eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🔴 نتیجه خط و نشان متخلفین در مقابل آمر به معروف متخلفینی که یک آمر به معروف را مورد تهدید قرار داده بودند، به دادسرای ارشاد احضار شدند. 🚨 در صورت مواجهه با کشف حجاب در خودرو، میتوانید پس از امر به معروف محترمانه و دلسوزانه، فیلم یا تصویری از پلاک خودرو و فرد متخلف را به همراه ذکر زمان و مکان دقیق تخلف، به سامانه دادسرای ارشاد به شماره ۰۹۰۵۴۳۰۹۴۸۴ در پیام‌رسان‌های داخلی ارسال کنید. گزارش‌های واصله پس از بررسی و راستی آزمایی، قطعاً مورد پیگری قرار می‌گیرند. "دادسرای ارشاد حامی خانواده" ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد کامران کنارم نشسته بود._عسل؟؟!!! با هق هق 😭و التماس گف
💔 خنده ای عصبی کردم وگفتم: _آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!! او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت:_من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده! میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش وضعف میکنن بپرسی..قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم.. بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت : _پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!! 🍃🌹🍃 نسیم از اون سمت بلند صدازد: _وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!! کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت: _خیلی رومخه این دوستت!!! نتونستم جلوی خندمو😄بگیرم.خودش هم خندید. با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد. با التماس وملاطفت گفتم: _کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم. کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت:_ممنونم که حرفهامو شنیدی بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت:_ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم. داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت:_اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! .راستش ..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی. من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت:_ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی! با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و  گفتم:_اینو بزار تو جیبیت! من احتیاجی ندارم.. او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد._عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض بغضم گرفت.با صدای آهسته گفتم: _کامران خواهش میکنم پسش بگیر. شایدمن نتونم بهت برگردونم. بعد نگاهی به سرتا پام انداخت وگفت:_خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش. 🍃🌹🍃 چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟ اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی? اصلا به من چه؟!! 🍃🌹🍃 نسیم دوباره مزه پرونی کرد:_اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم! کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد.   سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم. نسیم از اون ور صدا زد: _منتظر کسی بودی.؟ خدایا حالا باید چیکار میکردم؟ کامران سرجاش ایستاد و پرسید: _مهمون براتون اومد؟ با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم:_یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟ مسعود با بی تفاوتی گفت:_خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟ نسیم با لحنی موزیانه گفت:_بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی! حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم. از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت:_خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!! مسعود پرسید:_حالا مهمونت خانومه یا آقا؟ کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت. نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت: _الان معلوم میشه عزیزم!! ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_یکم خنده ای عصبی کردم وگفتم: _آره این خصوصیتتون رو ک
🍄 نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟…..شما؟؟….بله درسته بفرمایید بالا من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: _برو نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:_وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت وپاش کردم.!! داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم .. درمانده و مستاصل به او نگاه کردم. _نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو..میگم سرت کن.اونی که پشت دره با مافرق داره!! اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست! گفت:_جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی! دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم. فاطمه پشت در بود. دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این تاپ وشلوار میدید اصلا داخل میومد؟ کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:_فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه!! کامران اینقدر عصبانی😡 بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: _بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه.زشته. واسش مهمون اومده! کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه. در دلم رفتارش رو تحسین کردم.نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت: _ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد مراقب حرف زدنت باش!! کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد. _هه!! حیف که مهمون پشت دره!! 🍃🌹🍃 زنگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید.نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:_بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! واز پله ها پایین رفت فاطمه هاج و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت: _من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم. مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت: _ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه. نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:_عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند. و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:_خدانگهدار 🍃🌹🍃 اونها از پله ها پایین رفتند ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود. تالاپ تالاپ تالاپ..قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت . چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم ..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا.. وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!! با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم: _بخدا نمیدونستم اینا پشت درند.. وناله ای سردادم نشستم! تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت. _سادات..عسل سادات..چت شد؟؟خاک به سرم.خیس عرق شدی اشکی از گوشه ی چشمم 😢پایین ریخت آهسته گفتم:_بخدا من توبه کردم.. فاطمه چشمانش خیس شدند. _چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه ی توست..اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم. او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت. وقتی آب رو دستم میداد گفت:_ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه. 🍃🌹🍃 کمی از آب خوردم و  به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری! او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:_چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم. بی مقدمه گفتم: _کامران خریده.. ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 جسمی که ذوب شد!!! کوله پشتیش پر از مهمات بود که آتش گرفت نتوانستند کوله را از او جدا کنند از بچه ها خواست که به راه خود ادامه دهند و با چفیه، دهان خود را بست تا عملیات لو نرود تنها کف پوتین هایش که نسوز بود باقی ماند... #شھیدعلی_عرب #لشکر۴۱ثارالله #کربلای۱ #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 راه اتصال به امام زمان چیست⁉️ 📌( قسمت اول) یکی از سوالات خیلی کلیدی و مهمی که در مورد امام عص
💔 راه اتصال به امام زمان چیست⁉️ 📌( قسمت دوم) اگر بخواهیم دنبال این جواب بگردیم که راز اتصال به امام زمان چیست؟ قاعدتا به روش علمی هم باید یک پاسخ اجمالی پیدا کنیم، یعنی یک پاسخ کلی؛ بعد پاسخ کلی را تحلیل کنیم، دقیق ببینیم چیست. پاسخ کلی طبق قواعد علمی این است که، اگر قرار باشد دوتا موجود به همدیگر وصل بشوند، قرین بشوند، همنشین بشوند، شرط جدی و لازم و بی بدیلش است. هیچ وقت یک نماز خوان با یک عرق خور رفیق صمیمی نمیتواند بشود! ممکن است یک سلام علیکی بکند تا روی او تاثیری بگذارد ولی رفیق نمیشود! اتصال بین دو کس، وقتی کامل برقرار میشود، که سنخیتشان کامل باشد. کبوتر با کبوتر، باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز 💠 در حکمت ۳۸ نهج البلاغه می فرماید: با ۴ نفر همنشین نشو: بخیل، احمق، دروغگو، بدکار. چرا نباید با اینها رفیق شد؟! چون آنچه که تو از خودت انتظار داری از ، اینها ندارند. مثلا احمق میخواهد به تو خیر برساند، شر می رساند. بخیل دقیقا جایی که به او احتیاج داری، پشت تو را خالی میکند. دروغگو دور را برایت نزدیک میکند و نزدیک را دور میکند. تو را سرکار میگذارد و... پس سنخیت است راز اتصال! اساسا من وقتی میتوانم با امام زمان ( علیه السلام) ارتباط حقیقی برقرار کنم، که با او سنخیت داشته باشم، همانطور که در مراتب بسیار پایین تر من و شما وقتی باهم رفیق میشویم؛ از روی و میل، که تشخیص بدهیم همسنخ هم هستیم. وقتی همسنخ هم نیستیم اصلا حاضر نیستیم با هم همراه و همنشین بشویم. یک کمی مرتبه پایین ترش، که در واقع یک راهبردی است برای رسیدن به آن سنخیت، و چون جایگاه امام عصر ارواحنا فدا که طراز طهارتش، طراز تقوایش و امثال این... خیلی بالاتر از آن است که ما بگوییم همین دم دست است، به آن رسیدیم! اما در مکتب اهل بیت علیهم السلام برای رسیدن به آن سنخیت هم، یک راهبرد خیلی خیلی راحت و روشنی به ما تعلیم داده است، و آن است. یعنی چه؟!🤔 یعنی یک جاهایی آدم دلش میخواهد یک کمال اخلاقی داشته باشد، ولی میبیند با آن صفت فعلا خیلی فاصله دارد. اهل بیت علیهم السلام که می خوانیم در نهج البلاغه، به ما میگوید: ناامید نشو!☝️ درست است که تو الان در حد اعلاء مثلا کرَم نیستی؛ اما یک کم ادای آدمهای کریم را زیاد در بیاور. شبیهشان که بشوی، کم کم کریم میشوی! راهبرد تشبه است این. اگر تو تشبه به هر گروهی، به هر خصلتی پیدا کنی، کم کم از آن گروه میشوی. در نهج البلاغه در حکمت ۲۰۷ حضرت علی ( علیه السلام) در مورد که صفت بسیار بزرگی است، بسیار ضروری است برای انسان؛ بردبار بودن، بیجا اظهار نظر نکردن است.... آنجا می فرمایند: «إِنْ لَمْ تَكُنْ حَلِيماً» اگر الان بالفعل حلیم نیستی واقعا، «فَتَحَلَّمْ » می توانی خودت را به حلم بزنی! یک جاهایی سعی کن همان رفتاری را انجام بدهی که یک حلیم انجام می داد. اینقدر خودت را به حلم بزن تا حلیم بشوی. این مصداق را می گوید. بعد حضرت یک قاعده کلی می فرماید: «فَإِنَّهُ قَلَّ مَنْ تَشَبَّهََْ بِقَوْمٍ » خیلی کم پیش می آید که یک کسی خودش را شبیه به یک گروهی بکند، «ٍ إِلَّا أَوْشَكَ أَنْ يَكُونَ مِنْهُمْ» ولی اینجور نشود که مثل آنها نشود! خیلی کم پیش می آید که یک کسی خودش را شبیه دیگران بکند، و مثل آنها نشود. پس اگر میخواستی آدم خوبی بشوی، خودت را به این خوبیها بزن، کم کم مثل آنها میشوی....😊 ↩️ ادامه دارد... 👤 حجت الاسلام ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 خیلی راحت ازکنار ما رد شدی اما معنی نوشته روی پیکرت را نفهیدم چون کورمان کردند... "غیرت" اگر نباشد انسان هویت ندارد و انسانی که نداشته باشد در هر ظرفی که ریخته شود شکل همان ظرف را به خود میگیرد... غیرتمان را زدند که امروز به راحتی پیش ایرانیِ مسلمان با آن فرهنگ غنی دم از فرهنگ‌غربی میزنند، فرهنگی که حاصلش بی بند و باری امروز غرب است . . . غیرتمان را زدند که زیر پست هایمان مینویسیم photo by me و تمام هویتمان را به واژه های مثلا با کلاس غربی میفروشیم! مشکل سلبریتی ها و مطرح شدن رقاص ها مشکل بی غیرت هایی است که هویتشان را به غرب فروختند و توّهم روشنفکری و با کلاسی چشم هایشان را کور کرده داشته باشیم روی ایرانی بودنمان ، بگذارید دیگران شبیه ما باشند جای آنکه ما ادای دیگران را در بیاوریم! ... 💕 @aah3noghte💕 😉
💔 #زیارت_مجازی چه کنم دل چو هواي تو کند شب همه شب؟ ‌ #امام_رضا...🌿 #آھ_اے_شھادت... #نائب_الزیاره_از_طرف_همسنگری_ها #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 امام خامنہ‌ای🌹: "فضای مجازی واقعاً یڪ دنیای رو بہ رشدِ غیر قابل توقّف است؛ آخر ندارد.☝️ بايد از فرصت‌هائے ڪہ در اختیار مےگذارد حداڪثر استفاده را بڪنیم."👌 ❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 هم هجره ای بودیم، نشد یه بار نماز صبح بیدار شیم ببینیم علی اقا بیدار نیست... همیشه سرسجاده عبادت با اون عبای قهوه ایش پیداش می کردیم. عموما نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار بود. هر ساعتی از شب می خوابید برنامه همین بود... مقید بود هر کی پیشش هست بیدار کنه برای نماز صبح. اول با ز بون خوب صدا می زد و اگر محل نمی دادیم و بلند نمی شدیم کار به کتک ریز هم می رسید...☺️😂😅 🔸به نقل از محسن عابدی 🌹 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🍃🌹اے مهربان من تو ڪجایی ڪہ این دلم 🍃🌹مجنون روے توسٺ ڪہ پیدا ڪند تو را 🍃🌹اے یوسف عزیز چو یعقوب صبح و شام 🍃🌹چشمم بہ ڪوے توسٺ ڪہ پیدا ڪند تو را #السلام_علیڪ_یابقیه_الله #اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏نوری ،تو عالم نبود دین خدا هم نبود بیچــــاره بودیم اگه،ماه محرم نبود الحَمدُللهِ الذی خَلق الحسین نـــــور ازل حــسین،وسلام علی الحسین ‎١٤٤١ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گزافـہ نیستـــ کہ |مَن لاٰ رَفیـقَ لَه| گـویَم... حُسِیْنِ فـاطمہ بـاشَد، رفیــق لازم نیـستـــ... 💔 💕 @aah3noghte💕
پروفایل کانال به عشق ارباب تغییر کرد گممون نکنین تو دنیای بی در و پیکر مجازی🌹
💔 " #دولت‌جوان و #حزب‌اللهی به دست #جوانان‌"💪... خوشا چشمى ؛ كه خوانَد حرفِ #دل را... #آسیدعلی‌آقا‌خامنه‌ای: "زمینه را برای روی کارآمدن دولت #جوان و #حزب‌اللهی فراهم کنید" #امام_خامنه_ای #فداےسیدعلےجانم❤️ #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 به جناب عشق گفتم : تو بیا دوای ما باش که به پاسخم بگفتا : تو بمان و باش.. عشق، درمانی ندارد جز ❤️ و ... آنکه با چهره ای گلگون از خون سرخش به دیدار معشوق شتافته در این میانه چقدر رندانه چه عاشقانه و چقدر زیرکانه ره صد سالهء پیرمردان سپیدموی را یڪ شبه پیموده... و یقین بدان این راه، جز با عشق حسینِ فاطمه طیّ نخواهد شد... ❤️ نَمی از خاک کربلا دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 آيت الله وحيد خراسانى توصیه کردند: تا روز « » كه نزديك است، روزى صدمرتبه را بخوانيد و به حضرت 💕 💕علیه السلام هديه كنيد، ِ اِن شاءالله فيوضاتى نصيبتان ميشود، 👈شرطش هم اين است مردم را دعوت به اين عمل كنيد. 👈همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانی 📖 تلاوت صدمرتبه سوره توحید و هدیه نمودن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهداء علیه السلام به نیابت از حضرت❣حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف❣انجام شود . اِن شاءالله. ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #در_محضر_آقا امروز احساس ما اینه که دهه شصتی ها فرمانده میدانن دهه هفتادی ها میدان دارند دهه هشتا
💔 : بچه‌ها! مراقب باشید! به شهدا تمسک کنید، بصیرتتون رو بالا ببرید که ترکش نخورید! رابطه خودتون رو با خدا زیاد کنید؛ با اهل بیت یکی بشید و در این راه گوش به فرمان اونها باشید ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_رهــایـــے_از_شبــــ 🍄 #قسمت_هفتاد_و_دوم نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟…..شما؟؟
💔 بی مقدمه گفتم:_کامران خریده.. او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد: _دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟ از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم: _نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه.. 🍃🌹🍃 فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود: _خب.؟؟ _هیچی ..فقط همین!! باغیض از اتفاق امروز گفتم:_نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این🔥 نسیم و مسعود🔥 بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا… مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!! من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه! به ناچارسکوت کردم. چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم . 🍃🌹🍃 فاطمه دنبالم اومد. _چه خونه ی نقلی و خشگلی داری! او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم! کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:_ممنون.. او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی ☺️تحسین آمیز نگاهم کرد. خجالت کشیدم. پرسیدم: _چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ فاطمه گفت:_دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!! خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم. _تو لطف داری! من صورتم دست خوردست.بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم! فاطمه با تعجب گفت: _عجب بنده‌هایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه! با خنده از تعبیرش گفتم:_مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟ او گفت:_امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.! بعد در حالیکه باز  غرق فکری میشد گفت:_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.! در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!گفتم:_چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم! فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه!😒 گفت: _خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره.. دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت:_مراقب تابلوی خدا باش! او چقدرقشنگ حرف میزد .گفتم: _میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟ او با لبخندی سرش رو تکان داد: _اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:_میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه! او لبخند دلنشینی زد: _راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم: _جوابم رو ندادی! میمونی؟ او آهی کشید ومردد گفت: _نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم! با خوشحالی گفتم:_خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.! او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:_آخه.. _بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم 🍃🌹🍃 او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: _به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی.. سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش  هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم. ادامه دارد… نویسنده:
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ ☄ #قسمت_هفتاد_و_سوم بی مقدمه گفتم:_کامران خریده.. او بالبخندی تحسین
💔 تا موقع اذان🌃 باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم. تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم وآیه قبول نکرد و گفت: _املت میخوریم وگرنه من میرم! نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزه ی دونفرمون رو در آوردیم و شادو خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای☕️☕️ نوشیدیم. فاطمه بی مقدمه پرسید: _خب؟ سادات جان.نمیخوای بگی چیشده؟ دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه! کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد. _یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟ او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت:_آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟ دنبال کلمات میگشتم.بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم: _اممممم .. راستش ..من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟ فاطمه سرش رو پایین انداخت.با صدای آهسته گفت:_چرا باور نکردی؟ دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم:_چوون..فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بی تفاوت باشه! فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد. جوابم رو از سکوتش گرفتم. پرسیدم:_چرا خودت رو به خواب زدی؟ آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو ازمن دزدید. _برای اینکه عزت نفست برام مهم بود.. من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت.بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب..اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم! 🍃🌹🍃 دستهاش رو گرفتم وبا قدرشناسی نگاهش کردم _اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!! چشمهام پراز اشک شد😢 _فاطمه…تو چطوری اینقدر خوبی؟؟؟ او میان خنده وگریه گیر افتاد و با حسرت گفت: _کاش اینطور که تو میگی باشم! سکوت کردیم.فاطمه در فکر بود. پرسیدم:_یک سوال دیگه..تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟چرا بهم اعتماد کردی؟ او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت: _چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه. من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشته ی تو هرچی بوده مربوط به خودته..مهم الانته..مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی لبخندی رضایت مند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم _فاطمه..اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم  قرص تر شد. _اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود.وگرنه نه مسجد می آمدی و نه با من آشنا میشدی!  رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون!   سرم رو از روی شونه اش برداشتم و پرسیدم: _خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود! او گفت:_دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات  خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد. من با ناراحتی گفتم:_نه…من فقط از رقی بدم میاد! فاطمه با خوشحال گفت:_باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات  صدات میکنم.☺️ بعد از کمی مکث گفت:_خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان..نمیخوای تعریف کنی؟ هنوز دو دل بودم.چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود. گله مند گفتم: _من همیشه حرفهامو بهت زدم..حتی بدترین حرفها رو..تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینگونه نیست.بخاطر همین ازت دلخورم. او با تعجب گفت:_یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بی اعتمادی باهات در دل نمیکنم؟ _هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه. او با ناراحتی گفت: _متاسفم اگه موجب شدم چنین فکری درموردم کنی ..ولی باور کن اینطور نیست.اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی..تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد. ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اصلا حسین جنس غمش فرق مے ڪند... ایــن راه عشــــق پیچ و خمش فرق مے ڪند... #فرق_مـیــــڪند #محرم_آمد #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #حرف_حساب بِروید سراغِ کارهای نَشدنی! تا بِشود. #سیدعلی‌خامنه‌ای♥️ #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله
💔 دیدی تو واتس‌اپ پیامتو حذف میکنی بازم جاش میمونه، زندگی واقعی‌ام همینه وقتی یه حرفو زدی شاید فراموش بشه یا زمان زیادی ازش بگذره ولی اثرش همیشه میمونه ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🏴 #پرچم_مشکی🏴 امام صادق"علیه السلام"فرموده اند: هرکس در ایام عزای جد ما حسین"علیه السلام" بر سر در خانه ی خود پرچم مشکی نصب نماید مادرم حضرت فاطمه زهرا"سلام الله علیها" هر روز او و اهل خانه را دعا میکند.🌙 🌴سعی کنیم یه پرچم اباعبدالله الحسین"علیه السلام"رو تو خونمون نصب کنیم🌴 #آھ_اے_شھادت... #محرم_آمد #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕