💔
#یه_نگاه_بهم_کنی_بسه ...
تا قیامت سَر سربند تو بی بی دعواست
معنی این سخنم را شهدا مےفهمند ...
#تشییع
#شهید_مدافع_حرم
#حادثه_تروریستی_سیستان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
وَصله نمی شود دگر،
این دو هزار و یک تَرَک
هی همه شب بند مَزن،
چینیِ دل شکسته را...
#تشییع
#شهید_مدافع_حرم
#حادثه_تروریستی_سیستان
#آھ...
💕 @aah3noghte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
تصویب FATF یعنی شهدایی که امروز، تشییع کردیم، #تروریستند!!!!😳
#تشییع
#شهید_مدافع_حرم
#حادثه_تروریستی_سیستان
#آھ...
💕 @aah3noghte
💔
عکس پروفایل جوانترین شهید حادثه تروریستی
#شهیدرضارحیمی
#تشییع
#شهید_مدافع_حرم
#حادثه_تروریستی_سیستان
#آھ...
💕 @aah3noghte
💔
#آرمین_راد هکر معروف و #فعال_مجازی💪
پیج اینستاگرام مربوط به گروهک تروریستی و آموزش دیده جیش العدل را هک کرد.✌️
گروهک جیش العدل مسئولیت عملیات تروریستی و به شهادت رساندن جمعی از پاسداران دلاور کشورمان را به عهده گرفته است.
درود بر غیرت تو آرمین
#انتقام_سخت
این اولین سیلی به دشمنان ایران است و آخرین آن هم نخواهد بود.💪
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_هشتم📝 ✨ نــفــوذی به شدت جا خوردم😳 من برای یه دعوای ح
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_و_نهم📝
✨من شرمنده ام
-نخند😡سفیدها که بهم لبخند مےزنن خوشم نمیاد!هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمےکنه
جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد
سرش رو انداخت پایین
چند لحظه در سکوت مطلق گذشت
-اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی...
تابستان تموم شد و بچه ها تقریبا برگشته بودن. به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست.
توی تمام درس ها کارم خوب بود هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود اما مثل عربی نبود، رسما توش به بن بست رسیده بودم😐 دیگه فایده نداشت، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی
- اون دفتری که اون دفعه بهم دادی...
نگذاشت جمله ام تموم شه
سریع از جاش بلند شد
"صبر کن الان میارم"
بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد! عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم😔
دفتر رو گرفتم و رفتم
واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... .
داشت قلمش رو می تراشید. یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه
یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد
نگاهش خیلی خاص شده بود ... .
- من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ...
مکث کوتاهی کردم
"مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟"
خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ..
- شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود
با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد
تدرسیش عالی بود ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود!
شدید احساس حقارت می کردم 😔حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم
من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم.
کم کم داشتم فراموش می کردم خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد.
هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت
او صبورانه با من برخورد می کرد
با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت
و با همه متواضع بود
حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ،تفاوت قائل بشم
مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم! سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها؛ این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت ...
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد
اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد
خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد😬 داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا😇
من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ...
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم
تغییر رفتار من شروع شد
تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن😊
اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست.
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم.
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت
"بقیه اش رو نمی خوری؟"
سری تکان دادم و گفتم نه
برق چشم هاش بیشتر شد
"من بخورم؟"😋
بدجور تعجب کردم😳 مثل برق گرفته ها سری تکان دادم "اشکالی نداره ولی ..." .
با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم 😳در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده! حتی یه بار یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ...حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
داستان این شهید رو بخونین
ببینین بعضی وقتا گذشتن از یک #گناه آدم رو به چه جاهایی که نمیرسونه...
یکی از همرزمانش می گفت:
در لحظه ی شهادت ترکشی به #پهلویش اصابت کرد.
وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم.
وقتی روی پایش ایستاد رو به #کربلا دستش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جاری کرد :
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت.
آيت الله حق شناس در عظمت شهید فرمود:
این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم از احمد پرسیدم:
"چه خبر"؟
به من فرمود:
تمامی مطالبی که (از برزخ و...)مےگویند حق است.از شب اول قبر وسوال و ...اما من را بی حساب و کتاب بردند"
استاد مکثی کرد و فرمود:
رفقا!
آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشت اما نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد تا به این جا رسید"؟
داستان تحول از زبان خود شهيد:
یه روز با رفقای محل رفته بودیم #دماوند.
یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.
از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم؟
همان جا پشت درخت مخفی شدم
می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم!
پشت آن درخت وکنار رودخانه چندین #دختر جوان مشغول #شنا بودن
همان جا خدا را صدا زدم و گفتم:
"خدایا کمک کن!
خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما خدایا من به خاطر تو ازین گناه مےگذرم...
ادامه👇
شهید شو 🌷
💔 داستان این شهید رو بخونین ببینین بعضی وقتا گذشتن از یک #گناه آدم رو به چه جاهایی که نمیرسونه...
از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم.
خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود
یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت .
گفتم:
" ازین به بعد برای خدا گریه میکنم"
حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم و مناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله…
به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!! همه می گفتند سبوح القدوس و رب الملائکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…”🌹
در سال ۱۳۹۱ ،دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد اقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ،بدست آمد .
در آخرین صفحه نوشته بود که در #دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که #مولای خوبان عالم حضرت مهدی(عج) را زیارت کردم...🌸
📚 عارفانه
🌹شهید احمد علی نیری🌹
#سالروزشهادت
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#آھ...
💕 @Aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
چه خوش گفت، شهید سید مرتضی آوینی:
"عاقل درد فراق ندارد
و عقل در این وادی، لایعقل است
از #عشق باز پرس
که شرح این مشکل را جز او کسی نمی داند."
آری!
با آن ڪہ #عاقل است
حرف از #عشق نزن
که این وادی،
این راه پر خطر
این راه لاله گون
جای عشاق است نه عاقلان...
#شهیدجوادمحمدی
#شهید_مدافع_حرم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 دیگه حرف ما که نیست امام خمینی دارن میگن #روحانی باید اصلاح بشه‼️ #روحانی هر عمامه داری، روحان
💔
حسن #روحانی، نماد مدیریت اشرافی و رفاه طلبانه است.
از نگاه چنین افرادی، معیارهای آبروی مسئولان جمهوری اسلامی، دفتر شیک، ماشین شیک، خانه شیک و ... است.
این تفکر فرسنگها با آنچه خمینی(ره) برای آن انقلاب کرد و صدها هزار شهید با خونشان آن را آبیاری کردند، فاصله دارد.
💢 پلکان برقی هواپیما با شیشه دودی و چراغ، آخرین دستآورد برجام که در بازگشت از سفر سوچی توسط روحانی رونمایی شد.
روحانی به حق، میراثدار هاشمی رفسنجانی است.😏
#حمید_رسایی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
#شهادت_هر_شهید_دست_خودش_است...
من بہ این نتیجـہ رسیده ام
ڪہ شهادت، دست خودمان است...☝️
انتخاب شهــــادٺ را خداونـد
به عهده خودمـان گذاشته است
ایـن مـا هسـتیم ڪہ میتوانیـم
#شـرایـط آن را فراهــم ڪـنیـم
مـا هستیم ڪہ
#تعـیین ڪنندهی
این مسـئله هسـتیم ...
تا #خالــص نشـوی
خـدا تـو را بر نمی گزینـد ،
لـذا بایـد سعـی ڪنیـم ڪہ
خـداونـد #عاشــقمان بشـود
تا مـا را ببــرد ...
پ.ن✍
شبیه همین حرف را #شهیدمحمودرضا بیضائی به برادرش گفته بود
من به این نتیجه رسیده ام که شهادت هر شهید، دست خودش است...
#نابغه_دفاع_مقدس
#شهیدسردارحسن_باقری
#شـهادت_فڪه۱۳۶۱
#شهیدمحمودرضابیضائی
#شهید_مدافع_حرم
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #خاطرات_شهیدزنده #جانبازحمیدداودآبادی استایل جالب حمید داودآبادی!😍 مگه بده با ادبیات امروزی، درب
💔
#خاطرات_شهیدزنده
#جانبازحمیدداودآبادی
#بهمن_هایی_که_سرازیر_شدند!
نوجوان بود که همپای سالهای آغاز انقلاب، قد کشید، در این بهمن هایی که از اولین سال های پیروزی انقلاب آمدند و رفتند و حسرتشان بر دل ماند!
در آمد و رفت همان بهمن ها، آن بچه پرهیاهو، کنجکاو، با سری پرشور و کمی ترسو! به بلوغ رسید، شجاعت یافت و جای خود را در دنیا و کشور پیدا کرد:
#بهمن1357تهران:
حضور فعال در تظاهرات و راهپیمایی ها، همراه خانواده.
حضور پرشور در بزرگترین و موثرترین اتفاق زندگےاش؛ #انقلاب اسلامی.
آنجا برای اولین بار بوی دود، خون، باروت و بدنهای سوخته را استشمام کرد...
#بهمن1358تهران:
حضور فعال در مقابله با منافقین.
دستگیری و ضرب و شتم توسط منافقین در دانشگاه تهران.
بازجویی توسط مسعود رجوی رهبر پلید منافقین.
ناکام از رفتن به کردستان برای نبرد با ضدانقلابیون به خاطر سن کم.
#بهمن1359تهران:
حضور فعال در چادر وحدت برای رویارویی با منافقین، ضدانقلاب و بنی صدر.
بغض و اشک و آه از شهادت دوستان چادر وحدت در جبهه..
گریه و شکایت از ناکامی در رفتن به جبهه: بچه ای!
#بهمن1360گیلانغرب:
دومین بار حضور در جبهه.
خوش ترین ایام زندگی. حضور در گیلانغرب، جبهه آوزین، تپه کرجی ها.
همرزمی و همسنگری با بچه های بابل و فریدونکنار.
اولین مشاهده لحظه شهادت دوستان...
#بهمن1361تهران:
ناکامی از حضور در عملیات والفجر مقدماتی.
افتاده از زخم و درد تنهایی و شهادت مصطفی کاظم زاده.
سوز، سوز. داغ، داغ. اشک، اشک. حسرت، حسرت.
#بهمن1362پادگان_دوکوهه:
حضور ناکام در عملیات خیبر.
اولین اعزام گروهی: طرح لبیک یا خمینی.
وامانده از داغ رفیقان شهید..
#بهمن1363تهران:
وامانده از حضور در عملیات بدر.
رانده از جبهه.
شاغل در کمیته انقلاب اسلامی.
در حسرت دیدار دوباره رفقای شهید
#بهمن1364فاو:
حضور فعال در عملیات والفجر 8.
عاشقانه ترین عملیات جنگ همراه با گردان شهادت.
بارش باران ترکش بر بدن و نوش جان نمودن گاز.
شهادت دوستانی که عقد اخوت بستیم و قول شفاعت دادیم...😭
#بهمن1365شلمچه:
حضور نیمه فعال در عملیات کربلای 5.
زمینگیر شدن، کپ کردن و لرزیدن در سه راه مرگ شلمچه.
مشاهده سوختن و جان دادن دوستان..
#بهمن1366تهران:
همرنگ دنیا و دنیائیان شدن.
در حسرت رفتن به جبهه.
شاغل در سپاه پاسداران.
#بهمن1367تهران:
تمرین "بله قربان" گویی.
آغاز سال های دور از جبهه.
همسان سازی با زندگی روزمره.
دویدن و ایستادن در صف، برای یک لقمه نان.
...
#بهمن1397تهران:
افتاده از پا.
خسته، خفته و منتظر...
ناتوان از مقابله با امراض دنیایی.
#بهمن1398:
کجا، در چه حال و مشغول چه؟!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
بله... ما برای آنکه ایران، ایران شود، خون دلها خورده ایم... رنج دوران بُرده ایم...
نوشته حمید داودآبادی با اندکی تغییر....
#آھ...
#ڪپے بدون ذکر نام کانال📛
💕 @aah3noghte
@hdavodabadi💕
شهید شو 🌷
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #سوره_توبه شب عملیات بود و گردان مےخواست حرکت کند که از طرف #بازرسی_ل
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#شهیدغریب(شهید رامین تجویدی)
پدرشان استاد دانشگاه تاریخ #پاریس بود و از کودکی همان جا زندگی مےکردند.
#رامین و #افشین برادران دوقلویی که به یُمن داشتن مادر و پدری معنوی، در مهد فساد، بسیار خوب بزرگ شده بودند.☺️😊
به طوری که هنوز چیزی از سنشان نگذشته بود که نیمی از قرآن را حفظ کرده بودند.😍
پدر ارتباطش را با #دانشگاه_تهران ادامه داده بود و برای همین در جریان مسائل داخلی ایران بودند.
پس از پیروزی انقلاب، اخبار نگران کننده ای از جنگ به آنها مےرسید😨
رامین و افشین که حالا دیگر #۱۷ساله بودند تصمیم مهمی گرفتند.
یک شب با پدر و مادر صحبت کردند و گفتند:
"اجازه دهید به خانه مادربزرگ در ایران برویم تا بتوانیم به حرف امام گوش داده به جبهه برویم"...
مادر نگران بود اما مخالف دستور دین، حرفی نزد☺️
رامین و افشین به خانه مادربزرگ رفته و در #بسیج محل ثبت نام کردند و پس از مدتی در سال #۱۳۶۲ راهی جبهه شدند.
در جبهه، رامین نامش را به نام #رحیم تغییر داد🙂
در عملیات #والفجر۴ بود که گلوله ای بر سینه #افشین نشست و به عقب منتقل شد
#رحیم (رامین)نیز روی مین رفت و به شهادت رسید..😇
پدر و مادر برای مراسم تدفین رحیم به ایران آمدند و افشین را برای معالجه به پاریس بردند...
اکنون افشین مهندس کامپیوتر است☺️ و در فرانسه زندگی مےکند
مادر هم مدتی پیش به آسمان پر کشید...😇
آری... این حدیث در مورد شهید #رحیم(رامین) #تجویدی مصداق پیدا کرد:
"خوشا به حال آنکه مادرش عفیفه است"...
عزیزان تهرانی، هر گاه به بهشت زهرا رفتید برای این #شهیدغریب نیز فاتحه ای بخوانید
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
#ڪپےبراےغیراعضاءکانال📛
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
یه نفر گفت انتقام نمیگیریم!
- نکنه همدستی؟ یه تختت کمه انگار!😏
#حجت_الاسلام_پناهیان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_نهم📝 ✨من شرمنده ام -نخند😡سفیدها که بهم لبخند مےزنن خوش
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی_ام📝
✨ رسم بندگی
حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود... چیزی درون من شکسته شده بود😔
از درون می سوختم
روحم درد می کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد.
تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد، تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود و احساس سرگشتگی عجیبی داشتم.
تمام عمر از درون حس حقارت می کردم هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن بیشتر متنفر می شدم.
هر چه این حس حقارت بیشتر می شد، بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم من از همه شما بهتر و برترم اما به یک باره این حس در من شکست...
برای اولین بار قلبم به روی خدا باز شد
برای اولین بار حس می کردم منم یک انسانم
برای اولین بار دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم
وجودم رنگ خدا گرفته بود
یه گوشه خلوت پیدا کردم ساعت ها بی اختیار گریه می کردم
از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم.
شب، بلند شدم و وضو گرفتم در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم به رسم بندگی سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم، بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن😳 اون نماز، اولین نماز من بود.
برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود. من با قلبم خدا رو پذیرفتم.
قلبی که عمری حس حقارت می کرد، خدا به اون ارزش بخشیده بود، اون رو بزرگ کرده بود، اون رو برابر کرده بود و در یک صف قرار داده بود حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم
بندگی و تعظیم کردن شرم آور نبود!
من بزرگ شده بودم همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود😍
رفتم توی صف نماز ایستادم همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن بی توجه به همه شون ، اولین نماز من شروع شد ... .
از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم روی گوشم گذاشتم و الله اکبر گفتم دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت
اولین رکوع من
و اولین سجده های من ...
نماز به سلام رسید
الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبرقلبم آرام می شد
با هر الله اکبر وجودم سکوت عمیقی می کرد.
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود چنان قدرتی رو احساس می کردم که هرگز، تجربه اش نکرده بودم
بی اختیار رفتم سجده
بی توجه به همه، در سکوت و آرامش قلبم، اشک می ریختم
از درون احساس عزت و قدرت می کردم😇
با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد 😊قبول باشه
تازه متوجه هادی شدم
تمام مدت کنار من بود، اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود
لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد
امام جماعت، الله اکبر گفت و نماز عشاء شروع شد
اون شب تا صبح خوابم نبرد
حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود، آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم
حس می کردم بین من و خدا یه پرده نازک انداختن فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم☺️
حس آرامش، وجودم رو پر کرد تمام زخم های درونم آرام گرفته بود و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد.
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم.
خدا رو میشه با عقل ثابت کرد اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت
در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند
تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم، دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود
این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد.
من با عقل دنبال اسلام اومده بودم
با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم اما این عقل، با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود، یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد و من فهمیدم...
فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست
چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد.
به رسم استاد و شاگردی، دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ...
- چی کار می کنی کوین؟ اینطوری نکن ...
- بهم یاد بده هادی، مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده! تو هم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن! استاد من باش😊
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕