شهید شو 🌷
💔 #داستان_کوتاه 💠 راز شگفت انگیز پیاده شدن شیخ عباس قمی از اتوبوس💠 💎 آیه: عَسَى أَن تَكْرَهُوا
#داستان_کوتاه
خانه قبر...
گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید....
پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
🗯آن گاه خطاب به جماعت گفت :مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!
کسى برنخاست.
🗯گفت :حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست.
گفت :
😔 شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!
💞 @shahiidsho
💔
هشتگ های مجازی زمان مختار ثقفی!
#قمه_کش_را_اعدام_نکنید
#برخورد_قاطع
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
4_5805624967517179215.mp3
3.91M
💔
الهی اشک چشمای ترم، کم نشه
سلام #فاطمه
سلام #مادرم
محمدحسین پویانفر
#فاطمیه
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت پنجاه و شش» دو روز ب
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل دوم🔹🔹
«قسمت پنجاه و هفت»
سوزان شروع کرد به گریه کردن. وسط گریه هاش گفت: دروغ نگو! دروغ نگو! تو خیلی آدم کثیفی هستی! چیکار کردی با من؟
آلادپوش که احساس کرد آدمای دور و برشون دارن بهشون نگا میکنند، پرده اطراف تختِ سوزان رو کشید و گفت: نه ... اشتباه نکن ... به جان خودم ... به جان تک دخترم من کاری نکردم!
سوزان که داشت زار میزد گفت: من چقدر بدبختم که فکر کردم تو تمام تمرکزت روی کارِت هست. نمیبخشمت.
آلادپوش گفت: روحمم خبر نداره که چرا ناراحتی! اما بهم فرصت بده. به خودت فرصت بده. من سه چهار ساعت قبل از تو به هوش اومدم. منم هیچی یادم نیست. اما همه چیو میفهمیم. بهت قول میدم.
سوزان وسط گریه هاش گفت: من دیگه ادامه نمیدم. همین امروز تقاضا میکنم که این پروژه رو از من بگیرن و بدن به یکی دیگه. وای به حالت اگه بفهمم وقتی بی هوش بودم، غلطی کردی و دست از پا خطا کردی!
آلادپوش که هول شده بود گفت: اصلا تو بزن منو بکش اگه کاری کرده باشم. من تا بیدار شدم، ترسیدم و تورو رسوندم بیمارستان. همین. اما ... لطفا حرف از قطع همکاری نزن. من تازه فهمیدم چقدر این پروژه برای مریم و سازمان ما حیاتی هست.
سوزان گوشه چشماشو پاک کرد و گفت: چطور؟ چی شده؟
آلادپوش گفت: همین نیم ساعت پیش ... حالا بذار بعدا بهت بگم. بذار ترخیص بشی و بریم بیرون ... سر فرصت...
سوزان صورتشو پاک کرد و گفت: همین حالا بگو!
آلادپوش گفت: همین نیم ساعت پیش برام زنگ زدند و بعد از کلی وقت، به خودِ مریم ارتباط دادند.
سوزان پاشد نشست و خیلی جدی گفت: خب ... خب ... زود باش!
آلادپوش نشست کنار تخت سوزان و خیلی آروم به سوزان گفت: من واقعا به تو مدیونم. نمیدونم تو به بالادستی هات و اطرافیان شاهزاده چیا درباره من گفتی که قرار شده منو ببینن. قرار شده بخوان که طرحو براشون توضیح بدم. مریم میگفت اگر تصمیم به اجراش نداشتند، پیشنهاد ملاقات نمیدادند.
سوزان گفت: من از این ماجرا خبر ندارم اما بهت گفتم که طرح براشون خیلی جالب بوده و قرار شده روش فکر کنند.
آلادپوش گفت: بخاطر همین ... ازت خواهش میکنم ... اتفاقی که امروز برا دوتامون افتاد، بین خودمون بمونه تا سر فرصت درباره اش تحقیق کنم و ببینم چی شد که ... راستی لبِت ...
سوزان فورا گفت: آره ... میسوزه ... تو مطمئنی منو کتک نزدی؟ سرم هم درد میکنه ... مطمئنی نیاز نیست بیشتر بمونم اینجا؟
آلادپوش گفت: نه قربون شکل ماهت برم. نه کلیدِ خوشبختی من! من غلط بکنم که دست رو تو دراز کنم. بهم فرصت بده. خودم ته و توشو درمیارم.
سوزان گفت: خب نگفتند کی و کجا قراره بری؟
آلادپوش با پوزخند گفت: چرا ... جشن تولد نوردخت ... دختر شاهزاده!
🔸
یک هفته بعد-تهران
محمد و مجید و سعید در اتاق محمد نشسته بودند. محمد گفت: به دکتر تاکید کردی که سر ساعت بیاد؟
سعید گفت: بله، هنوز تاخیر ندارن. پیداشون میشه.
دو دقیقه بعد صدای در زدن آمد و دکتر محبتی که مردی حدودا 45 ساله و با عینکی درشت بود وارد شد. تیپ و قیافه دکتر محبتی و عطری که زده بود مورد توجه محمد قرار گرفت و با لبخند به دکتر گفت: دکتر شماها چی میزنین که ماشالله هر روز جوون تر و خوشکلتر میشین؟ بگو ما هم بزنیم!
دکتر محبتی عینکشو درآورد و با لبخند گفت: ای بابا! نفرمایید. دیگر چیزی ازم نمونده. اینا هم که میبینی همش فیک هست. ما دیگه رو به افولیم.
محمد گفت: نه ماشالله. باکیتونم نیست. خب. بفرمایید. در خدمتم.
دکتر شروع به حرف زدن کرد: من از پونزده سالگی ... یا بهتره بگم خانواده پدری من از وقتی من پونزده سالم بود تو محله ای بودیم که یه همسایه خیلی مهربون و پولدار داشتیم به نام آقای اصل.
این آقای اصل، که هیچ وقت مسجد و بسیج و هیئت پیداش نمیشد، اینقدر مهربون بود و دستش به کرم و بخشش به این و اون عادت داشت، که یادمه یه بار رفتن دنبالش و گفتن امام جماعت نداریم و مردم گفتند تو بیا بشو امام جماعت و این حرفا.
اینم قبول نکرد و سرتون درد نیارم ... از وقتی این قبول نکرد مهرش تو دل اهالیِ بستِ دومِ مجیدیه بیشتر شد. ولی متاسفانه یک عامل دیگه به طور ناخودآگاه به محبوبیت این آقا خیلی کمک کرد و به صورت موشکی یهو کلا سر زبونا افتاد!
محمد پرسید: چه عاملی؟
دکتر ادامه داد: وقتی قرار شد یه امام جماعت برای مسجد پیدا کنند، رفتند سراغ یکی که هم کارمند دولت بود و هم حدودا چهل سالش بود و خطیب خوبی بود اما وقتی هیئت امنا بهش پیشنهاد امام جماعت مسجدو دادند، متاسفانه شرط کرده بود که هم منزل میخوام که دیگه کرایه خونه ندم و هم بتونم خونمو که جای دیگه است، بدم اجاره و از اجاره اون خونه هم منتفع باشم!
ادامه دارد...
به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی
@mohamadrezahadadpour
💕 @shahiidsho💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
میگن چرا تو ۷۰ روز یه
مجرمو محاکمه کردید!
شما که ۷۰ نفری تو یه روز
آرمان رو محاکمه کردید!
#شهید_آرمان_علی_وردی
#فاطمیه
#تا_پای_جان
#برای_ایران
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
اگه سگ داره میخوردت، نمیتونی بهش بگی چخه، میشی سگ ستیز!
#جوالدوز
1_1977762526.mp3
8.78M
💔
#سفر_پرماجرا ۸
✍پُرهزینه ترین روزهای عُمر تو؛
پس از تولدت به برزخ آغاز می شود.
تمامِ سرمایه ات را خرجِ دنیا نکن!
برای آنروز، تا می توانی پیش فرست
ostad_shojae
#مرگ
#برزخ
#قیامت
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
برد مراکش مبارک باشه
به همه ی مستضعفان دنیا
خورشید اینبار از مغرب داره طلوع میکنه
پرچم مردم مظلوم فلسطین باز هم بالا میره؟
#جام_جهانی #فوتبال
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 با آقاجواد میرفتیم دیدار خانواده شهدای همرزمش. در این دیدارها مُردم و زنده شدم. شوهر من و شوهر آن
💔
از سوریه که آمد فهمیدم تغییر کرده.
انگار چند سالی پیرتر شده بود
آرامتر
کمحرفتر
و ... صبورتر....
#ایام_فاطمیه
📚 #دخترها_بابایی_اند با اندکی تغییر
راوی همسر #شهیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"
شهید شو 🌷
💔 ای درد! اگر تو نماینده خدایى كه برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را می پرستم ... #شهید
💔
آمده ام...
با دیده ای اشك آلود...
قلبى خونین و...
#شهید_مصطفی_چمران
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"
💔
#حرف_آخر
سلام همسنگری ها
یه کم با هم حرف بزنیم...
واقعا دستمریزاد
اجرتون با حضرت زهرا
بعضیتون خیلی پیگیر پست ها هستید
بعضیتون واقعا جهاد میکنین،
از اینکه پیگیر پست ها هستین مشخصه علاوه بر فروارد کردن پستا حسابی دارین تو فضای واقعی، #جهاد_تبیین میکنین💪🏻
ولایی بمونید✌️🏻
دوم اینکه خدا رو چه دیدید شاید مراکش بشه صدای مردم مظلوم فلسطین...
شاید قراره اون تعداد از آدمایی که ماجرای فلسطین رو نمیدونن هم بشنون و موضع خودشونو مشخص کنن
#ظهور ان شالله نزدیکه💪🏻
و اینکه
نظرتونو در مورد پست #مسلمانی_زیباست برامون بفرستید
بعضی گفتند هر روز نذارید و چند روز یکبار یا یک روز در میون بذارید
نظر شما چیه؟
شبتون بخیر با دعای حضرت مادر
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
#قرار_عاشقی
چقد رو سنگاۍ حرمتون دویدم
تا توے زندگیم پا گرفتم!
دستمو بگیرید...
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضای_دلم
#دلتنگ_حرم
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
دو خط روضه
قنفذ چرا ایستاده اید؟
دستان فاطمه را از سویش کوتاه کن
اما چگونه؟
با تازیانه.... با غلاف شمشیر...
بزنیدش!!
علی را بیاورید
#حضرتزهراسلاماللهعلیها
#فاطمیه
#استوری
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #مسلمانی_زیباست 💓 سلسله رفتارهای خداپسندانه، با گفتاری روان، برگرفته از سیره معصومین علیهم السل
💔
تمرین کنیم ملکه ذهنمون بشه👌
💔
این پزشکه(حمید قره حسنلو) که قاتل شهید عجمیان بود
با اعتراف زنش به اعدام محکوم شد
ینی اگه زنش اعتراف نمیکرد اعدام نمیشد
معنای واقعی زن زندگی ازادی 😂💔
البته جدای از شوخی فیلم و عکس هم از جنایتشون هست
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
#شهید_نوید_صفری همیشه میگفت :
هر وقت از هیچ جا جواب نگرفتین
برین در خونه رسول...
رسول جواب میده...🙃
روز تولد آقا رسوله
بریم سراغش؟
#شهید_رسول_خلیلی
سالروز ولادت
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
💔
دادگاه عادل از نگاه براندازها
برو تو اتاقت به کارای بدت فکر کن😏
#محسن_شکاری
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
پدر و مادرم کجان؟
۴۰ روز بعد از حادثه تروریستی #شاهچراغ، «آرتین» هنوز نمیتواند نبودن پدر و مادرش را قبول کند.
#برای_آرتین
#نشر_حداکثری
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که
"زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از #شهادت نیست"
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت پنجاه و هفت» سوزان ش
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل دوم🔹🔹
«قسمت پنجاه و هشت»
دکتر ادامه داد: وقتی قرار شد یه امام جماعت برای مسجد پیدا کنند، رفتند سراغ یکی که هم کارمند دولت بود و هم حدودا چهل سالش بود و خطیب خوبی بود اما وقتی هیئت امنا بهش پیشنهاد امام جماعت مسجدو دادند، متاسفانه شرط کرده بود که هم منزل میخوام که دیگه کرایه خونه ندم و هم بتونم خونمو که جای دیگه است، بدم اجاره و از اجاره اون خونه هم منتفع باشم!
محمد با تعجب و ناراحتی گفت: ای داد بی داد!
دکتر گفت: آره متاسفانه ... مردم هم میشینن مقایسه میکنن. بین آقای اصل و این حاج آقا مقایسه کردند و این شد که رفتند درِ خونه اصل و با قسم و آیه و بالله ازش خواستن که بیاد امام جماعت بشه. چون دیگه با شرط و برخوردی که اون حاج آقا کرده بود تصمیم گرفتند سراغ آخوند نروند و الان که حدود 25 سال هست که از این ماجرا میگذره، این مسجد دیگه به خودش آخوند ندید.
محمد گفت: واقعا جای تاسف داره. از این آقای اصل بگو!
دکتر اجازه گرفت و کُتش درآورد تا راحتتر صحبت کنه. گفت: هیچی. اصل به زور وایساد جلو و نماز خوند و الان هم 25 ساله که این پیرمرد 82 ساله امام جماعت اونجاست.
مجید زیر لب گفت: خدا به خیر بگذرونه!
دکتر گفت: تا اینکه به همکارم گفته بودید که دارین رو هلدینگی کار میکنین که از طرف بهایی ها مامور شده کلیه هزینه ها و مخارج صد سال زندگی بهایی هایی را بده که قراره وارد ایران بشن.
محمد گفت: و اسم این آقای اصل در اساسنامه این هلدینگ، به عنوان موسس و سهامدار اصلی وجود داره.
دکتر گفت: دقیقا! و این ینی پیرمردی که اگه ببینیش فکر میکنی داره از طرف موسسات خیریه زندگیش اداره میشه، از بس ظاهر و سر و وضع ساده ای داره، موسس و سهامدار بزرگ این شرکته است.
مجید گفت: و این ینی یک عمر هست که داره همه رو گول میزنه و دستش تو دستِ بهایی هاست و ...
و محمد تیرِ خلاص را شلیک کرد و فورا گفت: و اصلا خودش #حرف_آخر بهایی هست و مهره اصلی و اقتصادی بزرگترین جابجایی بهاییت در طول تاریخ، همین بابایی هست که مثلا خیلی مهربونه و به زور انداختنش جلو و شده امام جماعت مسجد!
جلسه در سکوت بدی فرو رفت. محمد رو به دکتر کرد و گفت: شما نکته تکمیلی دارین؟
دکتر گفت: در طول این سالها همه اصل رو به عنوان یه پیرمرد بازنشسته و موجه میشناختند و چون خیلی بی حاشیه بود، کسی پیگیری نکرده بود که اصلا شغلش چیه و هر روز کجا میره و میاد و این چیزا!
محمد گفت: دکتر به همکاری شما بیشتر نیاز دارم. میدونم سرتون شلوغه اما لطفا بیشتر برای ما وقت بذار.
دکتر بلند شد و در حالی که داشت کُتش میپوشید گفت: چشم. به محض دستور شما خدمت میرسم. امری ندارین؟
خدافظی کرد و رفت.
محمد به سعید و مجید گفت: خب اینم از پیشینه آقای اصل! با یه پیر مُهره عوضی و کارکشته روبرو هستیم. مجید از خانوادش خبر داری؟
مجید گفت: بله. یه دختر داره که بیست ساله خارج از کشور زندگی میکنه و در طول این بیست سال هم به ایران نیومده و ظاهرا پناهنده شده به انگلستان.
یه دختر دیگه داره که قبلا استاد دانشگاه بود اما استعفا داد و دو تا موسسه تاسیس کرد.
سعید گفت: یکی از موسسه ها مربوط به تربیت بازیگره و اون یکی هم تخصصش در فیلنامه نویسی است.
محمد گفت: خانواده خاصی هستند. مجید لطفا شما رو پرونده دخترش که خارج از کشوره کار کن. کیه؟ کجاست؟ چیکار میکنه؟ خانوادش کیَن؟ همه چی درباره دختره میخوام.
مجید چشم گفت. محمد رو به سعید گفت: از بابک برام بگو!
سعید گفت: ماموریتی که ثریا به بابک داده، یه جوریه. اولا اینکه حدسمون درست بود. بابک رو از بازی زندیان و انتقالش به ایران و این حرفا خارج کرده.
ثانیا خودِ بابک هم نمیدونه قراره چی ازش بخواد! فقط میدونیم که با تغییر فازی که در ماموریتش پیش اومده، اگر هم لیست خاصی وجود داشته باشه، دیگه دستِ بابک بهش نمیرسه. یا حداقل دراین مرحله خیلی بعیده.
محمد پرسید: مگه داره چیکار میکنه؟ به چی مشغوله بابک؟
🔶
بابک روبروی یک تلوزیون بزرگ و مجهز نشسته بود و در حال تماشای سریال هالیوودی، هر از گاهی هم تخمه میشکست و میخورد. دقایق آخر سریالی بود که داشت تماشا میکرد که ناگهان در باز شد و ثریا وارد شد. بابک جلوی پای ثریا بلند شد. ثریا پرسید: خب؟ چیکار کردی؟
بابک گفت: ده تا سریالو دیدم. اینم دهمیش بود که تموم شد.
ثریا نشست رو مبل و به بابک هم گفت بشینه. ثریا گفت: از اینا چی دستگیرت شد؟
ادامه دارد...
به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی
@mohamadrezahadadpour
💕 @shahiidsho💕