eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 رشته تسبیح اگـر بُگسست معذورم بدار... دستم اندر ساعدِ ساقیِ سیمین ساق بود.... #پروفایل #جامانده_منم💔 #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 درد دارد... بنشینی مظلومیت را ببینی نتوانی کاری کنی... مگر ما شیعه همان مرد نیستیم که وقتی شنید خلخال از پای ربوده اند، خواست از غصه بمیرد!! ما را چه شده؟ اگر بخواهیم به این کاری نداشته باشیم که هر روز چند جوان شیعه، در نیجریه به شهادت می رسند، باز هم هر جور حساب می کنم می بینم نمی شود بیخیال رهبرشان شد ! که هر روز به نزدیکتر می شود! عمرش پربرکت بود توانست ۲۵میلیون مُرده را احیا کند و شک نکن با شهادتش ، شمار بیشتری جان میگیرند👌 که همیشه درخت اسلام با خون آبیاری شده و از خون آزادمردان به ثمر نشسته است... ؟ ؟؟ #۲۵میلیون_شیعه ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا وزیری که درس خارج فقه مےخواند #شھیدد
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا فرماندار جوان ایرانشهر #شھیدحبیب_الله_مالکی:  در سال 1334 در تهران متولد شد.  خانواده مذهبی وی در محله قدیمی و معروف بازارچه نایب السلطنه سکونت داشتند. وی پس از اخذ دیپلم به مراکز مذهبی و جلسات درسی شهید بهشتی قدم گذاشت و از آن پس با جریان مبارزه آشنا شد. در نماز عید فطر 1357 و کمیته استقبال از امام(ره) فعالیت مستقیم داشت و بعد از پیروزی انقلاب و در جریان انتخابات مجلس شورای اسلامی و ریاست جمهوری بازوی توانایی برای وزارت کشور بود. او معتقد بود با پياده شدن قانون اساسي در كشور، آمريكا و منافقين نابود خواهند شد. اندکی بعد به #فرمانداری_ایرانشهر منصوب شد و حدود شش ماه در این مسوولیت خدمت کرد و رفاه مردم و آبادی آن منطقه را سرلوحه کارش قرار داده بود. و عاقبت در کنار 72 تن از یاران امام در فاجعه هفتم تیر 1360 به شهادت رسید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
💔 بیش از ۲۰ فرمانده لشگر زیر ِ ۲۵سال داشتیم که ۸سال تمام اجازه ندادند حتی یک وجب از خاکمون به دست دشمن تا دندان مسلح بیفته، بیش از هشتاد درصد رزمندگانمون زیر ۳۰سال بودند که همه دنیا رو از جنگیدن با ما پشیمان کردن💪 چقدر جایتان خالیست این روزها، شهدا... ولی خدا رو شکر راهتان ادامه دارد... عجل الله تعالی فرجه ... 💕 @aah3noghte💕
1_7844915.mp3
زمان: حجم: 7.12M
💔 دفعه آخری یه جور دیگه بود هی دو سه بار مادرشو بغل کرد گفت به خدا سپردمت، دلم ریخت ساکشو بست،دخترشو بغل کرد ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 دفعه آخری یه جور دیگه بود هی دو سه بار مادرشو بغل کرد گفت به خدا سپردمت، دلم ریخت ساکشو بست،دخت
💔 بفرما! همان پیراهني كه خواستی اتوكردم ؛ همان انگشتري كه گفتی آماده کردم ؛ توی ساک ، همان ها را که گفتی گذاشتم ؛😊 به همان ترتیبی که سفارش کردی؛ فقط بدان .... دلم 💔 را رج به رج از شال رد کردم و مثل پیچک دور بندپوتینت کشیدم من ... این جا ... بی دل شده ام 😔💔😭 روبه روی حرم که می ایستی یادت باشد یک سلام دونفری بدهی 💕 سلام مرا که به خانم برسانی .... باقی راخودش می داند... 🌹🌹🌹 همسرم من این درس را از کربلا آموختم که ما چیزی را که در راه خدا داده ایم هیچ وقت باز پس نميستانيم! شهادتت مایه افتخار من است....🌹🌹 شفاعت یادت نرود ، همسفر بهشتی من🌹🌹🌹 ... 💕 @aah3noghte💕
چله دعای توسل روز بیست و هفتم یادمون نرهシ
💔 حتی خیال کربُ بلا هم مقدس است... من بےوضو به عڪس حرم دست نمےزنم 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 جای پیش دلاوران فاطمیون خالی که هواےشان را داشته باشد و در دل شب یک تنه ، برایشان غذا و آب ببرد... و صد البته جای ما پیش شهدا و نزد ارباب... خالی دلتنگیم 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_هفدهم    یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد… اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ
💔 رمان  ‌ ‌زنگ را زدم. لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من  حسابے جاخورد. انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید! با خجالت سلام ڪردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو بہ داخل خانه هدایتم ڪرد. خانہ ےساده ومرتب اونها منو یاد گذشتہ هایم انداخت. دورتا دور پذیرایے با پشتے های قرمز رنگ کہ روی هرکدام پارچہ ے توری زیبا وسفیدے بصورت مثلثے ڪشیده شده بود مزین شده بود. مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق ڪہ در سمت راست پذیرایے قرار داشت مشایعت ڪرد. فاطمہ بہ روے تختے🛌 از جنس فرفوژه  با پایے ڪہ تا انتهاے ران درگچ بود، تکیہ داده بود و با لبخند سلام صمیمانه اے ڪرد. زیر چشمانش گود رفتہ بود و لبانش خشڪ  بنظر میرسید. دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوڪہ شدنم نفسم بالا نمے آمد وبه هن هن افتادم. بے اختیار ڪنار تختش نشستم وبدون حرفے دستهاے سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد ڪنترل بغضم سخت تر میشد. مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمہ مثل همیشہ با خوشرویے و لحن طنزآلود گفت: -بے ادب سلامت ڪو؟! قصد دارے دستم رو هم تو بشڪنے؟! چرا اینقدر فشارش میدے؟!فڪر میڪردم دیگہ نمیبینمت. گفتم عجب بے معرفتے بود این دختره!!رفت و دیگہ سراغے از ما نگرفت! چشمم بہ دستانش بود.صدام در نمے آمد: -خبر نداشتم! من اصلن فڪرش هم نمیڪردم تو چنین بلایے سرت اومده باشہ. خنده اے ڪرد و گفت: -عجب! یعنے مسجدے ها هم در این مدت بهت نگفتند من بسترے بودم؟! سرم را با تاسف تڪان دادم! چہ فڪرها ڪہ درباره ے او نڪردم! چقدر بیخود وبے جهت او را ڪنار گذاشتم درباره اش قضاوت ڪردم سرم را بالا گرفتم و آب  دهانم را قورت دادم: _من از آخرین شبے ڪہ باهم بودیم مسجد نرفتم. گره اے بہ پیشانے اش انداخت و پرسید: _چرا؟! سرم دوباره پایین افتاد. فاطمہ دوباره خندید: _چیشده؟! چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدے؟ جواب دادم: -از خودم ناراحتم. من بہ تو یڪ عذرخواهے بدهڪارم. با تعجب صدایش را ڪمے بالاتر برد: -از من؟!!😳😟 آه ڪشیدم.پرسید: -مگہ تو چیڪار ڪردے؟! نڪنہ تو پشت فرمون نشستہ بودی ومارو اسیر این تخت ڪردے؟ هان؟😁 خندیدم! یڪ خنده ے تلخ!!! چقدر خوب بود ڪہ او در این شرایط هم شوخے میڪرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم _فڪر میڪردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگہ نمیخواے منو ببینے! او با تعحب گفت: -من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟! وبعد زد زیر خنده!!! وقتے جدیت من را دید گفت: -چادرے بودن یا نبودن تو چہ ربطے بہ من داره؟! من اونشب ناراحت شدم. ولے از دست خودم.ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها بہ تو پیشنهادے دادم ڪہ دوستش نداشتے! و حقیقتش ڪمے هم از غربت چادر دلم سوخت. آهے ڪشید و در حالیڪہ دستش رو از زیر دستم بیرون میڪشید ادامه داد: -میدونے عسل؟!!! چادر خیلے داره.چون دلم نمیخواد کسے بهش بے حرمتے ڪنہ. من نباید بہ تویے ڪہ درڪش نکرده بودے چنین  پیشنهادے میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلے خوب کارے ڪردے ڪہ سریع منو بہ خودم آوردی وقبول نڪردے.من باید یاد بگیرم ڪہ ارزش چادر رو  بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمے چے میگم؟! من خوب میفهمیدم چہ میگوید ولے تنها جملہ اے را ڪہ مغزم دڪمہ ے تڪرارش را میزد این بود: -چادر لباس حضرت زهراست… اون بزرگواره بازهم 🌸حضرت زهرا.🌸 چرا همیشہ برای هر اسم ایشون رو میشنیدم.؟! آه عمیقے ڪشیدم و با حرڪت سر حرفهاش رو تایید ڪردم. مادرش با یڪ سینے چاے ☕️☕️ ومیوه 🍇🍊🍏وارد شد. بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت: -هوا سرد شده.یڪ پتوے دیگہ برات بیارم مامان جان؟! فاطمہ با نگاهے عاشقانہ رو بہ دلواپسے مادرش گفت: -نہ قربونت برم.من خوبم.اینجا هم سرد نیست.برو یڪ ڪم استراحت ڪن تا قبل از اذان.خستہ اے. مادرش یڪ نگاه پرسروصدایے بہ هر دوے ماڪرد.نگاهش میگفت خیلے حرفها براے دردل دارد ولے از گفتنش عاجز است. من لبخند تلخے زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمہ نجواڪنان قربان صدقہ اش رفت.پرسیدم: -از ڪے بہ این روز افتادے؟ جواب داد: -ده روزی میشہ روزاے اولش حالم خیلے بد بود..دڪترا یہ لختہ خونم تو مغزم دیده بودن ڪہ نگرانشون ڪرده بود.ولے خدا روشڪر هیچے نبود..چشمت روز بد نبینہ.خیلے درد ڪشیدم خیلے. دوباره خندید. چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزے میخندید؟ یعنے درد هم خنده داره؟ دستش محڪم اومد رو شونہ هام و از فڪر بیرون پریدم. گفت : _بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟  بزور لبخند زدم: -خوبم.اگر ملاڪ سلامت جسم باشہ!!! -پس روحت حالش خوب نیس!!😒 -آره خوب نیست😔 -میخواے راجع بهش حرف بزنیم؟! آهے ڪشیدم: -شاید اگر علتش رو بدونے دیگہ دلت نخواد باهام بگردے پوزخندے زد:😏 -هہ!!!! فڪ ڪن من دلم نخواد با ڪسے بگردم!! من سریش تر از این حرفهام. اصلن تو رفاقت جنبہ