eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 روزگاری بود❤️😔 شادی ارواح طیبه شهدا شهدا سینه هاتون سپر توپ و خمپاره و گلوله شد کاش بودین و میدیدین به اسم اسلام و انقلاب و شهدا چه با خون شما کردن با آرمانهای شما کردن.... راهتان ادامه دارد👌👌👌🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 💕 @aah3noghte💕
💔 پروردگارا توفیق ده از سیم خاردار بگذریم و به نردبان برسیم❤️😔 💕 @aah3noghte💕
💔 قصابي بود که هنگام کار با ساتور ، دستش را بريد و خون زيادي از زخمش مي چکيد. همسايه ها جمع شدند و او را نزد حکيم باشي که دکتر شهرشان بود بردند. حکيم بعد از ضد عفوني زخم، خواست آن را ببندد که متوجه شد لاي زخم قصاب ، استخوان کوچکي مانده است، خواست آن را بيرون بکشد، اما پشيمان شد، و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت : زخمت خيلي عميق است و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي تا زخمت را پانسمان کنم. از آن روز به بعد ، قصاب هر روز مقداري گوشت با خود ميبرد و با مبلغي به حکيم باشي ميداد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي کرد ، اما زخم قصاب خوب نشد که نشد. مدتي به همين منوال گذشت، تا اينکه روزي حکيم براي مداواي بيماري،از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود، به جاي او بيماران را مداوا مي کرد . آن روز هم طبق معمول هميشه ، قصاب نزد حکيم رفت و حکيم باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفوني مي خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصاب گفت : به زودي زخمت بهبود پيدا ميکند . دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت : تو بهتر از پدرت مداوا مي کني ، زخم من امروز خيلي بهتر است . پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدعفوني کرد و بست و به قصاب گفت: از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي. چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت، وقتي همسرش سفره را پهن کرد، متوجه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است. با تعجب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟ همسرش گفت : تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده. حکيم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نيامد ؟ پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر ، آمد، و من زخمش را بستم و استخواني که لاي آن مانده بود را بيرون کشيدم، مطمئن باشيد کارم را خوب انجام داده‌ام . حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : "نکرده کار ، نبر به کار " پس به همین دلیل غذاي امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لاي زخم بیرون نکرده بودم ، تا قصاب هر روز نزد من امده و مقداري گوشت برايمان بياورد. حالا حكايت جماعتي است در كشور ما كه مي خواهند استخوان همواره لاي زخم اين ملت باقي باشد، تا آنها به كسب و كار و تجارت خود مشغول باشند و ملت مظلوم هم مدام زجر و عذاب بكشند. 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی ۲ـ #شھیدعلی_اصغر_آقازمانی: در سال 1331 در قصبه نراق محلات  متول
💔 ۳ـ در سال 1329 در مشهد به دنیا آمد.👶 فوق  لیسانس و دکترای مدیریت را در آمریکا دنبال کرد. با اعلان عزیمت امام به ایران رساله دکترای خود را نیمه تمام رها کرد و به فرانسه رفت تا رهبرش را همراهی کند.✌️ در دوران اقامتش در آمریکا در پنج شهر، انجمن اسلامی دانشجویان را پایه گذاری کرد. پس از بازگشت امام به ایران او اقامت کوتاهی در سوریه داشت و به همراهی چند دانشجو و یک روحانی، سفارت ایران را در سوریه پاکسازی کرد.💪 پس از ورود به ایران به تدریس اقتصاد اسلامی در دبیرستان‌های مشهد پرداخت و اندکی بعد به مدیریت عالی صندوق ضمانت صادرات برگزیده شد و به تهران آمد و همزمان در مدرسه عالی بازرگانی تدریس را شروع کرد. در پی فعالیت‌های ارزنده‌اش به در دولت شهید رجایی منصوب شد و عاقبت در هفتم تیر 1360 در بمب گذاری دفتر حزب جمهوری به همراه شهید بهشتی به شهادت رسید... شهیدی که در امریکا، انجمن اسلامی تاسیس کرد... ... 💕 @aah3noghte💕
چیست؟ ایران به غیر اروپایی ها میفروشد، آنها پول نفت را به اروپایی‌ها میدهند، اروپا در موارد غیر تحریمی آمریکا به ایران و میدهد، بشرطی که شرکتهای خصوصی اروپا این کار را بپذیرند. یعنی ۳ بر هیچ از فتحعلی شاه قاجار جلو افتاد! 💕 @aah3noghte💕
💔 🌹 داستان پیش رو واقعی است داستانی از یک دیدار...☝️ آرام آرام بخوانید و به واژه واژه اش، دل بسپارید تا آن لحظه که حضورش را با تمام وجود، کنید... نذر ظهورش... ✨ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بسم_رب_المـھـدی🌹 داستان پیش رو واقعی است داستانی از یک دیدار...☝️ آرام آرام بخوانید و به واژ
🌷بسم رب المهدی🌷 نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت‌.✍ ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان شهر از درمانم عاجز شدند. دست به دامان ائمه شدم که اگر از این بیماری نجات یابم در چهارده ماه و هر ماه یک حکایت در وصف ائمه بنویسم.😍 سیزده حکایت رو نوشتم اما چهاردهمین حکایت را که در خور شان ائمه باشد، نیافتم😢 ناامید بودم که چطور نذرم را ادا کنم تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت، به مجلسی دعوت شدم... رغبتی به رفتن نداشتم اما رفتم؛ زیرا در جمع بودن مرا از خودخوری باز میداشت اما در مجلس حکایتی بسیار غریب و جذاب شنیدم که برای مردی به نام رخ داده بود و چون در جزئیات واقعا اختلاف نظر بود و من که از خوشی یافتن واقعه ی حکایت سر از پا نمیشناختم، عزم جزم کردم که به دیدار محمود فارسی بروم😊 به خصوص که فهمیدم منزلش در نزدیکی ما قرار دارد.😉 پس به اصرار از مـُسلم که حکایت را تعریف کرده بود خواستم مرا به خانه ی او ببرد. از مسلم انکار که "الان وقت گیر آورده ای؟ ما مثلا مهمان هستیم... باشد فردا پاهایم رنجور است"😫 ولی... بالاخره راضی اش کردم و آخر، رضایت داد✌️ و راه افتادیم... واقعا راست میگفت😑 پاهایش واقعا رنجور بود🙁 دیگر طاقت نداشتم ولی بالاخره رسیدیم... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 ‼️
شهید شو 🌷
🌷بسم رب المهدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_اول نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت‌.✍ ماه پیش به بیم
🌷 بسم رب المھــدی🌷 ... مسلم در زد پسری خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت😃 و سلام کرد و از جلوی در کنار رفت. اصلا تا آن موقع حواسم نبود به مسلم گفتم سر زده بد نباشد😅 گفت نه نگران نباش محمود همیشه منتظر مهمان است... حالا چه بهتر که شیعه ی باشد.😉 دست در جیب عبا کرد و به پسرک خرمایی داد. به اتاقی کوچک و تمیز راهنمایی شدیم مردی با عبایی سفید مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند. 📖 سلام کردیم سر بلند کرد و با دو چشم آبی و درخشان به ما خیره شد و با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود، گفتم "خجالتمان ندهید" 😅 جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم اما با وجود فشار دستم از جا برخاست پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است‌. گفتم : شرمنده ی مان کردید... با صدای پر طنینی گفت: دشمنتان شرمنده باشد . چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مومن.🙂 روبوسی کردیم آهسته گفت "مخصوصا اگر بوی بهشت هم بدهد"🌸 حرفش به دلم نشست با مسلم هم روبوسی کرد و نشستیم. چشمان درخشان محمود فارسی مانع میشد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم. مسلم به گلویی صاف کرد و گفت: "در مجلسی بودیم صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته... این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خودتان بشنود؛ ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات ائمه را بنویسند حال اگر صلاح میدانید ماجرا را تعریف کنید." محمود، نفسش را به آهی بیرون داد و گفت: "مسلم جان! شما میدانید که من برای هر کسی این ماجرا را نقل نمیکنم! مخصوصا برای غریبه ها.😒 گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها نمیگیرن بلکه موجب زحمت هم میشوند".😔 گفتم: " من غریبه نیستم و اهل ایمانم برادر و اگر برایم ماجرا را تعریف نکنید همینجا بَست می نشینم." مسلم به کمک آمد گفت: "شاید کار خدا است که ایشان هم واسطه ی خیر شوند و آنچه که شما میگویید را بنویسند".😊 محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و روبه قبله نشست، خوشبختانه خوب آمد.😄 محمود گفت: "من این ماجرا را با زبان الکن خودم میگویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید."😇 و پس از مکثی طولانی گفت: " اما یک شرط دارم و آن اینکه حقایق مخدوش نشوند."☝️ گفتم: "حاشا و کلا که چنین شود" به سرعت قلم و کاغذ و جوهر را حاضر کردم و آماده ی شنیدن و نوشتن نشستم. وقتی محمود فارسی اشتیاقم را دید با لبخند چنین آغاز کرد ... ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
💔 ... بگذارید که ما... جَلد حریمت باشیم مستحب است که در خانه، کبوتر باشد 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حاج_حسین_یکتا: رزمنده‌ای که در فضای سایبر و مجازی می‌جنگی! برای فشردن کلیدها و دکمه‌های کامپی
💔 ... : ما پشت دیوارهای بیت المقدس نماز جماعتی اقامه خواهیم‌کرد که امتدادش جاده نجف ـ کربلا باشد ... ✍ و برای نابودی اسرائیل سر از پا نمےشناخت... و آرزو داشت در مسجد الاقصی گام بردارد... آاااای مدعیان رفاقت با جواد☝️ برای رسیدن به این آرزوی رفیقتون چیکار کردین؟؟ 💔 برای آرزوی رفیق شهیدت بکن.... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 من عـاشقانه هـایِ خودم را دوشنبه ها با #یا_حسن به #فاطمه تـقـديـم مےڪـنـم💚 #یاحسن_بن_علے علیهماالسلام با #ڪریمان کارها دشوار نیست #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و چهارم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀 دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به
💔 قسمت سی و ششم: ❤️ 🌀اشباح سیاه حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم😢 ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت🔥 ... برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود😏 ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ... - این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ... به زحمت بغضم رو کنترل کردم ... - برگشته جبهه ... حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ... - اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم😔 ... دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم😭 ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ... اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد😫 ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد😫😩 ... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد😨 ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم... - باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سیدن ... و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ... - چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟😨 ... نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ... - برو ... و من رفتم 😓... قسمت سی و هفتم: ❤️ 🌀بیت المال احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم😔 ... دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ... آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش💥 ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد... حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده 😒... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود❌ ... دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم😬 ... یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ... - خواهر ... خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ... - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ 😡... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ... رسما قاطی کردم ... - آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ... - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ... - بیت المال، اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملِک نیستم ... من کسےم که ملائک جلوش زانو زدن ... و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...😭 ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
💔 پسرها رفتند و از آنها فقط عکسی در قاب چشمانِ تمام مادران مانده ... #مادران_انتظار #شھیدجاویدالاثر #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 مصی علینژاد گفته خیابانهای سوئیس، حریم خصوصی هنرپیشه ها نیست☝️ که بی حجاب راه بروند و بعدا اعتراض کنند چرا فیلم مان را منتشر کردید؟! 😏 اتفاقا حرف ما هم همین است که خیابان های #ایران حریم خصوصی تان نیست که هرطور خواستید بپوشید و انتظار داشته باشید مردم و پلیس کاری تان نداشته باشند! #اندڪےبصیرت #مسیح_علینژاد #مصی #حجاب #پوشش #غیرت #حیا 💕 @aah3noghte💕
💔 یک سبک زندگیست.... نه سبک 😔😭 اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🕋🌺 بعضی وقتا نیازه بشینیم با خودمون فکر کنیم که جواب خون شهدا رو چطور باید بدیم؟چقد تلاش کردیم راهشونو آرماناشونو ادامه بدیم ؟ این انقلاب به ثمره خون شهدا پابرجا موند اما شهدا فقط اسمی ازشون موند و خیانت هایی که در حقشون شد و و و...... ...😔 💕 @aah3noghte💕
💔 مےبـَرد تا ابد از یاد پریدن ها را🕊 هر کبوتر که نشیند لبِ دیوارِ شما #پروفایل❤️ #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 مےبـَرد تا ابد از یاد پریدن ها را🕊 هر کب
💔 دیدی یه وقتایی دیگه داری کم میاری؟ الان از اون وقتای دعا کنین کم نیاریم😭
شهید شو 🌷
🌷 بسم رب المھــدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_دوم... مسلم در زد پسری خنده رو در را باز کرد و با
💔 🌷بسم رب المهدی🌷 ... من در دهی نزدیک حله که مردمش از برادران اهل هستند به دنیا آمدم و دوره ی نوجوانی را در آنجا گذراندنم. ده ماه بعد در صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود. کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده ی آبادی مژدگانی بگیریم. یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به ده میرسد! بلافاصله سراغ احمد رفتم بی آنکه دیگران را خبر کنم.😏 احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت: "عالی شد اگر کاروان به این بزرگی باشد میتوانیم چند سکه ای گیر بیاوریم😄 برویم بچه های دیگر راهم خبر کنیم."😉 گفتم: "ولشان کن! دنبال دردسر میگردی؟😏 هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را که میگیریم قسمت کنیم." به سختی راضےاش کردم که از خیر بچه ها بگذرد تا صبح، وقت زیادی مانده بود که از ده بیرون رفتیم و چون فکر میکردیم زود به کاروان می‌رسیم نه آبی با خود برداشتیم نه نانی...😨😱 چند تپه از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آنکه غبار کاروانیان را ببینیم🙄 خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را میسوزاند.🤒 احمد ایستاد و با گوشه ی چفیه اش پیشانےاش را خشک کرد و گفت: "مطمئنی درست شنیده ای"؟🤔 ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 ‼️
شهید شو 🌷
💔 🌷بسم رب المهدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_سوم... من در دهی نزدیک حله که مردم
💔 🌷 🌷 ... گفتم: "با گوش های خودم شنیدم".😕 احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت: "پس کو؟ جز خاک چیزی میبینی؟"🤔 به دور ترین تپه اشاره کردم و گفتم: "تا آنجا برویم اگر خبری نبود بر میگردیم".😅 زیر چشمی نگاهش کردم عصبانی گفت: "برمیگردیم؟؟! به همین راحتی؟؟؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم؟"😡 شانه هایم را بالا انداختم. سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان آفتاب بود... چشمانم سیاهی میرفت به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم.😖😩 تا چشم کار میکرد بیابان بود و بس... نه غبار کاروانی... نه آبادی ای و نه حتی تک درختی!☹️ احمد آهی کشید و روی زمین نشست و کفش هایش را درآورد تا شن های داغ را از آن بتکاند.😒 گفتم: "ننشین که پوستت میسوزد". خودم هم از خستگی نشستم😑 داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد😣 احمد گفت: "از دست تو...!!!!" و مـُشتی شن به طرفم پراند.😠 گفتم: "چرا اینطوری میکنی؟؟😒 اصلا تقصیر تو بود که گفتی از این راه بیاییم"😠. دندان قروچه ای کرد و گفت: "پرویی میکنی؟؟؟ به حسابت میرسم"😤😡😡 ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 ‼️
💔 قَالَ رَسُولِ اللَّهِ: یَذْکُرُهُ مُؤْمِنٌ إِلَّا بَکَی ... هیچ مومنی او را یاد نمی کند مگر به ... ...و چقدر این روزها یاد هستیم ای ڪُشتہ اشڪـــ ها 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 قسمت سی و ششم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀اشباح سیاه حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون ای
💔 قسمت سی و هشتم: ❤️ 🌀و جعلنا و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ... حق با اون بود😕 ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود🔥💥 ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ... تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت "دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن" ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ... باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ... تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن 😭😭... چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ... غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم😭😭😭 ... بالاخره پیداش کردم😔 ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ... چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ، هنوز می خندید ... زمان برای من متوقف شده بود ... سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرِش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ... قسمت سی و نهم: ❤️ 🌀 برمی گردم وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم😭😭 ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ... از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد😟 ... دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ... آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ... کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...😘 - برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...😭 و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ... ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️
💔 گفتمش در ره جانانه چه باید کردن؟ زیر لب خنده‌زنان گفت که "جان‌افشانی" #لحظه_شھادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕