شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت86 چه سوال
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت87 ‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی میکند؟ با آرامش و خیال راحت نشسته بودند زیر تلویزیونی که بالای کافه نصب شده بود. تازه مامور ت.مشان را دور زده بودند و سرخوشانه میخندیدند؛ نمیدانستند چند میز آنطرفترشان، من نشستهام و به خودم قول دادهام تا هر جهنمدرهای دنبالشان بروم.😏 بجز حاج رسول، هیچکس نمیدانست من اینجا در ترکیه و درحال تعقیب سمیر و ناعمهام. وقتی یکی از کارکنان کافه جلوی تلوزیون ایستاد و صدایش را بلند کرد، توجه همه به تلوزیون جلب شد. اخبار داشت گزارش فوری پخش میکرد؛ شبکه بیبیسی انگلیسی. یک لحظه از دیدن تصویر و بعد هم خواندن زیرنویس، خون در رگهایم یخ زد: حمله تروریستی داعش به مجلس نمایندگان ایران و مرقد امام خمینی! چون در ماموریت حساسی بودم، ظاهرم را حفظ کردم؛ اما از درون بدجور به هم ریختم. باورم نمیشد کار به اینجا بکشد. دست فیلمبردار میلرزید و تصویر دوربین را هم لرزان میکرد. دورتادور ساختمان مجلس پر بود از نیروهای نظامی و گارد ویژه. تروریستها از پشت پنجرههای ساختمان مجلس تیراندازی میکردند. قلبم تیر میکشید. این که نمیدانستم دقیقاً چه خبر است و عمق فاجعه تا کجاست زجرم میداد. زیرچشمی و با غیظ نگاهی به سمیر و ناعمهی لعنتی کردم. یاد آن شش تیم تروریستی افتادم که در اصفهان گرفته بودیم. تازه فقط شش تیم را ما گرفتیم، بقیه هم کم و بیش درگیر این پروندهها بودند. فقط بعضی از اخبار دستگیری تیمهای تروریستی به گوش مردم رسید. تیمهایی که فقط یک موردش میتوانست فجایعی هزاران بار وحشتناکتر از حادثه تروریستی مجلس و حرم امام را رقم بزند. داعش واقعاً میخواست در ایران هم مثل سوریه حمام خون راه بیندازد؛ اما مگر ما مردهایم؟ - همینجاست عباس، وایسا. باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون میکشد. میپیچم داخل فرعیای که حامد اشاره میکند. کنار همان فرعی و با فاصله از یک گاراژ متروکه، چند اتاقک را میبینم که زیر پارچه استتار پنهان شدهاند. ماشین را رها میکنم و دنبال حامد راه میافتم به سمت اتاقکها. آفتاب بیرحمانه بر فرق سرمان میتابد. از آسمان آتش میبارد و زمین زیر پایمان میلرزد. اینجا ما وسط #داعش و #جبههالنصره هستیم و دقیقاً در میدان درگیریشان.😐 تا چشم کار میکند بیابان است و چند ساختمان متروکهای که احتمالا گاراژ یا پمپ بنزین بودهاند. وارد یکی از اتاقکهایی میشویم که با بلوکهای سیمانی ساختهاند؛ آن هم در گودیِ زمین. طوری که از بالا و با دوربین پهپاد مشخص نباشد. حامد که وارد میشود، همه شش، هفت نفرِ داخل اتاقک به احترامش نیمخیز میشوند اما انقدر درگیر بررسی نقشه و مشورت هستند که سلامی میپرانند و دوباره خیره میشوند به نقشه. بین کسانی که هستند، فقط سیاوش و سیدعلی و مجید را میشناسم. مرد میانسالی هم هست با موهای جوگندمی که حاج احمد صدایش میزنند. حدس میزنم حضور سیدعلی اینجا برای محافظت از حاج احمد باشد؛ یعنی خودش قبلاً این را گفته بود. برای حامد و من جا باز میکنند و مینشینیم. حاج احمد اشاره میکند به حدود سیصدمتر جلوتر: - اینجا توی این ساختمونها یه تکتیرانداز انتحاری هست. نمیدونم چندروزه اینجاست و عضو داعشه یا جبههالنصره. چندنفر از بچههامون رو زده. خودمون هم نمیتونیم بزنیمش چون اولا نمیدونیم دقیقاً کجاست و دوماً محل استقرارمون لو میره. سیاوش هم اعصابش حسابی مگسی شده: این تکتیرانداز کوفتی نمیذاره قدم بذاریم اون دور و بر. معلوم نیس دردش چیه؟ صبح تا حالا دهنمونو سـ... سیدعلی و مجید و یکی دونفر دیگر با هم میگویند: عهههه! و مجید که به سیاوش نزدیکتر نشسته است، یک پسگردنی حوالهاش میکند. حامد لبخند میزند و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی میکوبد: باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بینامو... دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمیآید: عهههه! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...`لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730