شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_چهارم #ابراهیم_حسن_بیگے عبدالله دستی به محاسن بلندش کشید و گفت: اگر حق
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_پنجم
#ابراهیم_حسن_بیگے
اما آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد، لباس سفر پوشید، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در قبا و عبا و عمامه ی سیاهی پوشانده بود، راهی مسجد جامع شد.
افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد.
آن شب، شبی بود که انتظارش به پایان می رسید.
تیغه ی شمشیرش را تیز کرد؛ آن را به زهری کشنده آغشته کرد.
امیدوار بود که دوستانش برک و عمر و در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند.
شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آن ها را نمی شناخت، کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می شناختند.
مثل «نافع بن اشعث» دوست قدیمی اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و بدون سلام و احوال پرسی، با کنایه پرسید:
تو اینجا چه می کنی عبدالله؟
نکند تو هم جزء توابین شده ای؟
بعد بدون این که منتظر جواب باشد، ادامه داد:
لباس سفر به تن داری؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری؟
عبدالله أریب به او نگاه کرد.
فکر کرد اگر برای کار مهمتری نیامده بود، جواب او را طوری می داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند.
بی آنکه پاسخ او را بدهد، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد.
هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که نافع كتف او را چسبید. عبدالله به ناچار ایستاد.
بدون این که برگردد و به نافع نگاه کند، گفت:
تو از من چه می خواهی نافع؟
چرا دست از من برنمی داری؟
نافع کنارش ایستاد و گفت:
بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای؟
اینجا چه می خواهی؟
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
راستی! می خواهی در نماز به على اقتدا کنی؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_پنجم #ابراهیم_حسن_بیگے اما آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری ا
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_ششم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عبدالله بر خود مسلط شد و به نرمی می گفت:
به قصد و نیت خیری به کوفه آمدم؛ به زودی خواهی فهمید نافع...
سپس با پیمودن چند گام بلند به اندرون مسجد رفت و بدون اینکه سرش را بلند کند، به انتهای مسجد رفت و چهار زانو نشست و در حالی که غلاف شمشیرش را زیر عبایش پنهان کرده بود، سرش را روی سینه اش خم کرد و مشغول گفتن ذکر شد و تا زمانی که صدای هم همه ای شنید، سرش را بلند نکرد.
وقتی به اطراف نگاه کرد، علی را در جمع نمازگزاران دید، سرش را دوباره به زیر انداخت تا نگاهش در نگاه على تلاقی نکند، تا نمازگزاران به نماز بایستند، تا آرامش و سکوت فضای مسجد را پر کند، تا صدای تکیبر علی برخیزد،
تا على حمد و سوره را بخواند و به رکوع برود و آن وقت او از جا برخیزد و به طرف محراب یورش ببرد و با ضربت شمشیر زهرآلود، علی را به قتل برساند.
علی در سجده بود که جز او، همه ی نمازگزاران صدای محکم پاهای عبدالله را شنیدند.
کسی انگار می دوید؛ کسی که نعره ی بلندی کشید و پیش از آن که علی سرش را از سجده بردارد، او را در محراب نقش زمین کرد.
آن هایی که سر از سجده برداشتند، دیدند که مردی با شمشیر خون آلود به طرف در خروجی مسجد می دود.
فریاد نافع، اولین فریادی بود که برخاست:
- بگیرید این حرام زاده را بگیرید؟
و چند نفری به طرف او يورش بردند و قبل از این که از در خارج شود، به چنگش آوردند.
صدای تکبیر و واویلا از محراب بلند شده بود.
از جایی که علی، غرق در خون هنوز زیر لب سبحان الله ربي الأعلى و به حمده می گفت.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_هفتم #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش ادامه ی داستان را نخواند. کتاب را بست و ع
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_هشتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
خدا را... خدا را!
درباره ی همسایگان!
حقوق آنان را رعایت کنید که وصیت پیامبر شماست که همواره همه را به خوش رفتاری با همسایگان سفارش می کرد؛ تا آن جا که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد کرد.
خدا را... خدا!
درباره ی قرآن!
مبادا دیگران در عمل کردن به دستوراتش از شما پیشی گیرند.
خدا را... خدا!
در باره ی نماز، چرا که نماز ستون دین شماست.
خدا را... خدا را!
درباره ی خانه خدا!
تا هستید آن را خالی مگذارید؛
زیرا اگر کعبه خلوت شود، مهلت داده نمی شود.
خدا را ... خدا!
درباره ی جهاد با اموال و جان ها و زبان های خویش در راه خدا!
بر شما باد به پیوستن و وحدت با یکدیگر و بخشش از تقصیر های هم.
مبادا از هم روی گردانید و پیوند دوستی را از بین ببرید.
امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که بد های شما بر شما مسلط می گردند و آن گاه هرچه خدا را بخوانید، جواب نخواهد داد.
ای یاران من!
مبادا پس از من دست به کشتار مخالفان بزنید و بگویید علی کشته شده است.
بدانید جز کشنده ی من، کس دیگری نباید قصاص شود.
اگر از ضربت او مردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پای و دیگر اعضای بدنش را نبرید.
که من از رسول خدا شنیدم که فرمود:
بپرهیزید از بریدن اعضای بدن، هر چند سگ هار باشد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_نهم #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش بعد از این که با پرفسور صحبت کرد، گوشی را
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_دهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
ایرینا آهی کشید و گفت:
یا حضرت مریم!
این بار نوبت ایرینا بود که دست و پایش بلرزد، بدنش سست شود و دستش را به میز تکیه دهد تا از پا نیفتد.
کشیش گفت:
البته به خیر گذشته است؛ آن ها قبل از این که چیزی به سرقت ببرند، دستگیر شده اند.
ایرینا با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد پرسید:
کی این اتفاق افتاده است؟
پرفسور از کجا با خبر شده؟
کشیش گفت:
این چیزها مهم نیست؛ مهم این است که آن ها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و توسط پلیس دستگیر شده اند.
آن ها احتمالا به دنبال همین نسخه ی خطی قدیمی می گشتند.
ایرینا باقی مانده ی آب لیوان را نوشید و گفت:
ببین داری با خودت چه می کنی میخائیل...
آن از سرقت کلیسا و کشته شدن آن مرد تاجیک، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل!
مگر این کتاب چقدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟
کشیش گفت:
هر چه بود تمام شد ایرینا. به خیر گذشت.
با دستگیر شدن سارقان، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند.
حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو.
ایرینا پرسید:
اگر آن ها همدستان دیگری داشته باشند چه؟
کشیش پاسخ داد:
نه!
آن ها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند، باید تا ابد در زندان باشند.
پس نگران نباش، به زودی بر می گردیم به سر خانه و زندگی مان.
ایرینا همان طور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت:
خدا خودش به خیر گرداند.
این آخر عمری چه دلشوره هایی باید داشته باشیم.
کشیش نفس عمیقی کشید.
ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_یازدهم #ابراهیم_حسن_بیگے فکر کرد خبری که پرفسور به او داده بود، در وا
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_دوازدهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش گفت:
از سن و سال من و تو گذشته که برای خوردن یک فنجان قهوه در بیرون از خانه قرار بگذاریم. 😉
اگر حوصله اش را داری بیا این جا که حیاط خانه ی پسرم جای با صفایی است، یا من می آیم به باغ با صفای تو که شاخ درخت هایش پر از کتاب است.😊
جرج گفت:
نه باغ من، نه حیاط مصفای خانه تو؛ می خواهم دعوتت کنم به ساحل دریا، کنار صخره های الروشه.
گمان نکنم بدت بیاید که لبی با خاطرات گذشته مان تر کنیم پدر!
صدای خنده ی جرج، لبخندی بر لبان کشیش نشاند.
گفت:
چه جمله ی زیبایی، الحق که شاعري جرج!
قبول می کنم.
قرارمان امروز عصر کنار صخره های الروشه.
جرج گفت:
ساعت 4 عصر منتظرت هستم.
کشیش گفت:
بسیار خوب.
می بینمت جرج.
نسیمی که از سوی دریا می ورزید، خنک بود.
کشیش دکمه های قبایش را تا بالا بسته بود و کلاه پشمی اش را تا نیمه ی گوش هایش پایین کشیده بود.
جرج اما کتی زرشکی پوشیده بود با پیراهنی سفید و کراواتی قهوه ای.
رستورانی که آن ها روی ایوانش نشسته بودند، رو به دریا بود و صخره های الروشه سمت چپ آنها قرار دانست و موج های دریا خود را به صخره ها می کوبیدند و کف های سفید، متلاطم و ناآرام، به رقص در می آمدند.
به تعبیر جرج:
خون سفید جوشان آب در ستیز با صخره های عشاق ناکام.
پیش از این که پیشخدمت دو فنجان قهوه را روی میز بگذارد، هر دو چشم به صخره ها دوخته بودند؛ صخره هایی که نماد بیروت بودند و برای ساکنان این شهر، خطراتی را تداعی می کردند.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_سیزدهم #ابراهیم_حسن_بیگے بویژه برای کسی چون کشیش که از خاطرات بیروت
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_چهاردهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
...به نظر من او برای حفظ قدرت و حکومتش، تلاش زیادی نکرد.
از اصول و باورهای دینی اش فاصله نگرفت تا مثل هر حاکم دیگری، بخواهد مدت بیشتری حکومت کند.
حتی بعد از مرگ پیامبر اسلام، از حق حکومت که به او تعلق داشت، گذشت و با آن هایی که حکومتش را غصب کرده بودند، از در مماشات برآمد و به آن ها در شیوه حکومت داری یاری رساند.
سئوال من این است:
اگر حکومت برای بقا و گسترش و حفظ دین لازم بود، چرا على حكومتش را عین دین و دیانتش حفظ نکرد؟
او انگار حکومت را به هر قیمتی نمی خواست و داشتن حکومت را جزء اصول دینش نمی دانست.
جرج گفت:
سؤال بسیار خوبی پرسیدی.
من در کتاب خودم نیز نوشته ام که حکومت از نظر علی بن ابیطالب حقی نبود که خداوند آن را به یکی از افراد بشر ببخشد و تا روزی که او بخواهد همچنان در آن مقام باقی بماند.
همان طور که خلاف آن را بعدها در دوران سلطنت بنی امیه و بنی عباس دیدیم و چنان که در قرون وسطی در اروپا نیز چنین بوده؛ حاکمان ظالم حکومت را به هر قیمتی حق خود می دانند.
حقی که خدا و دین به آن ها داده است و کسی نمی تواند آن را ساقط کند.
در حالی که علی می گوید:
اگر تو را به ولایت انتخاب کردند و همه در آن اتفاق نمودند، به کار آنان رسیدگی کن و اگر اختلاف کردند، آنان را به حال خود واگذار.
على باز در همین زمینه در خطبه ی بیعت می گوید:
ای مردم!
من فردی از شما هستم؛ سود و زیان شما، سود و زیان من هم است و حق را هیچ چیزی نمی تواند از بین ببرد.
ای مردم!
به خدا سوگند من شما را به طاعتی ترغیب نمی کنم مگر آن که نخست خودم به آن عمل کنم و از هیچ زشتی و گناهی شما را نهی نمی کنم مگر آن که پیش از شما، خودم از آن دوری می نمایم.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_پانزدهم #ابراهیم_حسن_بیگے حکومت از نظر على داشتن یک قدرت نیست؛ حتی قدر
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_شانزدهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
پس توجه به افکار و نظرات توده ی مردم، ضرورتی است که حاکم در امر حکومتش از آن بهره مند می شود.
من در طول تاریخ و در عصر حاضر، هیچ حاکمی را ندیدم که مبنای حکومتش را مثل علی به خواست مردم قرار داده باشد.
به عقیده ی من، علی پایه گذار جمهوریت واقعی بود. ☝️
علی می گوید:
دلهای مردم گنجینه های حاکم است؛ هر گونه عدل یا ظلمی را که در آن ها بگذارد، همان را باز خواهد یافت.
به همین دلیل بود که علی رغبتی به حکومتداری نداشت و وقتی هم به حکومت رسید، تنها حاکمی بود که از مردمش می خواهد و به آن ها هشدار می دهد که از هیأت حاکمه ی خود حساب پس بگیرند و به کارهای آن ها نظارت کنند.
او حاکمان را خدمت گزاران مردم می داند و خطاب به مردم می گوید:
آیا به خشم نمی آیید و انتقام نمی گیرید که ابلهان به شما حکومت کنند؟
پس همگی به ذلت و خواری خواهید افتاد و به نابودی محکوم خواهید شد.
کشیش همان طور که فنجان قهوه در دستش بود پرسید:
اگر داشتن حکومت دینی به معنای بقای دین نیست، پس چرا حاکمان دینی پس از علی، اصرار به استقرار حکومت دین داشتند و حکومت را لازمه ی دین می دانستند؟
مثل بنی امیه و بنی عباس که مدعی بودند نابودی حکومتشان مساوی نابودی دین است.
جرج پاسخ داد:
کافی است افکار آن ها را در برابر افکار و سخنان على قرار بدهی؛ خواهی دید که بنی امیه و بنی عباس دروغ می گویند.
آن ها حکومت را برای دنیای خودشان می خواستند و به دین تمسک می جستند.
دین بهانه ای بود تا حکومت کنند.
دین را در خدمت قدرت و می خواستند، نه حکومت را در خدمت دین.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_هفدهم #ابراهیم_حسن_بیگے اگر لازمه ی بقای دین، حکومت بود، پس باید همه ی
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_هجدهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
«لیلیان براگدون» در کتاب خود می نویسد:
پس از محو سلطنت و استقرار جمهوریت، شاه و ملکه، خواهر شاه و بسیاری از وزرا و بستگان خانواده ی سلطنتی، به جرم خیانت، محکوم و با گیوتین سر بریده شدند.
متعاقباً هزاران تن از مظنونین یا هواداران سلطنت به قتل رسیدند.
چارلز دیکنز در داستان دو شهر، ماجرای موحش انقلاب فرانسه را به بهترین نحو تشریح کرده و نشان داده است که چگونه خشم دیوانه وار، چشم انقلابیون را کور کرده بود و همه ی مخالفان را سر می بریدند.
انقلابی که برای آزادی و حفظ حقوق بشر و نجات از استبداد به وجود آمده بود، خود تبدیل به یک دیکتاتوری وحشت آور شد.
در انقلاب روسیه نیز چنین اتفاقی رخ داد؛
حکومت کارگری در دفاع از طبقات محروم جامعه، به سر کار آمد و بعد خودش تبدیل به یک قدرت عظیم علیه همان طبقه کارگر شد.
برخی انقلاب های بزرگ همیشه پس از پیروزی، ماهیت اصلی خود را از دست می دهند و طبقه ی جدید حاکم، به بهانه حفظ انقلاب، مرتكب همان فجایعی می شوند که طبقه ی حاکم قبلی به دلیل آن فجایح، منهدم شده است، اما در حکومت علی چنین اتفاقی نمی افتد؛
#على مخالفان را قلع و قمع نمی کند و تکیه ی شدید او بر رضایت و نظر مردم است؛ آن هم نه رأی و نظرات دوستداران و اطرافیان خود.
علی در جنگ صفین، تن به خواست مخالفانش داد.
با این که می دانست شکست خواهد خورد، اما حاضر نشد اصول و قانون اساسی حکومتش را زیر پا بگذارد.
کشیش گفت:
در عجبم جرج از علی!
و می اندیشم که اگر «رافائيل» نان روستایی و کشاورز ایتالیایی را نمونه و سمبلی برای کشیدن تابلوی مادر مسیح قرار داد تا بدین وسیله هرگونه مفهوم و معنای پاکی و نیک دلی انسان را در آن ظاهر سازد،
یا اگر تولستوی و ولتر و گوته در فکری و اجتماعی خود، از روح هنری رافائیل الهام گرفتند....
اما على هزار و چهارصد سال پیش، از آنان پیشی گرفته و با آن که در دورانی زندگی می کرد که بربریت و برده داری و کوته فکری و تنگ نظری حتی در پیشرفته ترین کشورهای آن عصر بیداد می کرد، می گوید:
به خدا سوگند،
داد ستمدیدگان را از ستمکاران بستانم و دماغ ظالم را با این که او را خوش نیاید، به خاک بمالم.
ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_نوزدهم #ابراهیم_حسن_بیگے یا آن جا که می گوید: هیچ بینوایی گرسنه نماند
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_بیستم
#ابراهیم_حسن_بیگے
سرگئی رو به ڪشیش ڪرد و گفت:
لابد خوش حالید که بر مے گردید چون با خیال راحت می توانید ڪتاب هایے را ڪه خریده اید بخوانید و بعدش هم ڪتاب درباره ی علے بنویسید؛ درست مثل دوستان جرج جرداق.
ڪشیش گفت:
از من گذشته سرگئے. دیگر عمر زیادی باقے نمانده است، اما به تو یڪ توصیه ی جدی دارم و آن این که از خودت یڪ ماشین فعال و پر بازده اقتصادی نساز.
هر قدر هم ڪه پول داشته باشے و از امڪانات بالای زندگے بهره بگیری، اما بی نیاز از غذای روح نیستے و ڪتاب غذای روح آدمی است.
زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه ڪن؛ مخصوصا زندگے نامه افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگے ات قرار بده، اگر تنها به یک ماشین بزرگ پولساز تبدیل شوی، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهے شد و ماشین های مدل بالاتر جایت را می گیرند.
پس پسرم!
سرگئے عزیز، طوری زندگی ڪن ڪه علاوه بر بهره جویی از دنیا، چیزی هم برای آخرتت ذخیره ڪنی.
عیسے مسیح دنیا را ڪشتگاه آخرت می داند؛ یعنی یک دهقان هر آن چه ڪشت مے ڪند، خودش به تنهایے همه ی محصولاتش را نمی خورد.
او به اندازه ی نیازش بر مے دارد و بقیه را در اختیار دیگران قرار می دهد. پس دیگران را فراموش نڪن.
من در ڪلام هیچ پیامبری چون ڪلام علے ندیدم ڪه این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه ی جامعه باشد.
علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است. سعی ڪن راهی را ڪه من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی.
توصیه مے ڪنم، دربارهی علی مطالعه کنی.
سرگئی گفت:
چرا علے؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خودمان ڪم داریم؟
کشیش گفت:
نه پسرم، ڪم نداریم؛ درباره ی آنها نیز بخوان، اما بدان که مرتبه و مقام على بين همه ی آنها چیز دیگری است...
ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_بیستم #ابراهیم_حسن_بیگے سرگئی رو به ڪشیش ڪرد و گفت: لابد خوش حالید ک
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
#ابراهیم_حسن_بیگے
ایرینا به سرگئے نگاه ڪرد و گفت:
می بینے سرگئے؟ همه فڪر و ذڪرش شده ڪتاب های قدیمے!
بعد رو به ڪشیش گفت:
«همین ڪتاب هاست ڪه ما را به این روز انداخته!»
ڪشیش قبایش را تا ڪرد، روی بقچه ڪتاب قدیمے گذاشت و گفت:
-ندیده بودم هیچ وقت از ڪتاب های من شڪایتے ڪنی ایرینا؛ چشمت خورده به پسر و عروست، سر ڪتاب های من غر میزنے؟!»
آنوشا عروسڪ به دست از اتاقش بیرون آمد، عروسڪش را به طرف ڪشیش گرفت و گفت:
«بابابزرگ! این عروسڪ مال شما باشد. من دیگر نمے خواهمش.»
ڪشیش عروسڪ را از او گرفت، لبخندی زد و گفت:
«چه عروسڪ قشنگے است! حیف است مامان بزرگت با این عروسڪ بازی نڪند.»
عروسڪ را داخل چمدان گذاشت و گونه ی آنوشا را بوسید. ایرینا گفت:
«معلوم نیست چه بلایے سر خانه و زندگے ام آمده است؟!»
سرگئے دستش را گذاشت روی شانه ی مادرش و گفت:
«غصه نخور مادر! مگر دوست پدر نگفته بود ڪه دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند؟! پس نگران چه هستے؟»
يولا گفت:
«حالا ڪه همه چیز به خیر گذشته است. این مدت ڪه این جا بودید، به ما خیلے خوش گذشت.»
سرگئے به ساعتش نگاه ڪرد و گفت:
«حالا یڪی - دو ساعتی وقت هست ڪه راه بیفتم. بهتر است بنشینیم.»
سرگئے و ڪشیش روی مبل نشستند. يولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع ڪردن وسایل و بستن ساڪ دستے و چمدان ها شد.
ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم #ابراهیم_حسن_بیگے ایرینا به سرگئے نگاه ڪرد و گفت: می بینے
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_دویست_و_بیست_و_دوم
همه گل ها زیبایند، اما وقتی به گل فروشی می روی زیباترین و خوشبوترینش را انتخاب می کنی.
سرگئی گفت:
اما من به عنوان یک مسیحی، چرا باید به سراغ یک شخصیت مسلمان بروم؟
کشیش گفت:
از دین، حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم!
همه ادیان الهی، درونمایه ی مشترکی دارند.
تو می توانی به عنوان یک مسیحی، آیین دینی خودت را داشته باشی. لازم نیست به جای کلیسا به مسجد بروی، اما می توانی مغز و درون مایه ی سایر ادیان الهی را بشناسی و از آن ها پیروی کنی.
این را بدان سرگئی که خدای همه ی ما یکی است و خداوند چون ما، بندگانش را بر اساس ادیانشان طبقه بندی نمی کند.
شاقول خدا بر روی #اعمال ما می ایستاد نه روی دینمان.
سرگئی گفت:
من اما پدر، دوستان مسلمان زیادی دارم؛ آنقدر که شما را شیفته ی علی می بینم، آن ها را ندیده ام.
چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می کند و شیفته ی علی می شود، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی #نمی دانند؟
کشیش گفت:
ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی؛ همان گونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند.
به همین دلیل است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی.
سرگئی گفت:
پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس مسجد امام علی!
کشیش این کنایه ی سرگئی را به دل نگرفت و گفت:
اگر از امثال افرادی چون تو نمی ترسیدم، حتما این کار را می کردم.
ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آن ها ساکت شدند. يولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت.
ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_بیست_و_چهارم حالا دیگر، بود یا نبود کتاب های کشیش فرقی برایش نمی کرد.
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_آخر
کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگری سیر می کرد.
ایرینا هر چه نگاهش کرد، حرفی از او نشنید.
در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت:
تا صبح همان جا بنشین!
به درک که چمدان گم شد.
بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست.
کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت، کنار چمدان نشسته بود، با قامتی خمیده و سری فرو افتاده و چشم هایی فرو بسته.
خواب بود یا بیدار؟
مرده بود یا زنده؟
وقتی صدایی شنید، به خود آمد.
انگار کسی او را به نام می خواند پدر ایوانف!
وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد. چشم هایش را گشود.
مردی جوان با ردایی سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود. مرد، چشم هایی درشت و مردمکی سیاه داشت.
کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد.
غریبه نمی نمود، انگار او را بارها دیده بود.
جوان بقچه ای را که توی دست هایش بود، بالا آورد.
کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد.
با دیدن بقچه ی کتاب قدیمی اش در دست جوان، گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست.
فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است، اما چرا بدون چمدان؟
خواست همین سؤال را از او بپرسد، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب با ارزشی را به او بازگردانده است.
اما هر چه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد.
لبهایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد.
صدای جوان، نرم و سبک به گوش رسید.
انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد:
- پدر ایوانف تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی.
آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است.
چراغی در وجودت فروزان گشته، که روشناییش چراغ راه و گرمایش ذخیره آخرتت خواهد شد.
بدان پدر ایوانف که ما به یاد مؤمنان خود هستیم و آن ها را فراموش نمی کنیم؛ به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابیطالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند.
ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است.
حال بیا و پیامبر خود، عیسی مسیح را بدرقه کن!
کشیش گنگ و گیج بود، نمی دانست خواب است یا بیدار.
به سختی قدمی جلو برداشت.
جوان به جای این که به طرف در خروجی برود، به سوی دیواری رفت که تابلویی قدیمی عیسی مسیح روی آن نصب شده بود.
کشیش دیگر نای حرکت نداشت، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد، به هاله ای سفید که به طرف رفت و در آن محو گردید.
کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد:
- خدا مرگم را بدهد!
از دیشب تا حالا این جا خوابیده ای؟
بلند شو که باید برویم فرودگاه.
شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم.
بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم.
کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت:
لازم نیست برویم فرودگاه.
کارهای مهمتری هست که باید انجام بدهم.
پایان....
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/shahiidsho/19645
بچه شیعه! تو برای مقتدایت #علی چه کرده ای؟