شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_دو آب دهانش را فرو می دهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه ک
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_سه
- چرا نخوابیدی؟
پس متوجه آمدنم شده.
- خواب بابا رو دیدم؛ همون خوابی که همیشه میدیدم.
- منم خواب بابا رو دیدم، توی حرم امام رضا(ع) بود.
حامد نگاهی به درخت انگور میاندازد: اینم تا چند وقت دیگه غوره میده، بعدم غوره هاش انگور میشه!
حامد، زیر درخت انگور، لب حوض فیروزهای؛ چقدر شبیه پدر است؛ از مسجد صدای اذان می آید.
آخرین بار و و اولین باری که به مشهد آمدم، اردوی المپیاد مدرسه بود و فقط شانزده سال داشتم؛ آن سال فقط دلم میخواست از نزدیک حرم را ببینم، ببینم چه خبر است که همه آروزی زیارتش را دارند؟
و هنوز آنقدر کوچک بودم که جز آیینه کاری هاو چلچراغ ها و انعکاس نور در پیچ و تاب معرق و کاشی و آینه، چیزی ندیدم و جز زمزمه السلام علیک، چیزی نشنیدم.
اینبار اما، سفر مشهدمان شوقی مضاعف دارد؛ حاج مرتضی خواست مهمانمان کند تا حامد کمی سرحال شود؛ البته کاملا مهمان هم نیستیم و هزینه ها را تقسیم کرده اند. الان در هواپیما هستم؛ ساعت حدود 9 شب است. وقتی در تاریکی شب، حرم نورانی از پنجره های هواپیما پیدا میشود، باور میکنم تا دلارام فاصله ای ندارم؛ همه گریه میکنند، از جمله خودم!
دل توی دلم نیست! از هواپیما که پیاده میشویم هوای مشهد به صورتم میخورد؛ از همینجا بوی گلاب می آید، هوای اینجا چقدر شبیه کربلاست!
بقیه راه تا هتل را پرواز میکنم؛ جز دلارام نه کسی را میبینم و نه صدایی میشنوم:
#بجز_آن_یار_ندارم؛_به_کسی_کار_ندارم...
چمدان ها را به هتل تحویل می دهیم و می رویم به سمت حرم. هتل در خیابان امام رضا(ع)ست و پنج دقیقه ای تا حرم فاصله دارد. همه ساکتند، همه حال مرا دارند.به جلوی گیت ها که میرسیم، مردها جدا میشوند؛ حامد فقط یک جمله می گوید:
قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا.
وارد صحن میشویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیرون، آرام است؛ هوا نه سرد است و نه گرم، نسیمی ملایم میوزد. با همان حال منقلب اذن دخول میخوانم.
حواسم نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته نمیشود، با همان حالت به عمه میگویم: میشه من تنهایی برم؟
- برو فقط زود بیای ها! گم نشی!
- چشم!
التماس دعایی میگویم و راه میافتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمیدارم.
صحن ها را درست بلد نیستم، چندبار گم میشوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه ها
خودم را میرسانم به صحن انقلاب.
از کفشداری 2 وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور است و نور و نور، بوی گلاب می آید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به آسمان میرود، صدای یکنواخت و ملایم.
#هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق
#خیل_مالئکند_رضا_یا_رضا_کنند...
ضریح را که میبینم، تمام حرفهایی که آماده کرده بودم اشک میشود. زیرلب سلام میدهم؛ جمله ای زیباتر از این به ذهنم نمیرسد: السلام علیک یا شمس الشموس وانیس النفوس.
#آمده_ام_شاه_پناهم_بده...
وقتی صدای زنگ می آید، راضیه خانم میگوید: فکر کنم علیه!
با این حرفش میروم به اتاق تا چادر سرم کنم. از صبح تا به حال، سعی کرده ام حال دگرگونم را عادی نشان بدهم؛ اصلا نمیفهمم اطرافم چه میگذرد، با خودم قرار گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛ یعنی زهرا نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن! از صبح تا حالا که خبر شهادت محسن حججی را خوانده ام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دور نمیشود. آخرین عکس و شاید افسون کننده ترین عکس دنیا.
(بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست توصیفش کنم... همه با آنچه بر ما و آن روضه مصور گذشته آشناییم)
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞