شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_چهل_و_هشتم فاطمہ بهانه بود... من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداش
شدم.☺️
نماز رو به جماعت خوندیم
و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم. فاطمه در راه ازم پرسید:
_خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم:😢
_کوتاه بود!!
اوگفت:
_دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:
_ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!!
باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!!
فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:
_خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس #حاج_همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!!
ولی وقتی از رسیدن به آرزویی ناامیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.
دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد. برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود.
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم 😰 و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.
هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.
میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم. فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.
آهسته پرسید:
_سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:😰😢
_نه!!…میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.
فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد😊
-نگران چی هستی؟
#خدا هست
#جدت هست
#آقات هست
من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم:
او هم هست
فاطمه شنید.
پرسید:
از کی حرف میزنی؟
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼