شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت177 صدای حامد ر
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت178 وقتی مقابل چنین هیولای بیرحمی هستی، باید به اندازه خودش بیرحم باشی... لب خشکم را انقدر زیر دندانهایم فشار میدهم که طعم آهن خون برود زیر زبانم. با پشت دست، خون لبم را میگیرم و اسلحه را از کنار دستم برمیدارم: - باشه! همزمان با حامد از جا بلند میشوم. حامد مشت آرامی به شانهام میزند: - ببین، اون طرف فراته! کنار فرات میبینمت! به زور تلخندی میزنم. حامد و رستم روی لبه دیوار تکیه میدهند و خشابشان را از جا در میآورند تا از پر بودنش مطمئن شوند. خشاب من خالی ست و آن را با خشاب پر عوض میکنم. گلنگدن اسلحهمان را میکشیم و من، زیر لب «بسم الله الرحمن الرحیم» میگویم و با چند گام بلند، راه میافتم به سمت درختها. اولین قدم را که برمیدارم و از تیررس خارج میشوم، صدای رگبار را میشنوم و گلولههایی که کنار پایم به زمین میخورند. خم میشوم و میدوم. تنها چیزی که میبینم، درختان درهم تنیده مقابلم است و صداهای پشت سرم را مبهم میشنوم؛ فریاد الله اکبر و صدای گوشخراش شلیک؛ پشت سر هم. تیرهایی که دیگر به سمت من شلیک نمیشوند؛ چون حامد و رستم، طبق نقشه، حواس داعشیها را پرت کردهاند. همه توانم را در پاهایم میریزم و گامهای بلند برمیدارم تا زودتر برسم به جانپناه و زودتر حامد و رستم بتوانند برگردند پشت دیوار؛ جایی که خطر تهدیدشان نکند. - لبیک یا زینب! این جمله را یک نفر فریاد میزند؛ از عمق جانش. انقدر بلند داد میکشد و لبیک میگوید که صدایش خراشیده میشود. صدایش آشناست، #حامد است. سرم را بر نمیگردانم. به نزدیک درختها که میرسم، با یک خیز بلند، شیرجه میزنم میان بوتهها و درختها و چشمانم را میبندم. یک دور غلت میزنم؛ اول دستانم روی زمین میآید و بعد گردن و سرم و در آخر، نیمتنهام. خاک و سنگ و شاخههای درختان، دست و صورتم را خراشیدهاند و میسوزد. جفتپا روی زمین میایستم. کمیل که چهارزانو روی زمین نشسته، برایم دست میزند و بیخیالِ صدای درگیری، میگوید: آفرین! یه شیرجه غلت عالی و یه پرش یک و نیممتری! هنوز اونقدرام پیر نشدی!😃 گوش تیز میکنم، صدای درگیری نمیآید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه لبیک یا زینب گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند میشوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان؛ افتاده... از اینجا که من هستم، سرش پیدا نیست. بیسیم را بیرون میکشم و تقریباً داد میکشم: عابس عابس حیدر!😰 جواب نمیآید. رستم را صدا میزنم و صدای هقهق گریه رستم را میشنوم: - عابس رو زدن! دنیا روی سرم آوار میشود. دروغ میگوید حتما... کاش دوربین دوچشمی داشتم و میدیدم آن که افتاده کیست؟ خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارعالنهر پخش میشود. دقیقاً در تیررس افتاده...😔😥 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول اینجاست
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت275 چشمانم را ب
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت276 این حداقل دلم را خنک میکند که اگر من تمام شرف و حیثیتم را به باد دادم و مُهرههای عملیاتیام هم به فنا رفتند و نفوذیام در سازمانتان هم لو رفت، شما هم یک عباس از دست دادید... " #حامد" من همان اول که دیدمش، شصتم خبردار شد که این آدم شهیدشدنی ست؛ یعنی چهره و رفتارش این را داد میزد. برای همین اصلا رفتم رفیقش شدم. مهرش نشسته بود به دلم؛ از همان روزها که باهم کربلا بودیم و پروانهوار دور حرم میچرخیدیم. در سوریه که بهتر شناختمش و صمیمی شدیم، تازه فهمیدم چه آتشی به جانش گرفته و به روی خودش نمیآورد. ما برادرانه با هم #مسابقه_شهادت گذاشته بودیم. راستش من از زنده ماندن بعد از عباس میترسیدم. جای خودش را به عنوان برادر در قلبم باز کرده بود و اگر میرفت، جای خالیاش همیشه تیر میکشید. همین هم شد که من زودتر رفتم. باور کنید اما، یک لحظه هم فراموشش نکردم. به هرکس که دستم رسید التماس کردم عباس را بیاورند پیش خودم. تا وقتی آتشِ غم عباس با آبِ شهادت خاموش نشد هم، نفس راحت نکشیدم. الان هم اگر بپرسید، وضع همان است. من و عباس هنوز هم در کربلاییم و پروانهوار دور حرم میچرخیم...🥀 " #حاج_رسول" (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.) شاید ساعت دو، دو نیم شب باشد. قطره های باران روی کتم رژه میروند. کمیل کنارم ایستاده است. سرش را پایین انداخته. از زمانی برگشته اصفهان، یکبار هم سرش را بالا نگرفته. چپ و راست میگوید: «شرمندهم...». حالا هر که بیاید و به او بگوید که آن شب، عباس رفتنی بود و ربطی به تو ندارد، باور نمیکند. به سمت گلزار شهدا میروم. خانوادهاش همه آنجا بودند، همراه مرصاد و امید. مادرش روی زمین نشسته. زیر لب چیزی میگوید و نثار منزل جدید پسرش میکند. گاهی اشک امانش را میبرد و دخترانش آرامش میکنند. شانههای مرصاد میلرزد. بعضی اوقات صدای هقهق کمیل را هم از پشت سر میشنوم. امید جلو قبر نشسته و به سر خودش میزند. با صدای بغض آلودش زمزمه میکند: داداشم رفت...داداش...داداش... عباس بهترین بود. از همان روز اول که پایش در سازمان باز شد، بهترین خودش را به من و حسین نشان داد. هر ماموریتی هم که میشد، اسم عباس از زبان حسین نمیافتاد. از همان روز که حسین و کمیل زندهزنده سوختند و دود شدند به فلک رسیدند، عباس در تاب و تب فراق آنها میسوخت میساخت. بعد هم که رفیقش حامد در سوریه شهید شد، عباس دیوانهتر شد، شیداتر. مثل پیرمرد پنجاه، شصت سالهای شده بود که از رفقای شهیدش در عملیات کربلا چهار جا مانده... عباس کسی بود که اگر جز شهادت میرفت، باید به اصل #شهادت شک میکرد. چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه میخواند و در دل داعش نفوذ میکرد و چه روزها دستهدسته پروندههای ضدجاسوسی را به ثمر میرساند. حقش چیزی جز شهادت نبود...🥀 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول