💔
چه اسارت باارزشی!!!
اسیرِ چہرهء آسمانیِ #شھدا شدن
رهایت مےکند
از میانِ
اسارت های دنیایی
#شھیدجوادمحمدی
#ما_را_نگاهے_بہ_رسم_رفاقت
#رفاقت_تا_شھادت
#رسم_رفاقت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی ام: #بےتوهرگز ❤️ 🌀طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ..
💔
قسمت سی و دوم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 تنبیه عمومی
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم...
به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ...
خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...
و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود😢 ...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ😑 ...
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...
- خسته نباشی خانم ...
من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام😍 ...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها🙄 ...
هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ...
بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ...
منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین😔 ...
از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد😳 ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ...
این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
〰〰〰
قسمت سی و سوم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ...
دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ...
عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ...
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون🤔 ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ...
دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...😌
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ...
مثل لبو سرخ شده بود☺️ ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟😉 ...
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی ١ـ آیتالله سیدمحمد حسینی بهشتی: در سال 1307در اصفهان و یک خانو
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
۲ـ #شھیدعلی_اصغر_آقازمانی:
در سال 1331 در قصبه نراق محلات متولد شد.
فوق لیسانس حسابداری را از دانشگاه صنعت نفت اخذ کرد و با مطالعات مذهبی که داشت، مبارزاتش را شروع کرد.
کلاسهای درس شناخت #شهید_بهشتی در منزل ایشان دایر شد و در پیروزی انقلاب نقش فراوانی داشت و در همان روزهای اول به سازماندهی کمیتهها پرداخت
و سپس جهاد سازندگی و نهضت سواد آموزی را نیز همراهی کرد.
اندکی بعد مسوول دفتر آیتالله هاشمی رفسنجانی شد و هماهنگیهای ایشان را با مسوولین نظام و مجلس شورای اسلامی به انجام میرساند.
وی در هفتم تیرماه 1360 در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید.
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
#آھ_اے_شھادت...
#شھید_ترور
#شھادت_را_بہ_بہا_دهند_نه_بہ_بھانه
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#سلسلهءعاشقی...
شھیدان را شھیدان مےشناسند
تصویر ۱: #شھیدرسول_خلیلی در تشییع شهدای گمنام
تصویر۲: #شھید_روح_الله_قربانی در تشییع شھید رسول خلیلی
تصویر۳: #شھید_یدالله_قاسم_زاده در تشییع شھید روح الله قربانی
....
و این سلسله عاشقی ادامه دارند هنوز....
#شھیدرسول_خلیلی
#شھید_روح_الله_قربانی
#شھیدیدالله_قاسم_خانی
#آھ_اے_شھادت...
#شھادت_قسمت_ما_مےشد_اےڪاش💔
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
کمر شکستهایم
از حال و روزمان پیداست
عجیب بر جگرمان؛
داغِ این جوانان مانده...
گزارش تصویری #تشییع_شھدای_گمنام
امروز
اصفهان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را... 130 تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه! هنوزم با تمام وجود احس
#او_را... 131
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه،تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه!
میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
سرش رو آروم تکون داد.
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟
-نه. نمیدونم !زهرا؟
-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی!
-زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟؟
مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...😔❤️
-دیگه خبری نیست....
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یهچیز...
میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
-آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-آخرین شب؟؟
-مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!
میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
😭
من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم!
هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
-چرا اونجا؟؟
-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا!
-خب میرم معراج!
-نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا...!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...😭
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش!
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...
"برام پدری کن...
دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
😔
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن،
او را چشیدن،
#او_را...."
مزار شهیدان
صادق صبوری
و...
سجاد صبوری!!
🔶🔷🔶🔸🔹
#پایان_فصل_اول
"محدثه افشاری"
@aah3noghte
@RomaneAramesh
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
#شھیده_ها...
سال ۱۳۹۵
سفر اربعین
حله عراق
یک مادر
مادرِ ۳ دختر
به دست گروهک تروریستی داعش
شھید شد
لایق شهادت که باشی
شهادت،
خود به سراغت خواهد آمد...
#شھیده_سحر_قائدی
#دڂټۯٵ_ۿم_ۺھێډ_مێشن
#آھ_اےشھادت...
#شھێڋۿ_ۿٲ
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#او_را... 131 زهرا با ماشین اومده بود دنبال من! -خوشحالم برات ترنم. برای اینکه پا پس نکشیدی! -راس
سلام رفقا
شاید شما هم دوست داشتین که ترنم و سجاد ازدواج کنن و خیلی مذهبی و شیک و مجلسی
به زندگیشون ادامه بدن
به نظر من که آخر رمان خیلی متفاوت تموم شد
دوست دارم رمان های کانال واقعی باشن
ولی این رمان خیلی نکته داشت و دلم نیومد تکخوری کنم
از فرداشب
یه رمان خیلی زیبا براتون دارم
واقعی
جذاب
نفســــگیر
فقط مخصوص اونایی هست که دنبال دیدن امام زمانن....
#آنکه_دیرتر_آمد...
خدا کنه سر قرار عاشقی، دیر نرسیم😔
ان شالله از اول ذی القعده
#چله_دعای_توسل داریم...
به نیت فرج مولانا #صاحب_الزمان علیه السلام🌸🍃
به رفقای امام زمانیتون خبر بدین😉
ختم چله میشه روز عرفه
ان شالله زائرای کربلا، دعا جهت تعجیل در فرج مولا یادشون نره💔
💔
چه نیازی به صبح؟...
همین که یادِ #تو هست ؛
خیـــر است ،
که از سر و کولِ لحظههایم بالا میرود !
#شھیدجوادمحمدی
رفیق باید #جواد باشہ✌️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ۶ سال با فرمول روحانی و ظریف رفتیم جلو هیچ تحریمی برداشته نشد😏 کمتر از دو ماهه که با فرمول رهبر
💔
کلید کجاست⁉️🤔
#امام_خامنه_ای:
#کلید حل مشکلات اقتصادی
در لوزان و ژنو و نیویورک نیست،☝️
در داخل کشور است و
همه باید مسئولیتهای متفاوت خود را در #تقویت_تولید_داخلی به عنوان
«تنها راه علاج مشکلات اقتصادی»، انجام دهند.
۱۳۹۴/۰۲/۰۹
رهبر ایران چند سال است که مرتبا مےفرمایند
چشم به خارج نداشته باشید
اما گروهی، هنوز چشم به کدخدا😏 دارن...
#فداےسیدعلےجانم❤️
#اندڪےبصیرت
#اینستکس
#وین
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و دوم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار
💔
قسمت سی و چهارم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم 😉...
گل از گلش شکفت😃 ...
لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد☺️ ...
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن 😇...
البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود 😍...
حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ...
خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ...
خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...😌
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ...
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ...
اسماعیل که برگشت ...
تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن 😅... سه قلو پسر ...
احمد، سجاد، مرتضی ...👶🙇👼 و این بار هم علی نبود😔 ...
قسمت سی و پنجم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ...
گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن ...
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ...
دختر و پسرش مهم نیست😊 ...
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ...
الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم🙃 ...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ...
شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن😖 ...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ...
خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ...
نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن😔 ...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ...
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ...
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن🤗 ...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ...
#ادامه_دارد...
قسمت های قبل رو از دست ندین
💕 @aah3noghte💕
💔
روزگاری #سینه_ها #سپر بود❤️😔
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
شهدا سینه هاتون سپر توپ و خمپاره و گلوله شد کاش بودین و میدیدین به اسم اسلام و انقلاب و شهدا چه با خون شما کردن با آرمانهای شما کردن....
راهتان ادامه دارد👌👌👌🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#شهدا
#مردان_بی_ادعا
#آرمان_شهدا
💕 @aah3noghte💕
💔
پروردگارا توفیق ده از سیم خاردار #نفس بگذریم و به نردبان #شهادت برسیم❤️😔
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#تخریبچی
#شهدا_انقلاب_چهل_ساله
#ثمره_خون_شهدا_درانقلاب
#اختلاس_فقر_فساد
💕 @aah3noghte💕
💔
قصابي بود که هنگام کار با ساتور ، دستش را بريد و خون زيادي از زخمش مي چکيد. همسايه ها جمع شدند و او را نزد حکيم باشي که دکتر شهرشان بود بردند.
حکيم بعد از ضد عفوني زخم، خواست آن را ببندد که متوجه شد لاي زخم قصاب ، استخوان کوچکي مانده است، خواست آن را بيرون بکشد، اما پشيمان شد، و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت :
زخمت خيلي عميق است
و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي
تا زخمت را پانسمان کنم.
از آن روز به بعد ، قصاب هر روز مقداري گوشت با خود ميبرد و با مبلغي به حکيم باشي ميداد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي کرد ، اما زخم قصاب خوب نشد که نشد.
مدتي به همين منوال گذشت، تا اينکه روزي حکيم براي مداواي بيماري،از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود، به جاي او بيماران را مداوا مي کرد .
آن روز هم طبق معمول هميشه ، قصاب نزد حکيم رفت و حکيم باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفوني مي خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصاب گفت :
به زودي زخمت بهبود پيدا ميکند .
دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت :
تو بهتر از پدرت مداوا مي کني ،
زخم من امروز خيلي بهتر است .
پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدعفوني کرد و بست و به قصاب گفت:
از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي.
چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت، وقتي همسرش سفره را پهن کرد،
متوجه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است.
با تعجب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت : تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده.
حکيم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نيامد ؟
پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر ، آمد، و من زخمش را بستم و استخواني که لاي آن مانده بود را بيرون کشيدم، مطمئن باشيد کارم را خوب انجام دادهام .
حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : "نکرده کار ، نبر به کار " پس به همین دلیل غذاي امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لاي زخم بیرون نکرده بودم ، تا قصاب هر روز نزد من امده
و مقداري گوشت برايمان بياورد.
حالا حكايت جماعتي است در كشور ما كه مي خواهند استخوان همواره لاي زخم اين ملت باقي باشد، تا آنها به كسب و كار و تجارت خود مشغول باشند
و ملت مظلوم هم مدام زجر و عذاب بكشند.
💕 @aah3noghte💕