eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ... یاد فاتح بخیر گفته بود: "لیاقت نداریم اما اگر شهادت نصیبم شد وقتی باران بارید زیر باران، دعاےفرج بخوانید"... زیر باران قدم مےزنم و بیادت زمزمه مےکنم ... (فاتح) ... (٣نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 خسته ام ! کاش کسی حال مرا مےفهمید ... غیر از این بغض که در راهِ گلو سد شده است شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید در پی معجزه ای ... راهی مشهد شده است ... #امام_رضای_جان #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 (ص) ، حسابش از بقیه انبیاء جدا بود. برای خدا بود. شرایط که سخت می‌شد، خدا برایش به شب و روز قسم میخورد که تنهایش نگذاشته است: وَالضُّحَىٰ ، وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَىٰ مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ (ضحیٰ/۱تا۳) برای خدا عزیز بود. خدا نازش را میخرید. می‌گفت آنقدر به تو عطا کنیم تا راضی شوی: وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَىٰ (ضحیٰ/۵) بعضی وقت ها هم نگرانش می شد: لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ(شعرا/۳) محمد(ص)، تنها رسول خدا نبود او خدا بود ... ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 یا رب نصیب هیچ غریبی دگر نکن! دردی که گیسوانِ #حسن را سپید کرد...... #کوچه‌.... #غربت #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 چشـم و دل دانی چہ خواهنـد این حوالی؟! بودنت را دیدنت را قانعم ! حتی ڪمی... #شهیدجوادمحمدی #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 به خدا خنده مستانه، سزایی دارد #گردان تک نفره خمینی #شهیدعبدالرسول_زرین تک تیرانداز #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 3⃣1⃣ 🔶 مرا قبول می کنی؟ همین طور که غرق فکر بودم ...
بسم الله النور قسمت 4⃣1⃣ 🔶 عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: "عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... ." خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: "این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ... یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... ." این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... . در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... . من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها بودم ... صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، رو زیر پا بزارم ... . غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... . تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... . خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... . صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: "پاسپورتم رو بدید می خوام برم ..." پرسید: "اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... ." منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: "من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... ." با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: "قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... ." "من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... ." اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... . . . ⏮ ادامه دارد.. به قلم @aah3noghte
💔 من ندیدم که کریمی به کرَم فکر کند به چه مقدار به زائر بدهم، فکر کند از شما خواستن عشقست، ضررخواهد کرد هر که در وقت گدایی، به رقم فکر کند... #امام_رئوف #امام_رضاجان #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 نه از شهامتِ او عاشقانــه‌تر شعرےست ... نه از شهادتــ💔ـــِ او دلبرانه تر هنرے ... #شهیدجوادمحمدی #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 نیمه شب‌ها تا سحر ذکر #رضا باید گرفت اینچنین حاجات خود را از #خدا بایدگرفت در جوار مرقدش هرگز به کم قانع مشو چون که از #مشهد برات #کربلا باید گرفت #آھ_ارباب #امام_رئوف 💕 @aah3noghte💕
💔 #حسین_جان پایان مـاهِ روضہ شـد، غم گرفتہ ام هیئت تمام گشته و مـاتم گرفتہ ام مـَرهم براے درددلم اشڪ روضہ بـود اینگونہ بوده، اشڪ دمادم گرفتہ ام ازمـادرت بپرس نوڪریَم راقبـول ڪرد؟ آیابراتِ ڪربُبَلا، هم گرفتہ ام؟ #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 4⃣1⃣ 🔶 عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خا
بسم الله النور قسمت 5⃣1⃣ 🔶ترمز بریده دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت: "سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی "... منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: " نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... ." دوباره خندید و گفت: " پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ... " در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: " حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ ... ." همون طور که سرش پایین بود پرسید: " این داعشی ها از کجا اومدن؟ ... " فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه داد ... " کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... ." منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: " انتخاب با خودته پسرم ... " کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن ... . حق با حاجی بود ... باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم ...  باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر ... . از اون روز، کلاس، نبرد من شد و قلم و کتاب ها، ... باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... . خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ... به خودم می گفتم: " یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی ... ." در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ... اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ... . . اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ...  هر لحظه، هجوم رو حس می کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه ... ⏮ ادامه دارد... به قلم @aah3noghte
💔 #یا_مولاصاحب الزّمان عج بارها از همہ جا و همہ ڪس رانده شدم این تو بودےڪہ مـرا باز پناهــــم دادے این همہ قلب تو را با گنهم خون ڪردم باز تا آمــــدم از راه،تــو راهــــــم دادے #آھ... 🍃🌸 @aah3noghte
💔 ببخش❗️ در امانتم را از چشمے ڪہ باید را ببیند❗️ بہ باز شد... از دلے ڪہ باید براے مےتپید❗️ اما دل صاحبش را به کشید... از دستے ڪہ باید در دستان قرار مےگرفت❗️ با روزگار همراه شد... از پایے ڪہ باید براے بہ فرزند زهرا(س) گام بر میداشت❗️ و بہ رفت... 💕 @aah3noghte💕
💔 دَر سرَت ‌اِمروز ‌بحث ِ‌ قرارِ قلبِ من ‌نبود... جُمعه ‌تَعطیل ‌اَست ‌یا ‌ما ‌را‌ زِ‌ خاطِر بُرده‌ای؟ #شهیدجوادمحمدی #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 دگر آن شبست امشب که ز پےاش سحر ندارد من و باز آن دعاها... که یکی اثر ندارد #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
💔 اسمش فرهاد بود خوابی دید علمای اصفهان گفته بودند برو محضر آیه الله بهجت و تعبیر کن ... تعبیرش شهادت بود آیه الله بهجت توصیه کردند اسمش را عوض کند گذاشت از شدت علاقه اش به امام زمان عج راهش راانتخاب کرده بود ، انتخابش بود... ... 💔 ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
💔 #جـانـــــا مثل پاییـز دلنشینی! باید عاشقت شد آن‌هم نہ مـوقت از حالا تا تمـام عمـر... #شهیدعلی_خلیلی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 5⃣1⃣ 🔶ترمز بریده دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد
بسم الله النور قسمت 6⃣1⃣ 🔶 امواج بلا  کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ... حدود ۵ ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... . تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ... بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... . هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ... "دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند "... . به خودم می گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم ... . کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز سرطان ... درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... . حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... . بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... . شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر ۱۸ سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... . وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: "مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟" ... . حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... . آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ... . ⏮ ادامه دارد... به قلم زیبای 💕 @aah3noghte💕
💔 سوال میکنم از خود ... شبیه هفته قبل چرا پناهِ دلـ💔ـِـ بی قرار ِ من ؛ نرسید❓ #العجل_یا_مولا 💕 @aah3noghte💕
💔 نشد یک لحظه از یادت جدا دل زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #همسرانہ❤️ ڪوله ات را ڪہ بستم دلم را هم درآن #جاڪردم... گفتم تو ڪه نباشے دیگر به کارم نمی آید... #شهیدعباس_دانشگر #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم... #شهیدغلامعلی_پیچک #وصیتنامه #انحراف #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 کم زلیخا از فراق یوسفش آسیب دید؟ عقل را دریاب ای دل! #عشق_سالاری بس است #جنگ #زنان_زینبی 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
بسم الله النور #جنگ_با_دشمنان_خدا قسمت 6⃣1⃣ 🔶 امواج بلا  کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی ک
بسم الله النور قسمت 7⃣1⃣ 🔶 یاابالفضل جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... . روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... . دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... . سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ... . حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ... به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... . با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ... فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ... چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... . از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن ... . روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... . روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ... . آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ... آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... . و زمان از حرکت ایستاد ... . . ⏮ ادامه دارد... به قلم زیبای 💕 @aah3noghte💕