شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سی_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے علــے گفت: ” #دوســت نــدارم شــما لع
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_سی_و_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
برای #دروغ گفتن تجربه ی کافی داشتم، لذا مصمم و محکم پاسخ دادم:
"بله، خبر رسیده که در بین یاران على اختلاف زیادی وجود دارد.
برخی از قبایل عرب با این که با علی بیعت کرده اند، اما از جنگ با شامیان سر باز می زنند و این جنگ را #برادرکشی می دانند.
علی برای جلب رضایت مردم و شرکت دادن آن ها در جنگ، سخت در مضیغه است.
با این وجود، با اندک سپاهیان کوفه را ترک نموده است."
برق شادی در نگاه معاویه درخشید.
ٱریب نگاهم کرد و آهسته در گوشم گفت:
"تو این حرف ها را به راستی گفتی یا ..."
دستم را روی دستش گذاشتم، سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
"بگذار به فرماندهانت روحیه بدهم."
سپس به فرماندهان گفتم:
"ما دو روز دیگر شام را ترک خواهیم کرد باید جنگ ما با علی در بیرون از شهر باشد."
وقتی صحبت هایم با فرماندهان تمام شد، او آنها را ...
***
کشیش آخرین برگ از کاغذ پاپیروس را روی اوراق دیگر گذاشت.
چند ورق بعدی، ورق های پوستی بودند که با خطی زیباتر از خط عمروعاص نوشته شده بود.
فکر کرد او ادامه ی مطالبش را روی پوست نوشته است، اما با مطالعه ی چند سطر از نوشته ها، پی برد که نویسنده ی آن ها شخص دیگری است.
به اوراق دیگر کتاب هم نگاه کرد تا شاید ادامه نوشته های عمروعاص را پیدا کند، اما با ناامیدی عینکش را برداشت و کمرش را راست کرد.
به ساعت دیواری چشم دوخت.
احساس خستگی و خواب آلودگی می کرد.
فکر کرد به پایان رسیدن نوشته های عمروعاص شاید به دلیل آغاز جنگی باشد که از آن سخن می گفت.
خمیازهای کشید و از جا برخاست.
کشیش ماشینش را جلوی کلیسا، همان جای همیشگی در فرورفتگی حاشیه خیابان پارک کرد.
ساعت ۱۱ صبح بود.
هوا ابری بود و سوز شدید هوا، خبر از بارش زودهنگام برف میداد.
کشیش با قدم های آهسته به طرف در ورودی کلیسا حرکت کرد.
هنوز گرمای داخل ماشین زیر پوستش بود و اجازه نمی داد او در مسیر کوتاه ماشین و کلیسا، سرما را حس کند تا مجبور شود شال گردن سبزی را که ایرینا روی شانه اش انداخته بود، تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi