شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ ☄ #قسمت_بیست_و_پنجم وقت سفر رسید.. همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جای
به زور لبخندی زد و گفت:
-اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم. گفتم:
-کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟
با خنده گفت:
-سنگ کلیه!!!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره.
با حیرت نگاهش کردم :
-واقعا تو چقدر صبوری دختر!!!
او در حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت:
-تا صبر نباشه زندگی نمیگذره.!
پرسیدم:
-چطوری این قدر خوبی؟!
گفت:
-خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم.!!
باهم خندیدیم.☺️
میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد.😣
فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد. او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.
مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!!
کامران چندبار بهم زنگ زده بود.
ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم.
#خدایا_کمکم_کن.😢🙏
دیگه نمیخوام آقام سردش باشه..
نمیخوام آقام ازم رو برگردونه.
خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟!😢🙏 درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم.
صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد. پرسید:
-اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟دلم نمیخواد ناآروم ببینمت.
دلم خیلی پربود. با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم:
-فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم.
واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد.🚌
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمی
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼