فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
شب وداع شهید مهدی اسحاقیان #جواد گریه میکرد
ازش می پرسن بخاطر شهادت مهدی گریه میکنی؟
جواد میگه
شهادت نوش جونش! به حال خودم گریه میکردم...
رفقا به حال خودمون زار بزنیم ، دوسال شد جواد رفته و ما جامانده ایم
#شھیدمهدی_اسحاقیان
#شھیدجوادمحمدی
#شھید_روزه_دار
#سالگرد_شهادت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 با دلی آرام و قلبی مطمئن به جایگاه ابدی سفر کرد؛ چون بهتر از هرکس، فرزند و شاگردش "آسید علی آقا
💔
عکس های کمتر دیده شده از روز رحلت امام خمینی رحمه الله علیه
همان روزی که در کتاب گینس به عنوان #بزرگترین_تشییع ثبت شد
#امام_خمینی
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 با دلی آرام و قلبی مطمئن به جایگاه ابدی سفر کرد؛ چون بهتر از هرکس، فرزند و شاگردش "آسید علی آقا
💔
عکس های کمتر دیده شده از روز رحلت امام خمینی رحمه الله علیه
همان روزی که در کتاب گینس به عنوان #بزرگترین_تشییع ثبت شد
#امام_خمینی
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 با دلی آرام و قلبی مطمئن به جایگاه ابدی سفر کرد؛ چون بهتر از هرکس، فرزند و شاگردش "آسید علی آقا
💔
عکس های کمتر دیده شده از روز رحلت امام خمینی رحمه الله علیه
همان روزی که در کتاب گینس به عنوان #بزرگترین_تشییع ثبت شد
#امام_خمینی
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 با دلی آرام و قلبی مطمئن به جایگاه ابدی سفر کرد؛ چون بهتر از هرکس، فرزند و شاگردش "آسید علی آقا
💔
از دردهای امام خمینی ره چه میدانید⁉️
ولله قسم...
بخوانید و منتشر کنید...
وای بر ما اگر دردهای #آسیدعلی را نبینیم‼️
#امام_خمینی
#امام_خامنه_ای
#اندڪےبصیرت
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
اگه راه هر دو مون راه #خمینی باشه
معلومه که خیلی وقته راهتو گم کردی‼️😏
#آقا_زاده
سیاسی ترین سرود تاریخ انقلاب
کاری از گروه سرود نجم الثاقب تهران
#آھ...
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را.... 103 برای حاضر شدن،به اتاق زهرا برگشتیم.آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میک
#او_را... 104
فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید .کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه!
خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم،اما اون لحظه شدیدا اعتماد به نفسم پایین رفته بود.
بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم .انتهای حیاط،یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد .سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."
با همون جمله وارفتم!
-زهرا؟منو آوردی هیئت؟!
کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد.
-مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی،بده؟
با ابروهای درهم،از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم
-خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم .اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود .وگرنه من اصلا از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد!
لبخندش پررنگ تر شد
-امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی! بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم .فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم .یکمم گپ بزنیم .همین!
نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ،ناچارا کفشام رو دراوردم .زهرا یه قدم رفت جلو ودوباره برگشت
-ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره .ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه!
با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم.
از در که وارد شدیم، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد .راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود.و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود.
اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید.
-قشنگه! نه؟
-از عکسایی که میگیرم ،معلوم نیست؟!
-چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه .انصافا خیلی هنرمندن.
-گروه فضاسازی ؟مگه تئاتره؟!
این بار با صدای بلندتری خندید
-نه. هیئته! هیئت منتظران!
-جالبه!خوبه سیاهپوشش نکردین!
-هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم .البته به همین خوبی که میبینی.
پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم .با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هرچندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن،چشمام سیاهی رفت .واقعا حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم .پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم .ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم!
با سلام بلند زهرا،همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید!
چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن!چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه!
برعکس اونا من از شدت تعجب ،با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم .جلوتر که رفتیم،بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن. جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم!!
بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم .سن و سالشون از حدودای چهارده سال بود تا بیست و هفت،هشت سال .با یه لیوان شربت و چندتا میوه پذیرایی شدیم و دوباره مشغول حرف زدن شدن!
-زهرا یکم دیر کردی !ما چنددقیقست جلسه رو شروع کردیم. بچه ها از برنامه هاشون گفتن .تو چیکار کردی؟برنامت چیه؟
زهرا به طرف دختر تپل و بانمکی که خطاب قرارش داده بود نگاه کرد.
-معذرت میخوام واقعا!منم یه فکرایی دارم. نمیدونم بچه ها چیا گفتن اما من فکرمیکنم واسه داخل مجموعه، وقتشه یه اردوی تربیتی دو سه روزه ببریم.و لازمه یه جلسه هم با بچه های گروه تبلیغات و جذب داشته باشیم تا یه برنامه ی خوب واسه ورودی های جدید ترتیب بدیم.
-خیلی خوبه .موافقم .خیلی وقته جذب نداشتیم. دیگه وقتشه ورودی جدید بگیریم.
@Aah3noghte
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_سی_و_نہم چله رو با یاد امام خمینی و رفیق شھیدمون❤️ شر
💔
سلام همسنگرےها✋
#روز_چهلم چله رو
شروع مےکنیم
هر کسی امروز
شش دانگ دلش رو بسپاره به رفیق شھیدش و امامی که به ما جرئت داد...
ان شالله از دعای خیرشون بےنصیب نمونیم
خدایا۴۰ روزه داریم دعای عهد مےخونیم
صادق آل محمد فرمود هر کسی ۴۰ روز دعای عهد بخونه
یار و یاور مهدی میشه
مےدونم با تموم شدن این ۴۰ روز
اسم ما هم در لیست اسامیِ یاران آخرالزمانی مولا مهدی قرار میگیره...
خودت کمک کن که موثر باشیم در ظهور مولای غریبمون
#دعای_عهد رو ان شالله بعد از نماز صبح بخونیم و
تو لیست سربازان مهدیِ فاطمه حاضری بزنیم💖
#زیارت_عاشورا فراموش نشه😉❤️
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 سلام همسنگرےها✋ #روز_چهلم چله رو شروع مےکنیم هر کسی امروز شش دانگ دلش رو ب
باور نمیکنم تموم شد😔😔
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
برگہای زندگی شھدا را که ورق بزنی
کم کم خواهی فهمید
این #شھادت
مُزد چیست؟!
خواهی دانست که فاصله حرف راست تا عمل
جز با شھادت، پُـر نخواهد شد...
از شھدای ۱۵خرداد ۴۲ بگیر
تا شھدای دفاع مقدس
و بعد شھدای مدافع حرم،
شھدای مرزبان
و شھدای حملات تروریستی و...
همه و همه در یک نقطه، با هم اشتراک داشتند
و آن هم اطاعت پذیری از #ولایت_فقیه بوده
گمان نمےکنم کسی بتواند ادعا کند
که شھیدی، در وصیت نامه اش،
حرف از اطاعت از ولےّ فقیه نبوده؟
#خدایابحقحسین
#خدایابحقخون شهدا ما را مدافعان واقعی #ولایت قرار بده
و در راه دفاع از ولایت، در خون خود بغلطان
#شھیدجوادمحمدی
#شھیدامیداڪبری
#شھید_محمدحسین_علم_الهدی
#ولایت
#باولایت_تاشھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_شھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
هنوز به دنیا نیامده بودم
که مرا #سرباز خواند و فرمود:
"سربازان من در گاهواره اند"
وقتی به دنیا آمدم
خواست با بقیه مردم به خیابان بریزم و
مشعل انقلاب را به دست بگیرم
مےبالیدم به خودم که امیدش به ماها بود
آن زمانی که فرمود "امید من به شما دبستانےهاست"
انقلاب که پیروز شد،
آن را حاصل تلاش و مجاهدت های مستضعفینی چون من خواند
وقتی از دیوارهای لانه جاسوسی بالا مےرفتم، این کار مرا #انقلاب_دوم نامید و از آن رضایت داشت
چند سال بعد
فرمان داد #پاوه را از لوث منافقین پاک کنیم
چندی که گذشت و خرمشهر آزاد شد
آن را خواست خدا نامید و فرمود "خرمشهر را خدا آزاد کرد..."
بار انقلاب و مردم را به دوش مےکشید بدون اینکه برای خودش از این سفره پهن شده، سهمی بخواهد
و مرا سرباز تربیت مےکرد...
شاید مےخواست برای آن انقلاب مهدوی آماده ام کند
قلبش آرام بود حتی لحظه جان دادن
این قلب آرام، اما از برخی خواص به شدت مےگرفت
دکترهای مراقب ایشان مےگفتند با دستگاهی که به قلبش او متصل کرده بودند ، مدام ضربان را چک میکردند
در آن گیر و دارِ موشک باران تهران،
ضربان قلب امام تغییر نمےکرد اما
دو بار ضربان قلبش دچار نوسان شد
اول زمانی که ماجرای آقای منتظری اتفاق افتاد
دوم شب قبلِ یکی از عملیات ها
حالا منم
سربازِ در گهواره سید علی
و گام دوم انقلاب که پیش روی من است
و رهبری که به من امید دارد و فرموده
"باید حزب اللهی ها بر سر کار بیایند"
#امام_خمینی
#پانزده_خرداد
#امام_خامنه_ای
#گام_دوم_انقلاب
#بصیرت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
یک ماه تمام میهمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 با دلی آرام و قلبی مطمئن به جایگاه ابدی سفر کرد؛ چون بهتر از هرکس، فرزند و شاگردش "آسید علی آقا
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
فرزند بصیر و خلف امام خمینی
آقا سید احمد خمینی
از همان ساعات آغاز انتصاب امام خامنه ای به زعامت تشیع
با ایشان بیعت نمود
و چه زیبا بر سر این پیمان ماند...
همین یک جمله زیربعد از سی و چند سال،
عمق بصیرت ایشان را میرساند:
"هر کس بین اطاعت از
#مقام_معظم_رهبری و #امام_راحل
تفاوت قائل باشد
در خط #امریڪا ست"‼️
#اندڪےبصیرت
#امام_خمینی
#امام_خامنه_ای
#سیداحمدخمینی
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ #دلشڪستھ_ادمین... یکی از صفات بارز #شھیدچمران، مقاومتش بود چه در امریکا چه
💔
بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد.
به این نتیجه رسید که مبارزه ی پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود سلاح دست بگیرد و بجنگد.
📚یادگاران، #شھیدمصطفی_چمران
#آھ_اے_شھادت
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
1_35573462.mp3
5.53M
💔
سلام رفیق من
تنگِ دلم برای تو...
با نوای #ابالفضل_پناهی
#شھیدجوادمحمدی
#شھید_روزه_دار
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را... 104 فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده
#او_را....105
یکی دیگشون گفت
-اره عالیه.منم یه پیشنهاد دارم.میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو از بچه های قدیمی جدا کنیم.اینجوری قدم به قدم میرن بالا.
دختری که کنار من نشسته بود با صدای نازک و قشنگی گفت
-نه بنظر من باهم باشن بهتره.بچه های قدیمی روشون تاثیر میذارن برای رشد بهتر.
نظرات مخالف و موافق پشت سر هم گفته میشد.من که چیزی از ماجرا نمیدونستم و مثل خنگ ها سرم رو بینشون میچرخوندم،خودم رو مشغول محیط اطراف کردم.
بلند شدم تا دور سالن یه چرخی بزنم.البته جذابی اون محیط من رو به این کار وادار میکرد.
هرچهار طرف سالن،با گلدون های کوچیک و خوشگل دیواری تزئین و فاصله ی بین اونها هم با تورهای رنگی اکلیلی پر شده بود.روی دو تا از دیوارها،پوسترهای جالبی کار شده بود که روی هر کدوم چندتا متن نوشته شده بود.خیلی حوصله ی خوندن متن ها رو نداشتم!
یه گوشه از سالن خیلی خوشگل به نظر میرسید.رفتم جلو.
یه در نیمه باز چوبی بود که از پشتش نورسبزی بیرون میومد و شاخه های بلند گل نرگس از میون در بیرون زده بود!
روبه روش یه حوض کوچیک آبی با فواره ی کوچیکی گذاشته شده بود و صدای قشنگ شر شر آبش،گوشم رو ناز میکرد.
یه بنر با طراحی دلنشینی کنار در بود،که بالاش نوشته شده بود "هل مِن ناصر ینصرنی؟"
زیر این جمله نوشته ی دیگه ای بود "خودم یاریت ام میکنم آقا!"
و زیرش پر بود از امضا!
رد پاهای مقوایی که از چندمتر قبل از در،روی زمین چسبونده شده بود،نظرم رو جلب کرد. رد پاهایی که روی هر کدوم یه کلمه نوشته شده بود مثل دروغ،غیبت،تهمت،غرور،خودبزرگ بینی،خودخواهی،رابطه ی نامشروع،بدحجابی و...که برای رد شدن از اون قسمت و جلو رفتن،ناچار بودم روشون پا بذارم!
گیج شده بودم!باید از همه ی اینها میگذشتم تا به اون در قشنگ و فضای رویایی و اون بنر میرسیدم.
چنددقیقه ای ماتم برده بود که با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیشده آبجی ما محو عهدنامه شده؟؟
با تعجب نگاهش کردم!
-عهدنامه؟!
-لبیک به یاری امام زمان رو میگم!
-امام زمان؟!
-وا!ترنم خوبی؟!امام زمان دیگه!حضرت مهدی!
-میدونم.اینقدرا هم خنگ نیستم!
-خب خداروشکر.
-ولی نمیفهمم این کارا یعنی چی!
زهرا نیم نگاهی به من کرد و روش رو به طرف در چرخوند.
-به قول آقا،انتظار سکون نیست؛انتظار رها کردن و نشستن برای این که کار به خودی خود صورت بگیرد نیست.انتظار حرکت است...!
گیج نگاهش کردم!متوجه منظورش نمیشدم.
-اونوقت الان شما میخواید چه حرکتی بکنید مثلا؟
-خب هرکسی در حد و اندازه ی خودش کار انجام میده. ما هم تو این تشکیلات،هر کدوممون یه گوشه ی کار رو دست گرفتیم!
گیج تر از قبل،شونه هام رو بالا انداختم.
-راستش رو بخوای من نفهمیدم اینجا شما دارید چیکار میکنید!
با لبخند به جمعیت نگاه کرد.
-ما اینجا استعدادهامون رو میریزیم وسط و هر کدوممون هر کاری که بتونیم انجام میدیم .مثلا اون گروه برای فضاسازی هستن،اون گروه برای کارهای رسانه ای و کلیپ و پادکست و پوستر،اون گروه تبلیغ و جذب رو بعهده دارن،گروه ما کارهای فرهنگی و برنامه ریزی رو بعهده داره و بقیه گروه ها هم هرکدوم مسئولیتی دارن!
-جالبه!اونوقت برای چی؟که چی بشه؟
دوباره به طرف بنری که بهش میگفت عهدنامه نگاه کرد.
-برای ظهور!برای امام زمان!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-یعنی شما باور دارید که میاد؟!و منتظرشید؟!
-تو باور نداری؟
-نمیدونم!اگرم بیاد تنها کارش با من،زدن گردنمه!
زهرا با چشم های گرد نگاهم کرد
-وای نگو تو رو خدا! دل آقا با این حرف ها میشکنه!آقا خیلی ماها رو دوست دارن...
پوزخندی زدم!
-مگه دروغ میگم؟
-ایشون برای نجات دنیا میان. کسایی هم که گردن زده میشن کسایی هستن که یه عمره دارن وحشی گری میکنن و حقشونه که وجود نحسشون از زمین پاک شه.
سرم رو تکون دادم و به اون در و گل های خوشگل نگاه کردم.
-نمیدونم...در کل چیز زیادی در این مورد نمیدونم. ولی عجیبه کسی اینهمه عمر کرده باشه و هنوز زنده باشه!
زهرا لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد
-کافیه خدا بخواد. اونوقت دیگه چیزی نشد نداره!
به طرف جمعیتی که حالا جلسشون تموم شده بود و مشغول بگو و بخند بودن برگشتیم. جدیت چنددقیقه پیششون تو جلسه و شوخی های الانشون؛تیپ سنگین باحجاب و تو سر و کله زدن هاشون؛ بغض هاشون وقتی راجع به صاحب جلسشون حرف میزدن و از خنده غش کردن هاشون موقع شوخی،تضادهای جالبی ساخته بود که باعث میشد به جمعشون حسودی کنم!
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم منم قاطی همون جمع شدم و بعد از مدت ها دارم از ته دل میخندم...!
بعد از حدود دو سه ساعت،در حالیکه چندتا دوست جدید پیدا کرده بودم و دلم نمیومد ازشون دل بکنم،به همراه زهرا از اونجا خارج شدیم .اینقدر شارژ شده بودم که یادم رفت با چه حالی اومده بودم!
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️