شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت150 تا نیمهشب
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت151 خودش را به سمت من میکشد و امیدوارانهتر صدایش را بلند میکند: - انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟) یک لحظه میمانم چه بگویم. وضع پیرمرد انقدر رقتبار است که نمیتوان بیخیالش بشویم و همینجا رهایش کنیم. بشیر و رستم جلو میآیند: - این کیه آقا؟ - نمیدونم. ولی دنبال پسرش میگرده. نابیناست. مثل این که نمیتونه راه بره. پیرمرد به سختی خودش را جلو میکشد تا دستش را برساند به ما؛ چون صدای گفت و گویمان را شنیده است. دستان لرزان و چروکیدهاش را روی زمین به دنبال منبع صدا میچرخاند و مینالد: - مین؟(کیه؟) قلبم به درد میآید از حال پیرمرد. به بشیر و رستم میگویم: - شما برگردید. منم این بنده خدا رو میارم. - آقا خطرناکه! چطوری میخواید بیاریدش؟ - کاری به من نداشته باشید. شما برید، منم بالاخره میرسونم خودم رو. - اگه گیر بیفتید چی؟ نارنجکی که در جیب لباسم گذاشتهام را نشانشان میدهم و میگویم: - من اسیر نمیشم. اگه برگشتم که هیچی، اگرم برنگشتم حلالم کنید. بشیر آخرین تلاشش را میکند برای منصرف کردن من و بغضآلود میگوید: شما برگردید آقا. منم اینو میارمش. شانههایشان را میگیرم و هلشان میدهم که بروند: زود باشید برید. من مافوقتونم، این یه دستوره. خودم میارمش. زود باشید. یا علی! - ولی آقا... دوباره تاکید میکنم: این یه دستوره! یا علی! و آرام هلشان میدهم. جرات نمیکنند مخالفت کنند و میروند. دست پیرمرد حالا رسیده است به پوتینهایم. مقابل ریش و موی سپیدش و حال رقتانگیزش تاب نمیآورم و روی زمین مینشینم. دوباره زمزمه میکند: انت مین؟ خالد؟(تو کی هستی؟ خالد؟) دستان پیرمرد را میگیرم و نگاهی به اطراف میاندازم. هرچند این خانهها خالی از سکنهاند؛ اما ماندن اینجا دیگر به صلاح نیست. میگویم: جای لمساعدتک. وین ابنک؟(اومدم کمکت کنم. پسرت کجاست؟) لبخندی لرزان روی لبش مینشیند و دندانهای پوسیده و سیاهش را میبینم. نیمخیز میشود: - ابني من جنود ابوبکر بغدادی. الله یعطیه الف عافیه یا رب.(پسرم از سربازان #ابوبکر_بغدادیه. خدا بهش سلامتی بده.) #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت151 خودش را به
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت152 نیمخیز میشود: - ابني من جنود ابوبکر بغدادی. الله یعطیه الف عافیه یا رب.(پسرم از سربازان #ابوبکر_بغدادیه. خدا بهش سلامتی بده.) نمیدانم منظورش از آرزوی سلامتی، ابوبکر بغدادی بود یا پسرش؟ اما پیداست که از داعشی بودن پسرش ناراضی نیست. از شنیدن این جمله چندان تعجب نمیکنم؛ تصمیمم هم برای کمک به پیرمرد تغییر نکرده است. میگویم: - وینو الان؟(الان کجاست؟) - مو بَعرف وینو. راح للحرب. قال یجی قريبًا لكنو مو جای حتی الان.(نمیدونم کجاست. رفت جنگ، گفت زود میاد ولی تاحالا نیومده.) احتمالاً پسرش در درگیری با ما کشته شده است؛ شاید هم بخاطر درگیریهای اخیر نتوانسته برگردد. نمیدانم؛ شاید پسرش قاتل یکی از رفقای خودم باشد و شاید من قاتل پسر او... مهم نیست. هیچکدام از این حرفها را به زبان نمیآورم و میگویم: - لیش ترکت بیتک؟(چرا از خونهت بیرون اومدی؟) - لانو مریض؛ رجلی مجروح. مو عندی الاکِل، انو جوعان کتیر.(چون من مریضم، پام زخمیه. غذا نداشتم، خیلی گرسنهم.) نگاهم کشیده میشود روی پاهای برهنه و باندپیچی شدهاش که از پیراهن بلند و چرکمُردهاش بیرون زده. پیراهنش پر از لکههای سیاه است که احتمالاً خونِ خشکیده است. به چشمانش دقیق میشوم؛ پلکهایش نیمهبازند و مردمکهای سپیدش در تاریکی شب برق میزنند. میگویم: - مو عندی الاکِل، لکن آخذک الی مکان امن، هنا خطیر جدا. آخذک الی مکان یوجد الاکل. (من غذا ندارم، ولی میبرمتون یه جای امن. اینجا خیلی خطرناکه. میبرمتون جایی که غذا باشه.) پیرمرد دوباره لبخند میزند: - ابنی هناک کمان؟(پسرم هم اونجاست؟) - مو بعرف، انشاءالله ترین ابنک.(نمیدونم، انشاءالله پسرت رو میبینی.) میدانم احتمال این که پیرمرد دوباره پسرش را پیدا کند نزدیک صفر است؛ اما حرف دیگری نمیشود زد. حتی اصلا نمیدانم چطور میخواهم این پیرمرد را با خودم تا اردوگاه خودی ببرم؛ فقط میدانم باید ببرمش. یک لحظه کسی در ذهنم نهیب میزند: - ممکنه یه تله باشه! و سریع جوابش را میدهم که: کسی از اومدن ما خبر نداشت که بخواد برامون تله بذاره! از جا بلند میشوم و آرام در کوچه قدم میزند. پیرمرد همچنان در کوچه افتاده و سعی میکند سر لرزانش را به دنبال صدای پای من بچرخاند. سرم را نزدیک گوشش میبرم و آرام میگویم: - هیس! اصبر...(هیس! صبر کن...) و با دقت به ویرانهها نگاه میکنم؛ هرچند در این تاریکی چیز زیادی پیدا نیست. با اسلحه آماده، مقابل در خانهای که پیرمرد از آن بیرون افتاد میایستم. پیرمرد دارد تلاش میکند بنشیند. دارد میلرزد. خانه چندان بزرگی نیست؛ یک دخمه کوچک که بوی تعفن میدهد و قسمتی از دیوارش خراب شده و ریخته. چراغ قوهام را در خانه میچرخانم و کسی را نمیبینم. از خانه بیرون میزنم و نفس عمیقی میکشم؛ این پیرمرد چطور در چنین جای متعفنی دوام آورده است؟ پسرش چطور توانسته پدرش را در چنین جایی رها کند و برود؟ کنار پیرمرد میایستم و با دقت نگاهش میکنم. ممکن است اسلحه همراهش باشد؛ دست میکشم روی لباسش و سرتاسر بدنش را بازرسی میکنم. بجز همان پیراهن کثیف چیزی تنش نیست. نگاهی به اطراف میاندازم تا ببینم چیزی برای بردن پیرمرد پیدا میشود یا نه؛ اما چیز به درد بخوری به چشمم نمیآید. شانههای پیرمرد را میگیرم و روی زمین مینشانمش. طوری مینشینم که پیرمرد بتواند روی کولم سوار شود و میگویم: - ارکب علی. یلا... اتفضل...(سوار من بشید. زود باشید... بفرمایید...) پیرمرد را کول میگیرم و از جا بلند میشوم. بدنش بسیار لاغر و استخوانی ست و وزن زیادی ندارد؛ با این وجود، حالا که وزن پیرمرد به وزن اسلحه و تجهیزاتم اضافه شده، سینهام سنگین شده و زخمم میسوزد. نفس عمیقی میکشم و زیر لب یا علی میگویم. سر پیرمرد روی شانهام افتاده؛ انگار نایی برای حرف زدن ندارد. نگاه کردن به اطراف در حالی که یک نفر روی شانههایت سر گذاشته، کار آسانی نیست. باید مواظب دور و برم باشم مبادا به تور ماموران داعش بخورم و مبادا راه را گم کنم. کمیل را کنار خودم میبینم و میگوید: برو. هواتو دارم. هرچه وزن پیرمرد بیشتر به کمرم فشار میآورد، در درستی کارم بیشتر شک میکنم.🙄 چشمم از دور به بیمارستان الاسد میافتد. به ذهنم میرسد که میتوانم پیرمرد را مقابل بیمارستان بگذارم و بروم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞