eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#او_را... 124 فکر نمیکنی این ظلمه؟! -اگر جز این باشه،ظلمه! اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رس
....125 زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم. یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم. بعد از این چندماه،حالا دیگه تقریبا رو نود درصدشون پا گذاشته بودم. از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم،کم کم از دروغ،غیبت،تهمت،بد زبانی،رابطه با نامحرم،نگاه حرام و...دور شده بودم. پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در،پیش رفته بودم! جلو رفتم. رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم!تا رسیدم به بنر عهدنامه! دوباره جملاتش رو خوندم! «هل من ناصر ینصرنی؟!» یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟! چه کمکی؟! من هنوزم درست نمیشناختمش...! فکرهایی که از ذهنم گذشت،خودم رو هم متعجب کرد! "من این راه رو اومدم که به هدفم برسم،ولی قبل از هدفم،به این عهدنامه رسیدم!پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه!" حالا دیگه به پازلی که خدا دائما برای من تکمیل ترش میکرد،ایمان آورده بودم. خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم!،امضاء،ترنم سمیعی" نمیدونستم باید چیکار کنم! بچه ها رو نگاه کردم. هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن! منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم! کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم. حس خاصی داشتم!یه حس جدید و ناب!و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها،هدیه ی خدا به من هستن! دم دمای غروب از هم جدا شدیم. زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد. با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد. انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!اصلا حواسم به ساعت نبود! دیگه برای هرکاری دیر شده بود... بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!! گلوم از شدت ترس خشک شده بود! سرش رو با حالت سوالی تکون داد. منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟ به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..." بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد! تمام فحش‌هایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد. جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم،عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته! اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم. یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش -به به!ترنم خانوم!هر دم از این باغ بری میرسد!!! -سـ....سـ...سلام بـ...بابا! " محدثه افشاری " @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
💔 شنیدین میگن کمر مردی شکست!!!! نگاه کن! خوب نگاه کن دستهایی آفتاب سوخته لباسی پر از خاک و خون پیکری پر از زخم و سینه ای بدون #قلب تپنده اما عجیب که سرش را که روی سینه اش گذاشت گویی صدای قلب مادر وطن به هزار طنین در گوشش نواخته شد: سر سپـردی دل سپـردی جان سپـردی... ولی... تار مویی از سر مادرت ایران را... هرگز روضه مجسم وداع پدر و پسر تخریبچی #شھیدمحمدرضادادو #شھادت۳۱خرداد۶۶ عملیات نصر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 سر و سامان بدهی یا... سر و سامان بِـبَری قلب من سوی شما میـل پـــ🕊ــریدن دارد... #صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله #السلام_علیڪ_دلتنگم #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 #آقاسیدعلے میفرمایند: کار جهادی یعنی... از موانع، عبور کردن! آرمان ها و جهت ها را فراموش نکردن! یعنی... شوق به کار ڪار را باید #جهادی انجام داد💪 ✍چقدر جواد پای کارِ این حرف آقاسیدعلی بود واقعا جواد، یه سرباز به تمام معنا بود👌 #شھیدجوادمحمدی #آتش_به_اختیار #سرباز_ولایت #اطاعت_از_ولایت #با_ولایت_تا_شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیست و دوم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه
💔 قسمت بیست و چهارم: ❤️ 🌀 روزهای التهاب روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ، توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... قسمت بیست و پنجم: ❤️ 🌀 بدون تو؛ هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ... هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ... سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ چند تا فرمول ساده برای شھادت... ۱. خودسازی را فراموش نکنید. ۲. همیشه به یاد
💔 ⁉️ خدانکند که... حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود.☝️ پناه میبرم به خدا از روزی که گناه، فرهنگ و عادت مردمم شود. 💞 @shahiidsho💞
💔 مغناطیس خمینی و خامنه ای ✍️ ۳۱ خرداد ۹۵ وقتی مقتدای ما گفت "شمشیر را کشیده ام و از چپ و راست شمشیر می زنم"، درک مطلب برای خیلی ها ثقیل بود. شاید تصور می شد آمریکا به خاطر عملکرد دولت روحانی، ایران را گوشه رینگ انداخته است. 🔹اما واقعیت چیز دیگری بود؛ ایران در عراق و سوریه و لبنان و فلسطین و یمن، زنجیره ای از ضربات را به آمریکا و متحدانش تدارک دیده بود که در حال نتیجه دادن و به زیر کشیدن حیثیت ابرقدرتی آمریکا بود. ♦️آیت الله خامنه ای، یک روز قبل از آن که به شینزو آبه بگوید "ترامپ را شایسته مبادله پیام نمی‌دانم؛ کدام فرد عاقلی دوباره با کشوری که زیر تمام توافق ها زده، مذاکره می کند؟ مذاکرات صادقانه از جانب شخصی همچون ترامپ، صادر نمی‌شود"، به مسجد مقدس جمکران رفته و چند ساعتی با پروردگار خلوت کرده بود. 🔹آن خلوت و این پاسخ حکیمانه و شجاعانه مانند توپ در دنیا صدا کرد. پیام چنان نافذ و اثرگذار بود که یک ژاپنی با حسرت نوشت "برای رهبر ایران احترام قائلم، ایران غروری دارد که ما در ژاپن باخته‌ایم. رهبر قدرتمند ایران، حسرت برانگیز (رشک برانگیز) است." ♦️همچنین فیصل الدویسان عضو سابق پارلمان کویت تصریح کرد "دیروز عبیدالله به امام حسین (ع) در کربلا نامه نوشت و به عمرسعد داد تا امام جوابش را بدهد و امام فرمود جوابی نمی دهم. و حالا تاریخ تکرار می شود. خامنه‌ای : جوابی به ترامپ نمی دهم ". 🔹اما موضوع به منطقه محدود نماند. دیوید ایگنیشس در واشنگتن پست نوشت: "پمپئو پس از انفجار دو نفتکش در دریای عمان، بدون ارائه دلیل و مدرک، ایران را مقصر خواند. در همین زمان آبه شینزو در ایران بود تا پیام ترامپ را به رهبر ایران بدهد اما آیت الله خامنه ای درخواست ترامپ را رد کرد". ♦️او افزوده بود "صدای رهبر معظم ایران را نمی توانستیم شفاف تر از این بشنویم. در صدای او می توان بازتاب این عبارت آیت الله خمینی را شنید که گفت آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند. ایران، اعتماد به نفس قابل توجهی دارد". 🔹هنوز یک هفته از آن سیلی سخت بر هیمنه آمریکا نگذشته بود که این بار پاسداران امنیت کشور، پهپاد متجاوز آمریکایی را با سامانه پیشرفته سوم خرداد سرنگون کردند و موجی تازه برانگیختند؛ چنان که این بار دکتر یحیی ابوزکریا متفکر الجزایری دست به قلم شد. ♦️او نوشت "درحالی که بسیاری از حاکمان عرب در مقابل شیطان آمریکا ترامپ سر تعظیم فرود آورده اند، مرد مسلمانی از سرزمین فارس به نام سیدعلی خامنه ای در برابر او ایستاد و بینی اش را به خاک مالید. حقیقت این است؛ بگذار قورباغه ها هرچه می خواهند سروصدا کنند". 🔹روند تحولات چند سال اخیر به نحوی بوده که مجله نیوزویک چند ماه قبل در حد درک و فهم خود در صفحه اول تیتر زد : "ترامپ بین سه ابرقدرت دنیا محاصره شده است؛ روسیه، چین و ایران". البته تنها ایران بود که می توانست به پیک آمریکا بگوید "من ترامپ را شایسته مبادله پیام نمی دانم" و تنها ایران است که می تواند پهپاد آمریکایی را هدف گیری و سرنگون کند. ♦️مولای ما شاگرد پاکباخته مکتب امیر مومنان علیه السلام است که فرمود "فَقُمتُ بِالاَمرِ حینَ فشلوا... هنگامی برای اقامه امر خدا قیام کردم که دیگران فشل بودند؛‌ خود را آن هنگام که دیگران خویش را پنهان می‌کردند، نمایاندم؛‌ سخن گفتم، هنگام عجز دیگران از سخن گفتن؛ هنگامی که دیگران زمینگیر بودند به نور الهی پیش رفتم و عبور کردم". (خطبه 37 نهج‌البلاغه) 🔹ما اکنون در حال مقدمه چینی برای تمدن سازی هستیم. یاد سخنان چندی قبل آیت الله سید یاسین موسوی امام جمعه بغداد می افتم که گفت "از امام خمینی (ره) پرسیدند آیا انقلاب اسلامی از علائم ظهور است؟ امام پاسخ داد خیر، این انقلاب از علائم ظهور نیست، بلکه اول ظهور است. از خدا می خواهیم که امام خامنه ای، همان سید خراسانی در روایات باشد." محمد ایمانی 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌💔 ❤️شهید... گنگ ترین کلمه در تاریخ انسانیت! گنگ ترین کلمه در دایره لغات من... کلمه ای که هیچگاه مفهومش را نفهیمدم... 😔نفهمیدم دل کندن، قید دنیا و لذت هایش را زدن یعنی چه؟؟ 😔نفهیمدم سیزده ساله بودن و زیر تانک رفتن یعنی چه؟ 😔نفهیمدم قمقه ی خالی، زبان تشنه و جنگیدن یعنی چه؟ 😔نفهمیدم ریش های خضاب شده به خون یعنی چه؟ 😔نفهمیدم آب سرده شَطّ، لباس نازک غواصی، شبه تاریک، تیر در قلب و غرق شدن یعنی چه؟ 😔نفهمیدم خمپاره سر را بردن یعنی چه؟ 😥نفهمیدم بدن دوخته شده به سیم خاردار یعنی چه؟ 😥نفهمیدم مفقودالاثر یعنی چه؟ 😭نفهمیدم استخوان های جوان رعنا در آغوش مادر یعنی چه؟ اصلا میدانید؟؟؟ 😭من هنوز خیلی چیزا هارا نفهمیدم.... شهید... گنگ ترین واژه دایره المعارف هستی... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 هر وقت دلت گرفت ،مشکلات بهت فشار اوردن نا امید شدی همین یه آیه کافیه که قلبت سرشار از عشق خدا و امید بشه😍❤️ ترجمه آیه؛👇 من کار خود را به میسپارم که خداوند از بندگانش 👌❤️ ۴۴ 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#او_را....125 زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عه
.... 126 ابروهاش رو انداخت بالا. -اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 -بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم. -گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته! در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه .مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم! مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد! جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد. -این چیه ترنم!؟ بابا غرید -این؟؟دسته گل توعه!تحویلش بگیر!تحویل بگیر این تف سر بالا رو! و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم. این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم! چادر رو از سرم کشید و داد زد😞 -این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟ و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم. اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم .اومد طرفم و بلندتر داد کشید -لالی یا کری؟؟ پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم -بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟ -خفه شو!خفه شو ترنم!خفه شو!دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟ از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد! -بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟ یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ هر روز یه گند جدید میزنی،هر روز یه غلط اضافی میکنی،آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ... با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین. اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد -مگه با تو نیستم؟؟لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم... با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم. مثل ابر بهار باریدم... به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم! -خفه شو... برای چی داری گریه میکنی؟ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! چرا حرف نمیزنی؟برای چی لچک سرت کردی؟ مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟ اشک هام رو کنار زدم و گفتم -چه ربطی به آخوندا داره؟؟ -عههه؟پس زبونم داری!!پس به کی مربوطه؟ "محدثه افشاری" @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
💔 دست ما باز بلند است به گدایی؛ سر صبح بسته ام رشته دل را به نخِ شالِ #حسین #صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله #السلام‌علیڪ_دلتنگم💔 #آھ_ڪربلا 💕 @aah3noghte💕
💔 #دلشڪستھ_ادمین... تا حالا شده از نارفیق، رودست بخوری؟ شده دست پشت دست بزنی، بگـی "آخه اینکه ادعای رفاقت داشت چرا؟!!" تا حالا شده دلت تنگِ یه #رفیق بشه؟ یکی ڪہ نارفیق از آب درنیاد... من یڪےُ بهت معرفی مےکنم که تا زنده بود #همه_رو_رفاقتش_حساب_مےکردن حالا هم ڪه شده "عند ربّهم یرزقون" دستِ رفاقتِ کسی رو رد نکرده پشیمون نمیشی از رفاقتش اگه بخوای یه #مـــرد بهت معرفی کنم بهت میگم #جواد #شھیدجوادمحمدی #رفیق #رفاقت #شھادت #مرد_واقعی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت بیست و چهارم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 روزهای التهاب روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ...
💔 قسمت بیست و ششم: ❤️ 🌀رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ... - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ... صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ... صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ... رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ... با چایی رفتم کنارش نشستم ... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟ لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ... و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... 〰〰 قسمت بیست و هفتم: ❤️ 🌀 حمله زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ما آن که با داغ زاده ایم❤️👍 عکاس؛ کاظم اخوان 💕 @aah3noghte💕
💔 🌺بـــــرادرم... او در گرماے تابستان چادر آری سر ميڪند، سخت است ؛ چادر آزادے حرڪت و دستانش را مے گيرد ، سخت است ولے ... سر ڪردن مسئوليت مے آورد و انتظار 🌺،  ☝️ولے تـــــمام اينها سخت تر از ڪار تو نيست ؛ سخت تر از ڪار تو نيست ڪه بايد در تمام طول سال سر به زير راه بروے💚 و از ميان مدادرنگے هاے متحرڪ😒 کوچه ها و خيابان ها، از ميان بانوانے ڪه نتوانسته اند خودنمايے شان را ڪنترل ڪنند ، سالم رد شوے🌸 ... ازڪار تو سخت تر نيست ڪه در اين هجوم بے مهاباے وسوسه هاے دلفريب و پليدے هاے نا جوانمردانه ❌بايد پاڪـــــ باقے بمانے💛 ! و " خـــ📿ــداوند " مرد را قوے آفريد زيرا وظيفه ات بسے سنگين تر است👌 ؛ و اگر در اين آزمون ها پيروز شدے مردے خدايـــــے ميشوے❤️🍃 ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 استمرار مبـارزه امام صادق علیه السلام مراسمـ وداع و تشییــع با #شھدای_تازه_تفحص_شدہ #تصویربازشود #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3nofhte💕 #انتشارحداڪثــری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#او_را.... 126 ابروهاش رو انداخت بالا. -اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 -بیا
.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخوندا کاری ندارم! من فقط حرف خدا رو گوش دادم. همین. از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم. -چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟ دوباره هلم داد -آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله!کدوم خدا!؟ سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم. -همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش! همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده! دوباره خندید -عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟ بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد -احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!! اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره، ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو. چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن! هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت" خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛ یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن! تو دوراهی سختی مونده بودم. میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد. چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم! از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود... میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود! مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم! صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم. رفتم حموم و دوش رو باز کردم. قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.😭 اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! 😞😞 موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم! گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم! دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم، 😭 یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت.... 😓 جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم! سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم! 😞 قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم! و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم.... من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود! "محدثه افشاری " @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
شهید شو 🌷
#او_را.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخ
.... 128 صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود. -بله؟ -سلام خانوم. وقت بخیر. -ممنونم .بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم.😰 -بیمارستان؟برای چی؟ -نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن. -من که خواهر ندارم خانوم! -نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود. بدنم یخ زد! -مرجان؟؟؟ -نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو میفهمید. -بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید. از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود. فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم. سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل. مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم. ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم چرخید. به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم. 😭😭😭😭 بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم. هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭 جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن. مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم... یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم. -متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...! سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم. -چرا؟؟ -دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم -فکرکنم پارتی... سرش رو انداخت پایین.😓😞 -متاسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم. با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم. "محدثه افشاری " @aah3noghte @RomaneAramesh ‼️
💔 ماییم مست و سرگــــران... فارغ زِ کارِ دیگران عالــَم اگر بر هم رَوَد عشـ❥ــق تو را بادا بقا 💔 💕 @aah3noghte💕