این متن ها براتون آشنا نیست؟
درست حدس زدین
نویسنده این متن های کوتاه تاثیرگذار
#شهید_مصطفی_چمران هستند
شهید شو 🌷
💔 ❁﷽❁ خون میخوریم در غم و حرفی نمیزنیم ما عاشق توایم همین است ماجرا... #حسین_جان ❤️ #ارباب! آ
💔
❁﷽❁
صبح شد باز دݪم تنگ تو ...
از دور سلام
تو نیاز و ضرباݩ دلمی، ختم ڪلام
#حسین_جان ❤️
#ارباب! آه از دوری ...
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
#فاطمیه امسال،
با فاطمیههای قبل فرق میکند!
ما چادرکشیدن را به چشم دیدهایم..
ما آتش کشیدن خانه و ضرب و شتم مرد را در جلوی چشمان زن و فرزندش دیدیم
ما حمله چهل نفر به یک نفر را دیدیم
ما لگد بر پهلو و .... را دیدیم
ما شهید شدن زیر مشت و لگد را دیدیم
ما شهید شدن در راه ولایت را دیدیم
آری...
فاطمیه امسال
با فاطمیههای قبل فرق می کند💔
#ایام_فاطمیه
#حجاب
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شهید_سید_روح_الله_عجمیان
#شهید_حمید_پورنوروز
#شهید_امنیت
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"
📣 #اطلاعیه
🔹 ضمن عرض تسلیت سالروز #شهادت_حضرت_زهرا سلامالله علیها، به اطلاع کاربران گرامی میرساند به دلیل پارهای اختلالات در شبکه، ارتباط کاربران از ساعاتی پیش با اختلال مواجه شده و کارشناسان فنی ایتا همچنان در حال تلاش برای حل این مشکل هستند
🔸 بدینوسیله از کاربران عزیز صمیمانه عذرخواهی نموده و از همراهی و صبوری ایشان سپاسگزاری مینمائیم.
💔
محسن شکاری، اغتشاشگری که ۳ مهرماه ۱۴۰۱ ، #خیابان_ستارخان #تهران را بست و یکی از مامورین حافظ امنیت را با قمه مجروح کرد، صبح امروز اعدام شد
دیوان عالی کشور در پاسخ به فرجام خواهی حکم اولیه صادر شده که توسط وکیل متهم محسن شکاری به این مرجع قضایی ارجاع شده بود اعلام کرده است:
فرجام خواهی وکیل محکوم علیه محسن شکاری نسبت به رای صادره وارد و موجه نیست زیرا اقدامات مرتکب یعنی
👈حضور در جمع اغتشاشگران و
👈تلاش برای بستن خیابان و
👈تهدید مردم با #سلاح سرد و نیز
👈درگیر شدن با برخی از نیروهای حافظ امنیت و مجروح کردن آنها با سلاح سرد از مصادیق (من شهر السلاح لاخافه الناس) یعنی بزه #محاربه است و دادنامه صادره از این جهت منطبق با موازین شرعی و قانونی است، لذا به استناد بند الف ماده ۴۶۹ قانون آیین دادرسی کیفری تایید و ابرام میشود.
✍🏻 این همان #برخورد_قاطع و پاسخ قوه قضائیه به مطالبه گری مردمی در #پایان_مماشات است💪🏻
منتظر اشد مجازات برای تک تک کسانی که کشور را به آشوب کشیدند، هستیم.
#قوه_قضائیه_متشکریم
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥 «وقتی با چاقو مامور را زدم، انگار مثل بازیها رفتم مرحله بعدی»
🔹محسن شکاری که امروز به دار مجازات آویخته شد، در خیابان ستارخان چه کرد؟
🔹شکاری: با چاقوی قصابیام که اسمش دانته بود، زدم. وقتی با چاقو مامور را زدم، انگار مثل بازیها رفتم مرحله بعدی
اعترافات این قاتل را به خاطر بسپرید
که چند وقت بعد جای #جلاد و #شهید را عوض نکنند
#جنگ_رسانه
#جهاد_تبیین
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
مادر🖤
بچه سید نشدم دست خودم نیست ولی...
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"
💔
پلمپ شد✅✅
__مشهد ، مجتمع آرمیتاژ گلشن،طبقه سوم پلاک ۳۱۷. شعبه ۱
❌نشر حداکثری
⛔️شمایی که در فروشگاه و مرکز خرید کشف حجاب کردی بدان مردم اجازه کار بهت نمی دهند😡
اجازه ندهید این افراد توان جولان داشته باشند و همه باهم تحت فشار شدیدشون قرار بدهید👌
فروشنده باید بدونه وقتی به خانم بی حجابی جنس بفروشه باید جریمه اش رو بپردازه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت پنجاه و چهار» آلادپو
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل دوم🔹🔹
«قسمت پنجاه و پنج»
ثریا گفت: درست جوابمو بده ببینم چی شده؟
بابک هول شد و گفت: چیزی نشده. بدبه دلتون راه ندید.
بابک اینو گفت و بغض کرد و زد زیر گریه. ثریا که تا حالا بابکو اینجوری به هم ریخته ندیده بود با تعجب پرسید: چی شده که گریه ات دراومده؟! زندیان حرفی زده؟
بابک اولش هیچی نگفت. همون لحظه حلما چاییو آورد. بابک با دیدن حلما اشکشو پاک کرد که مثلا گریشو نبینه. ثریا به حلما اشاره کرد که چاییو بذار و برو. حلما هم رفت. ثریا دوباره از بابک پرسید: چی شده؟ همه چیو برام توضیح بده!
بابک صورتشو پاک کرد و گفت: راستشو بخواید ... من ... نمیدونم چطوری بگم ... در دیدارهایی که با آقای زندیان و خانواده شون داشتم، چشمم به دختری خورد که ... حس کردم ...
ثریا فورا گفت: حتی حرفشم نزن!
بابک که خشکش زده بود، فقط به صورت ثریا زل زد و هیچی نگفت.
ثریا ادامه داد و گفت: از اینکه دست به عمل و اقدام احمقانه ای نزدی و مشخصه که من اولین نفری هستم که از این ماجرا خبر داره، آفرین داری. از اینکه بلندپروازی و یه دختری تو خونه زندیان چشمتو گرفته، اینم آفرین داره. اما کلا قیدشو بزن. نمیدونم کیه و کدوم دختره که چشمتو گرفته! اما ...
ثریا بلند شد و چرخی در اتاق زد و جلوی پنجره اتاقش ایستاد. چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: من بهت گفتم که بیایی اینجا چون کارت دارم. کارمم مرتبط با زندیان هست. اما با حس و حال الانت دیگه مطمئن نیستم که بتونی انتخاب درستی برای این کار مهم باشی.
بابک که فهمید زیاده روی کرده، هول شد و از جاش بلند شد و گفت: خانم من قصد جسارت نداشتم. چون تا حالا سرِ سوزنی از شما چیزی مخفی نکردم حرف دلمو پیش شما زدم. اینم هر چی شما صلاح بدونید. اگه میگید قیدشو بزنم، خب میزنم. این همه سال قیدِ همه چیو زدم، اینم روش.
ثریا رو کرد به طرف بابک و گفت: خودتو برای یه سفر آماده کن.
بابک با تعجب پرسید: کجا به سلامتی؟!
ثریا گفت: ایران!
جلسه اون روز بابک با ثریا تمام شد و خبر ماموریت بابک به ایران به محمد و بچه هاش رسید. درجلسه ای که عصر یک روز دوشنبه در اتاق کار محمد بود، درباره این موضوع گفتگو کردند.
محمد گفت: عادی نیست. چرا باید بابکو بفرستند ایران؟
سعید: اصلا مگه وضعیت بابک سفید شده که ازش خواستن برگرده ایران؟
محمد: نه. اگه بخوان هوایی و با هویت جعلی بفرستنش، ینی دارن از اونجا دورِش میکنند و یه خبرایی هست که بابک نباید اونجا باشه. اما اینم منطقی نیست. خب اگه بهش شک داشته باشن، یا امتحانش میکنن یا سرشو میکنن زیرِ آب. با کسی شوخی ندارن که.
سعید و مجید دوتاشون ساکت شدند و فقط به محمد نگاه کردند. مجید گفت: آقا شاید بابک یه حرکت اضافه کرده!
محمد به مجید دقت کرد و گفت: بیشتر توضیح بده!
مجید گفت: میگم شاید ثریا میخواسته تهدیدش کنه اما بابک دوزاریش کج بوده و فکر کرده دارن میفرستنش ماموریت. چون هیچ جوره اومدن بابک به ایران توجیه نداره.
محمد تو فکر رفت و حرفی نزد.
دو روز بعد، بابک جلوی ماشین ثریا سبز شد. خالد بابکو دید و براش بوق زد. ثریا به خالد گفت: وایسا ببینم چی میگه؟
ادامه دارد...
به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی
@mohamadrezahadadpour
💕 @shahiidsho💕