eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم #ابراهیم_حسن_بیگے ...تفرقه و شکاف بین مسلمانان، می رود تا خر
💔 ✨ برک نیز گفت: با کدام نیرو؟ با کدام سلاح؟ مگر دیوانه شده ای عبدالله ؟ عبدالله پوزخندی زد و گفت: شما عقل و هوشتان کجاست؟ من کی گفتم باید با آنها بجنگیم؟! معلوم است که من چنین منظوری نداشتم. عمرو گفت: پس منظورت چه بود؟ برک نیز گفت: شفاف و راحت حرفت را بزن؛ بگو می خواهی چه کنیم؟ عبدالله نگاهی به اطرافش انداخت، با چشم تاریکی را کاوید و گفت: ما باید علی و معاویه را بکشیم. برک و عمرو به هم نگاه کردند و بعد به عبدالله خیره شدند. عمرو پرسید: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! علی پسر عمو و داماد و از صحابی رسول الله است؛ کشتن چنین فردی حتی اگر از دین خارج شده باشد، به صلاح نیست. برک گفت: عمرو راست می گوید. از طرفی، کشتن آنها چه سودی برای ما دارد؟ آن وقت چه کسی خلیفه می شود؟ عبدالله پاسخ داد: این که چه کسی خلیفه می شود الله و اعلم، ربطی هم به ما ندارد. ما وظیفه مان انجام تکلیف دینی است و آن برداشتن حاکمان ظالم از سر مسلمان است. برک گفت: این کار به مصلحت نیست... عبدالله گفت: اتفاقا عین مصلحت است و تکلیف شرعی است که از کنج عزلت و عبادت خارج شویم و آنچه به خیر و صلاح مسلمين انجام دهیم. اگر با کشته شدن علی و معاویه، اوضاع از آن که هست، بدتر شود. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم #ابراهیم_حسن_بیگے عبدالله گفت: نترسید؛ بدتر از این که هست
💔 ✨ ...ما باید فکر کنیم و راهی بیابیم تا حاکمان ادب شوند و به صراط مستقیم باز گردند. عبدالله که خود را در یک قدمی رسیدن به مقصودش می دید، گفت: نیاز نیست فکر کنید و چاره ای بیندیشید، من به جای شما فکر کرده ام؛ هیچ راهی جز این دو تن وجود ندارد. برک گفت: اگر بخواهیم علی و معاویه را بکشیم، نباید از خون عمروعاص نیز بگذریم؛ زیرا ممکن است آن پیر حیله گر، زمام امور را به دست بگیرد و خود را خلیفه بنامد. عبدالله گفت: عمروعاص کوچکتر از آن است که بخواهد چنین کند. عمرو در تأیید سخنان برک گفت: او را دست کم نگیر عبدالله ؛ عمروعاص در تمام مصر و شامات صاحب قدرت است. بهتر است او را نیز از سر راه أمت برداریم. عبدالله عمامه اش را روی سرش جابه جا کرد و گفت: بسیار خوب، عمروعاص را نیز از سر راه خود می برداریم. عمرو پرسید: حالا چگونه و چه وقت باید اقدام کنیم؟ عبدالله گفت: من فکر آن را کرده ام؛ من قتل على میشوم، زیرا کشتن او تر و پر مخاطره تر است. با انگشت به عمرو اشاره کرد و ادامه داد: تو باید معاویه را بکشی. به برک نگاه کرد، اما قبل از این که به سخنش ادامه دهد، برک گفت: و لابد من هم باید عمروعاص را بکشم. عبدالله سرش را تکان داد و گفت: بله، عمروعاص هم برای تو. برک گفت: ولی من ترجیح می دهم به سراغ معاویه بروم. من قبلا به شام رفته ام و آن جا را می شناسم. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم #ابراهیم_حسن_بیگے ...مصر دور است و توان سفر به آنجا را ندار
💔 ✨ عمرو رو به عبدالله کرد و پرسید: آیا زمان معین برای این کار در نظر گرفته ای؟ عبدالله پاسخ داد: بله. رفتن از مکه به سوی کوفه و شام و مصر، زمان بر است؛ لذا ۱۹ ماه مبارک رمضان را لحظه موعود قرار می دهیم، هنگام نماز مغرب. برک گفت: اما شب ۱۹ ماه مبارک رمضان، به روایتی شب است. مگر فراموش کرده اید که چه شبی است؟ عبدالله پوزخندی زد و گفت: اتفاقا شب قدر را انتخاب کردم که در این شب همه ی ملائکه بر روی زمین هستند و شاهد و ناظر بر اعمال ما. ما باید در این شب، عبادات و اعمال را انجام دهیم؛ و چه عملی بهتر از ریختن خون دشمنان خدا؟ عمرو گفت: حالا که می خواهید این کار در شب قدر انجام شود، بهتر است زمان آن هنگام نماز صبح باشد؛ چون در آن وقت، مسجد خلوت تر است و امکان فرار و ناپدید شدن برای ما بیشتر است. برک و عبدالله هر دو سرهایشان را به تأیید سخنان او تکان دادند. عبدالله گفت: بله! تو راست می گویی، هنگام نماز صبح، بهتر است. سپس دست هایش را جلو آورد. عمرو و برک هم دست هایشان را جلو آوردند. و هر سه با فشردن دست ها به هم به آن چه تصمیم گرفته بودند، پیمان بستند. سپس عبدالله گفت: این پیمان اولیه است؛ پیمان اصلی را فردا در کنار خانه ی خدا میبندیم. سه سایه روی دیوار، که در کور سوی نور پیه سوز می لرزیدند، از جا برخاستند و به آغوش هم فرو رفتند. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم #ابراهیم_حسن_بیگے عمرو بن بكر تمیمی، قدی بلند و جثه ای لاغر د
💔 ✨ بعد از نماز، در کنار سایرین به محراب نزدیک شد تا به امام و حاكم مصر دست بدهد. او را کمی بیمار یافت. لبخندی خشک بر لب داشت. عمرو دست های او را فشرد؛ دست هایش گرم بود و چشم هایش خسته و خواب آلود. فکر کرد، ساعتی دیگر این چشم ها، به خون سر آغشته خواهد شد. - شب، بعد از افطار، شمشیر را برداشت و آن را از غلاف بیرون کشید. قبضه اش را محکم در مشت فشرد و با نوک انگشت، تیزی لبه اش را آزمود تا مطمئن شود هنوز تیز است و کاری. از جا برخاست، وسط اتاق ایستاد، تصور کرد که در مسجد است و عمروعاص به سجده رفته است؛ شمشیر را تا بالای سرش بلند کرد و با قدرت، آن را فرود آورد. اگر با چنین قدرتی ضربه را فرود می آورد، همان یک ضربه کافی بود تا عمروعاص از وسط دو نیم شود. شمشیر را در غلاف گذاشت. از اتاق بیرون آمد. اسب سیاه و تنومندش را در گوشه ی حیاط به تیرکی بسته بود. مقداری علوفه جلوی اسب ریخت. همان طور که اسب مشغول خوردن بود، زین را به پشت او گذاشت و بندهای چرمی اش را بست. سحرگاه، بعد از به قتل رساندن عمروعاص، باید شهر را به سرعت ترک می کرد. به آسمان نگاه کرد؛ ماه شب ۱۹ رمضان، می درخشید. صدای اذان صبح را که شنید به نماز ایستاد. نمازش را با تعجيل به پایان رساند. عمامه ی سیاهی روی سرش گذاشت، غلاف شمشیر را به کمربند پهن چرمی اش بست و عبای قهوه ای رنگ را روی شانه اش انداخت. سوار اسب شد و به سوی مسجد تاخت. جلوی در مسجد، افسار را به تیرکی بست و با عجله وارد مسجد شد. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_نود_و_یکم #ابراهیم_حسن_بیگے نمازگزاران ایستاده بودند. عمروعاص در محراب
💔 ✨ عمرو عاص سرفه ای کرد و گفت: مردک! او را دو شقه کرده ای و می گویی قصد کشتنش را نداشته ای؟! عمرو با خونسردی جواب داد: قرار بود شما را دو شقه کنم. عمروعاص با تعجب پرسید: مرا؟؟ تو قصد کشتن مرا داشتی؟ سپس گردنش را راست کرد و افزود: چرا؟ حرف بزن مردک! تو کیستی و از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا به قتل برسانی؟ عمر و پاسخ داد: از طرف خدا؛ همان خدایی که کشتن ظالمان را حلال داشته است. عمروعاص که رگه های خشم در صورت و چشم هایش نقش بسته بود، گفت: مردک! خدایی را به رخ من می کشی که من ریشم را در راه او سفید کرده ام؟! تو از خدا چه میدانی که بنده ی مؤمن او را با دهان روزه، آن هم در محراب عبادت به قتل رسانده ای؟ عمرو پاسخ داد: او اگر بی گناه باشد، جایش در بهشت است. نیت من کشتن تو بود که باعث تفرقه در بین مسلمین و نابودی دین خدایی. عمروعاص فریاد کشید: خفه شو مردک جنایت کار! بگو از چه کسی دستور داشتی تا مرا بکشی؟ عمرو سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. صدای عمروعاص او را خود آورد: ۔ آیا از کوفه آمده ای؟ از طرف على مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟ حرف بزن پیش از این که سرت را از بدن بی قواره ات جدا کنم! عمر و باز هم سخنی نگفت، فقط خیره به عمروعاص نگاه کردی صورتش سرخ شده بود. عمروعاص از جا برخاست، دست به قبضه ی شمشیرش برد، قدمی جلوتر آمد، به سرفه افتاد، پیرمردی که در کنار تخت او ایستاده بود جلو آمد و کتف های او را گرفت. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_نود_و_سوم #ابراهیم_حسن_بیگے عمرو عاص که از شدت سرفه، بدنش خم شده بود، سر
💔 ✨ بعد جلوتر رفت، شمشیر را از داخل پارچه بیرون آورد و مقابل پیرمرد گرفت. پیرمرد بدون این که حرفی بزند، شمشیر را از دست او گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. به قبضه ی سفید و استخوانی اش دست کشید و با انگشت، لبه ی آن را لمس کرد. بعد رو به برک گفت: باید غریبه باشی؛ این شمشیر کار استادکاران حجاز است. برک تبسمی کرد و گفت: بله، من اهل حجازم. پیرمرد پرسید: از کدام شهر آمدی؟ برک گفت: مکه... پیر مرد ذوق زده به او چشم دوخت و گفت: به به! خوش به سعادتتان که در جوار خانه ی خدا زندگی می کنید. بعد با دست به صندوقچه ای اشاره کرد و گفت: بنشین اینجا پسرم. شمشیرت را چنان تیز کنم که آهنگران حجاز از دیدنش حیران شوند. برک روی صندوقچه نشست. پیرمرد در حالی که هنوز به لبه و تیغه ی شمشیر نگاه می کرد پرسید: چه خبر از حجاز و کوفه جوان؟ برک با در نظر گرفتن جوانب احتیاط پاسخ داد: خوبند پدر! مردم به زندگی شان مشغولند. در کوفه نیز علی، مشکلات خودش را دارد. پیرمرد گفت: شاید اگر اختلاف بین معاويه و على نبود، حکومت دو پاره نمی شد. اختلاف بین بزرگان، آتشی است که دودش به کندی می رود. برک پیرمرد را آدم خردمندی یافت. با این وجود می دانست احتياط شرط عقل است. گفت: بله، شما راست می گویید. هم على و هم معاویه راه و روش خود را، راه و روش رسول الله می دانند و ادعا می کنند که حکومتشان بر پایه و اصول قرآنی است. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_نود_و_پنجم #ابراهیم_حسن_بیگے ...اما فقط خدا میداند که کدامشان #راست می گ
💔 ✨ پیرمرد همان طور که مشغول تیز کردن شمشیر بود، بدون این که سرش را بلند کند، گفت: آفرین به تو جوان! می دانستم که دارنده ی این شمشیر، باید مرد میدان دیده و کار آزموده ای باشد... بعد شمشیر را مقابل صورتش گرفت و گفت: این شمشیر به اندازه ی کافی تیز بود، با وجود این، چنان تیزش کردم که اگر به کمر گاوی ضربتی بزنی، از وسط دو نیم خواهد شد. سپس با دستمال نمدار، تیغه ی شمشیر را تمیز کرد و گفت: خوب غریبه، نگفتی به چه قصدی به شام آمدی؟ إن شاء الله که خیر است! برک که جواب این سؤال را از قبل آماده داشت، پاسخ داد: من قاری قرآنم؛ به دعوت یکی از دوستانم به شام آمده ام تا چند صباحی به جمعی در حفظ قرآن کمک کنم. پیرمرد با خوشحالی گفت: چه خوب! من همیشه آرزو داشتم قرآن را حفظ کنم... آیا من هم می توانم در جمع شما شرکت کنم؟ برک پاسخ داد: خیلی متأسفم که جلسات ما به پایان رسیده و من همین فردا عازم حجاز هستم. پیرمرد گفت: خیلی بد شد! کاش پیش از این برای تیز کردن شمشیرت به نزد من می آمدی. بعد شمشیر را به طرف او گرفت و گفت: شمشیر خوبی است؛ برایت سفر خوبی آرزو می کنم. برک شمشیر را از پیرمرد گرفت و گفت: ممنونم پدر! خوب تیزش کردید. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_نود_و_هفتم #ابراهیم_حسن_بیگے پیر مرد گفت: امیدوارم مجبور نشوی از این ش
💔 ✨ آن روز صبح وقتی وارد شبستان مسجد شد، معاویه در محراب بود و نماز گزارها در چند صف ایستاده بودند. معاویه تكبيرة الحرام را که گفت، سکوت فضای شبستان را پر کرد. برک در انتهای شبستان ایستاد. قبضه ی شمشیرش را محکم در دست فشرد. تصمیم داشت در همان رکعت اول کار را تمام کند. ترسی به دل نداشت و زیر لب ذکر می گفت و از خدا می خواست تا مأموریتش را به خوبی انجام دهد. معاویه و نمازگزاران به رکوع رفتند. برک چند ثانیه فرصت داشت تا به سمت معاویه یورش ببرد. وقتی حرکت کرد که معاویه برای سجده ی دوم خم شده بود. برک بسم اللهی گفت و با گام های بلند پیش رفت. معاویه در سجده بود که برک شمشیرش را بلند کرد و فرود آورد. شمشیر بر زانوی معاویه اصابت کرد و آن را شکافت. فریاد دلخراش معاویه سکوت را شکست. برک شمشیرش را بلند کرد تا ضربه ی دیگری بزند، اما دستی مچ دستش را گرفت و بعد دست هایی او را از پشت کشیدند و بر زمینش انداختند. شمشیر از دستش بیرون کشیده شد. بدون هیچ مقاومتی، ضربه های مشت و لگد را تحمل کرد و دم بر نیاورد. طولی نکشید که چشم هایش سیاهی رفت و دیگر نه چیزی دید و نه صدایی شنید. برک توی سیاه چالی در غل و زنجیر بود. تنها از یک روزنه ی کوچک در سقف بلندش نور اندکی به داخل می تابید. از نماز صبح روز قبل که به اسارت در آمده بود، انتظار می کشید بیایند تا او را به آرزویش که شهادت در راه خداست، برسانند. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_نود_و_هشتم #ابراهیم_حسن_بیگے آن روز صبح وقتی وارد شبستان مسجد شد، معاویه
💔 ✨ تنها ناراحتی اش شکست در انجام مأموریتش بود. دعا می کرد که عمر و عبدالله کار آن دو را ساخته باشند. وقتی در سیاهچال با صدای گوشخراشی باز شد و نور شدید به داخل هجوم آورد، برک چشم هایش را بست و منتظر ماند تا مأموران بیایند و با نفرت و کینه، او را به میدان شهر ببرند و سرش را از تن جدا کنند. اما بر خلاف انتظارش، او را به میدان شهر نبردند... سالن کاخ معاویه عریض بود و طویل. دیوارها و ستون های آن از سنگ سفید مرمر بود. معاویه روی تخت خلافتش، مایل به راست لم داده بود. عمامه ای سیاه و عبای نارنجی تیره پوشیده بود و پارچه‌ی سفیدی روی پاهایش انداخته بود. برک را با این که می توانست روی پاهای به زنجیر بسته شده اش راه برود، اما دو سرباز تنومند، کشان کشان تا نزدیک معاویه بردند. برک با این که خسته بود و خواب آلود و گرسنه، اما سرش را بلند کرده بود و به معاویه نگاه می کرد تا نشان دهد که از کردهای خود نادم و پشیمان نیست. نگاه جسور و بی پروای او از چشم های معاویه دور نماند. معاویه در مقابل خود، مردی را دید که چهره اش به عرب های حجاز می مانست، اما لباس شامی پوشیده بود؛ مردی که در سیمای سیاه چرده اش آثاری از پشیمانی نبود و گستاخ و جسورانه نگاهش می کرد. در کنار معاویه، عده ای با لباس های فاخر ایستاده بودند که برک نگاه های خشمگین و کینه توزانه ی آنها را حس می کرد. در دل گفت: مگسان دور شیرینی ... سربازها او را رها کردند، اما در دو طرفش ایستادند. معاویه که بر اثر خونریزی، رنگ چهره اش روشن تر شده بود و هنوز هم درد ناشی از ضربت شمشیر را در بدن داشت، رو به برک پرسید: -کیستی و از کجا آمده ای؟ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_نود_و_نهم #ابراهیم_حسن_بیگے تنها ناراحتی اش شکست در انجام مأموریتش بود.
💔 ✨ برک بلافاصله جواب داد: برک بن عبدالله هستم و از حجاز آمده ام؛ از مکه. معاویه پرسید: گمان نمی کردم مردی از دیار خودم، از همشهریانم، قصد جانم را کند. بگو از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟ معاویه منتظر بود تا برک نام علی را بر زبان آورد، اما شنید که: - من از سوی هیچ بنده خدایی مأمور قتل تو نشدم. من به تکلیف شرعی خود عمل کردم. معاویه به سختی جلوی خشم خود را گرفت و گفت: تکلیف شرعی؟؟ کدام شرعی به تو اجازه داده تا خون خلیفه ی مسلمین را بر زمین بریزی؟ برک قاطع و صریح پاسخ داد: همان شرعی که خلافت را بر تو و بر خاندانت حرام کرد. معاویه خواست حرکتی کند که درد زخم پا، او را از حرکت باز داشت. خشمگین فریاد زد: حرام زاده ی نانجیب! حدس می زدم باید از طرف على آمده باشی، اما گمان نمی کردم علی کارش به این جا کشیده باشد که قاتل اجیر کند و به شام بفرستد! بعد انگشت اشاره اش را به طرف برک گرفت و گفت: چند کیسه زر از علی گرفتی تا مرا بکشی قاتل؟ برک پاسخ داد: بگذار روشنت کنم تا بیراهه نروی معاویه؛ مرا که می بینی از بیعت کنندگان با علی بودم و دشمنِ دشمن على، در صفین با یاران تو جنگیدم و در نهروان با یاران علی پیکار کردم. ما جمعیتی هستیم که تو و علی را دشمن دین و قرآن می دانیم. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_یکم #ابراهیم_حسن_بیگے معاویه با شنیدن این حرف، خشمش را فرو خورد و پوزخ
💔 ✨ برک سکوت کرد و حرفی نزد. معاویه ادامه داد: مردانگی و مروت على را من که او بودم دیدم، اما تو که از یاران او بودی ندیدی؟ آن روزها که شما در کوفه قصد داشتید با علی بجنگید، من به همین جمع که اینجا هستند، گفتم: تا وقتی علی یاران چنین ابلهی دارد، پایان کار ما با علی دشوار نخواهد بود. من دستور می دهم تو را تا رسیدن خبری از کوفه در زندان نگه دارند. اگر خبر قتل علی به ما رسید، تو را به جرم همکاری در قتل على گردن خواهم زد و اگر هم ادعای تو دروغ بود یا علی نیز چون من از تیغ شمشیر شما نجات یافته بود، باز تو را به جرم تعرض و حمله به خودم، گردن خواهم زد. برک سرش را به زیر انداخت. معاویه رو به مردی که کنارش ایستاده بود گفت: این مردک را ببرید! پیکی هم به سوی مصر بفرستید تا ببینیم چه بر سر دوست دیرینه مان، عمروعاص آمده است. عبدالله بن ملجم، در کوفه غریبه نبود. دوستانش او را به زهد و تقوی می شناختند. مردی عابد و دائم الذکر بود. با این که بعد از جنگ نهروان، کوفه را ترک کرده بود، اما از این که به عنوان دشمن علی، به شهری که مقر حکومت علی بود، وارد می شد واهمه ای نداشت. علتش را «مرحب بن قیس» دوستی که عبدالله در منزل او ساکن شده بود، از او پرسید. آن روز عصر، همسر مرحب مشغول تهیه غذای افطار بود. عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند. مرحب گفت: من نگران تو هستم عبدالله، به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی. آزادانه در شهر تردد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی؟ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_دوم #ابراهیم_حسن_بیگے برک سکوت کرد و حرفی نزد. معاویه ادامه داد:
💔 ✨ البته نمی دانم به په قصد و نیتی آمده ای؛ نیّت هرچه باشد در خانه ی من به رویت باز است و خوشحالم که میزبان دوست دیرینه ای چون تو هستم. اما توصیه می کنم از تردد در شهر بپرهیزی. ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند. هرچه باشد، تو بیعتت با علی را شکسته ای و بر او خروج نموده ای، دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله. عبدالله لب های خشکش را گشود و گفت: در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای؛ علی با همه ی خصومتی که با او دارم، مردی است که مت به مروت و مردانگی اش اعتراف می کنم. آن روز ها که شاهد بودی ما در کوفه علیه علی شعار می دادیم و مردم را علیه او شورانیدیم، اما او راه مدارا در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد. در حالی که خلیفه ی پیشین عثمان، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد: یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد؟ امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود، من جرأت نمی کردم از ترس مأمورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم. علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد مگر در میدان جنگ... پس نگران نباش مرحب، اگر بیم داری که مرا در خانه ی خود سکنی داده ای، حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوش نکنم. مرحب سرش را تکان داد و گفت: نه نه! من بیمی از بابت خود ندارم؛ نگران تو بودم. و آن چه درباره ی علی گفتی کاملاً درست است. پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود، از مدارای پیامبر با کفار و بت پرستان حکایت ها می گفت. پیداست که سیره ی علی در برخورد با مخالفانش، همان سیره ی نبی اکرم است. اما به من بگو عبدالله، تو که علی را چنین توصیف می کنی، چرا از بیعت او خروج کردی؟ گمان نمی کنی در واقعه ی صفین حق با علی بوده است؟ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_سوم #ابراهیم_حسن_بیگے البته نمی دانم به په قصد و نیتی آمده ای؛ نیّت هر
💔 ✨ عبدالله دستی به محاسن بلندش کشید و گفت: اگر حق با علی نبود، من و امثال من هرگز در کنار او به جنگ معاویه نمی رفتیم. اختلاف ما با علی بعد از واقعه ی حکمیت بود؛ علی نباید تن به حکمیت می داد، یا باید پس از آن توبه می کرد که نکرد. مرحب پرسید: فکر نمی کنید تعیین تکلیف از سوی شما برای خلیفه ی مسلمین کمی دور از عقل باشد؟ و آیا بهتر نبود برای حفظ وحدت بین پیروان علی، سکوت می کردید؟ تا معاویه قدرت نگیرد و این همه در بلاد اسلامی آشوب نکند؟ عبدالله پاسخ داد: نه! ما باید به تکلیف شرعی خود عمل می کردیم که کردیم. عبدالله پرسید: و حالا تکلیفی بر دوش خود احساس نمی کنید؟ در حالی که معاویه یکه تازی هایش را گسترش داده و شام و مصر را از حدود حکومت علی خارج ساخته است؟ عبدالله احساس کرد اگر بحث او با مرحب ادامه یابد، ممکن است نیت پنهان او فاش شود، لذا پس از لحظه ای سکوت گفت: تکلیف ما به زمان و مصلحت هایمان بستگی دارد. فعلا قصد مبارزه با علی را نداریم. و من به کوفه آمده ام تا مدتی در این جا باشم و اقوام و دوستانم را زیارت کنم. بعد، از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: وقت اذان مغرب نزدیک است. بهتر است برای رفتن به مسجد مهیا شویم. عبدالله در مسجدی کوچک نماز می خواند که در حاشیه ی شهر کوفه قرار داشت؛ یک مسجد محلی متلعق به قبیله ی بنی تمیم که امام جماعت آن پیرمردی یود که میانه خوبی با علی نداشت. تعداد اندکی به او اقتدا کردند که اغلب همسایگانی بودند که ترجیح می دادند به جای طی مسیر طولانی تا مسجد جامع، نمازشان را در این مسجد بخوانند. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_چهارم #ابراهیم_حسن_بیگے عبدالله دستی به محاسن بلندش کشید و گفت: اگر حق
💔 ✨ اما آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد، لباس سفر پوشید، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در قبا و عبا و عمامه ی سیاهی پوشانده بود، راهی مسجد جامع شد. افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد. آن شب، شبی بود که انتظارش به پایان می رسید. تیغه ی شمشیرش را تیز کرد؛ آن را به زهری کشنده آغشته کرد. امیدوار بود که دوستانش برک و عمر و در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند. شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آن ها را نمی شناخت، کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می شناختند. مثل «نافع بن اشعث» دوست قدیمی اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و بدون سلام و احوال پرسی، با کنایه پرسید: تو اینجا چه می کنی عبدالله؟ نکند تو هم جزء توابین شده ای؟ بعد بدون این که منتظر جواب باشد، ادامه داد: لباس سفر به تن داری؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری؟ عبدالله أریب به او نگاه کرد. فکر کرد اگر برای کار مهمتری نیامده بود، جواب او را طوری می داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند. بی آنکه پاسخ او را بدهد، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد. هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که نافع كتف او را چسبید. عبدالله به ناچار ایستاد. بدون این که برگردد و به نافع نگاه کند، گفت: تو از من چه می خواهی نافع؟ چرا دست از من برنمی داری؟ نافع کنارش ایستاد و گفت: بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای؟ اینجا چه می خواهی؟ بعد پوزخندی زد و ادامه داد: راستی! می خواهی در نماز به على اقتدا کنی؟ ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_پنجم #ابراهیم_حسن_بیگے اما آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری ا
💔 ✨ عبدالله بر خود مسلط شد و به نرمی می گفت: به قصد و نیت خیری به کوفه آمدم؛ به زودی خواهی فهمید نافع... سپس با پیمودن چند گام بلند به اندرون مسجد رفت و بدون اینکه سرش را بلند کند، به انتهای مسجد رفت و چهار زانو نشست و در حالی که غلاف شمشیرش را زیر عبایش پنهان کرده بود، سرش را روی سینه اش خم کرد و مشغول گفتن ذکر شد و تا زمانی که صدای هم همه ای شنید، سرش را بلند نکرد. وقتی به اطراف نگاه کرد، علی را در جمع نمازگزاران دید، سرش را دوباره به زیر انداخت تا نگاهش در نگاه على تلاقی نکند، تا نمازگزاران به نماز بایستند، تا آرامش و سکوت فضای مسجد را پر کند، تا صدای تکیبر علی برخیزد، تا على حمد و سوره را بخواند و به رکوع برود و آن وقت او از جا برخیزد و به طرف محراب یورش ببرد و با ضربت شمشیر زهرآلود، علی را به قتل برساند. علی در سجده بود که جز او، همه ی نمازگزاران صدای محکم پاهای عبدالله را شنیدند. کسی انگار می دوید؛ کسی که نعره ی بلندی کشید و پیش از آن که علی سرش را از سجده بردارد، او را در محراب نقش زمین کرد. آن هایی که سر از سجده برداشتند، دیدند که مردی با شمشیر خون آلود به طرف در خروجی مسجد می دود. فریاد نافع، اولین فریادی بود که برخاست: - بگیرید این حرام زاده را بگیرید؟ و چند نفری به طرف او يورش بردند و قبل از این که از در خارج شود، به چنگش آوردند. صدای تکبیر و واویلا از محراب بلند شده بود. از جایی که علی، غرق در خون هنوز زیر لب سبحان الله ربي الأعلى و به حمده می گفت. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_هفتم #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش ادامه ی داستان را نخواند. کتاب را بست و ع
💔 ✨ خدا را... خدا را! درباره ی همسایگان! حقوق آنان را رعایت کنید که وصیت پیامبر شماست که همواره همه را به خوش رفتاری با همسایگان سفارش می کرد؛ تا آن جا که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد کرد. خدا را... خدا! درباره ی قرآن! مبادا دیگران در عمل کردن به دستوراتش از شما پیشی گیرند. خدا را... خدا! در باره ی نماز، چرا که نماز ستون دین شماست. خدا را... خدا را! درباره ی خانه خدا! تا هستید آن را خالی مگذارید؛ زیرا اگر کعبه خلوت شود، مهلت داده نمی شود. خدا را ... خدا! درباره ی جهاد با اموال و جان ها و زبان های خویش در راه خدا! بر شما باد به پیوستن و وحدت با یکدیگر و بخشش از تقصیر های هم. مبادا از هم روی گردانید و پیوند دوستی را از بین ببرید. امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که بد های شما بر شما مسلط می گردند و آن گاه هرچه خدا را بخوانید، جواب نخواهد داد. ای یاران من! مبادا پس از من دست به کشتار مخالفان بزنید و بگویید علی کشته شده است. بدانید جز کشنده ی من، کس دیگری نباید قصاص شود. اگر از ضربت او مردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پای و دیگر اعضای بدنش را نبرید. که من از رسول خدا شنیدم که فرمود: بپرهیزید از بریدن اعضای بدن، هر چند سگ هار باشد. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_نهم #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش بعد از این که با پرفسور صحبت کرد، گوشی را
💔 ✨ ایرینا آهی کشید و گفت: یا حضرت مریم! این بار نوبت ایرینا بود که دست و پایش بلرزد، بدنش سست شود و دستش را به میز تکیه دهد تا از پا نیفتد. کشیش گفت: البته به خیر گذشته است؛ آن ها قبل از این که چیزی به سرقت ببرند، دستگیر شده اند. ایرینا با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد پرسید: کی این اتفاق افتاده است؟ پرفسور از کجا با خبر شده؟ کشیش گفت: این چیزها مهم نیست؛ مهم این است که آن ها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و توسط پلیس دستگیر شده اند. آن ها احتمالا به دنبال همین نسخه ی خطی قدیمی می گشتند. ایرینا باقی مانده ی آب لیوان را نوشید و گفت: ببین داری با خودت چه می کنی میخائیل... آن از سرقت کلیسا و کشته شدن آن مرد تاجیک، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل! مگر این کتاب چقدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟ کشیش گفت: هر چه بود تمام شد ایرینا. به خیر گذشت. با دستگیر شدن سارقان، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو. ایرینا پرسید: اگر آن ها همدستان دیگری داشته باشند چه؟ کشیش پاسخ داد: نه! آن ها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند، باید تا ابد در زندان باشند. پس نگران نباش، به زودی بر می گردیم به سر خانه و زندگی مان. ایرینا همان طور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت: خدا خودش به خیر گرداند. این آخر عمری چه دلشوره هایی باید داشته باشیم. کشیش نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_یازدهم #ابراهیم_حسن_بیگے فکر کرد خبری که پرفسور به او داده بود، در وا
💔 ✨ کشیش گفت: از سن و سال من و تو گذشته که برای خوردن یک فنجان قهوه در بیرون از خانه قرار بگذاریم. 😉 اگر حوصله اش را داری بیا این جا که حیاط خانه ی پسرم جای با صفایی است، یا من می آیم به باغ با صفای تو که شاخ درخت هایش پر از کتاب است.😊 جرج گفت: نه باغ من، نه حیاط مصفای خانه تو؛ می خواهم دعوتت کنم به ساحل دریا، کنار صخره های الروشه. گمان نکنم بدت بیاید که لبی با خاطرات گذشته مان تر کنیم پدر! صدای خنده ی جرج، لبخندی بر لبان کشیش نشاند. گفت: چه جمله ی زیبایی، الحق که شاعري جرج! قبول می کنم. قرارمان امروز عصر کنار صخره های الروشه. جرج گفت: ساعت 4 عصر منتظرت هستم. کشیش گفت: بسیار خوب. می بینمت جرج. نسیمی که از سوی دریا می ورزید، خنک بود. کشیش دکمه های قبایش را تا بالا بسته بود و کلاه پشمی اش را تا نیمه ی گوش هایش پایین کشیده بود. جرج اما کتی زرشکی پوشیده بود با پیراهنی سفید و کراواتی قهوه ای. رستورانی که آن ها روی ایوانش نشسته بودند، رو به دریا بود و صخره های الروشه سمت چپ آنها قرار دانست و موج های دریا خود را به صخره ها می کوبیدند و کف های سفید، متلاطم و ناآرام، به رقص در می آمدند. به تعبیر جرج: خون سفید جوشان آب در ستیز با صخره های عشاق ناکام. پیش از این که پیشخدمت دو فنجان قهوه را روی میز بگذارد، هر دو چشم به صخره ها دوخته بودند؛ صخره هایی که نماد بیروت بودند و برای ساکنان این شهر، خطراتی را تداعی می کردند. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_سیزدهم #ابراهیم_حسن_بیگے بویژه برای کسی چون کشیش که از خاطرات بیروت
💔 ✨ ...به نظر من او برای حفظ قدرت و حکومتش، تلاش زیادی نکرد. از اصول و باورهای دینی اش فاصله نگرفت تا مثل هر حاکم دیگری، بخواهد مدت بیشتری حکومت کند. حتی بعد از مرگ پیامبر اسلام، از حق حکومت که به او تعلق داشت، گذشت و با آن هایی که حکومتش را غصب کرده بودند، از در مماشات برآمد و به آن ها در شیوه حکومت داری یاری رساند. سئوال من این است: اگر حکومت برای بقا و گسترش و حفظ دین لازم بود، چرا على حكومتش را عین دین و دیانتش حفظ نکرد؟ او انگار حکومت را به هر قیمتی نمی خواست و داشتن حکومت را جزء اصول دینش نمی دانست. جرج گفت: سؤال بسیار خوبی پرسیدی. من در کتاب خودم نیز نوشته ام که حکومت از نظر علی بن ابیطالب حقی نبود که خداوند آن را به یکی از افراد بشر ببخشد و تا روزی که او بخواهد همچنان در آن مقام باقی بماند. همان طور که خلاف آن را بعدها در دوران سلطنت بنی امیه و بنی عباس دیدیم و چنان که در قرون وسطی در اروپا نیز چنین بوده؛ حاکمان ظالم حکومت را به هر قیمتی حق خود می دانند. حقی که خدا و دین به آن ها داده است و کسی نمی تواند آن را ساقط کند. در حالی که علی می گوید: اگر تو را به ولایت انتخاب کردند و همه در آن اتفاق نمودند، به کار آنان رسیدگی کن و اگر اختلاف کردند، آنان را به حال خود واگذار. على باز در همین زمینه در خطبه ی بیعت می گوید: ای مردم! من فردی از شما هستم؛ سود و زیان شما، سود و زیان من هم است و حق را هیچ چیزی نمی تواند از بین ببرد. ای مردم! به خدا سوگند من شما را به طاعتی ترغیب نمی کنم مگر آن که نخست خودم به آن عمل کنم و از هیچ زشتی و گناهی شما را نهی نمی کنم مگر آن که پیش از شما، خودم از آن دوری می نمایم. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_پانزدهم #ابراهیم_حسن_بیگے حکومت از نظر على داشتن یک قدرت نیست؛ حتی قدر
💔 ✨ پس توجه به افکار و نظرات توده ی مردم، ضرورتی است که حاکم در امر حکومتش از آن بهره مند می شود. من در طول تاریخ و در عصر حاضر، هیچ حاکمی را ندیدم که مبنای حکومتش را مثل علی به خواست مردم قرار داده باشد. به عقیده ی من، علی پایه گذار جمهوریت واقعی بود. ☝️ علی می گوید: دلهای مردم گنجینه های حاکم است؛ هر گونه عدل یا ظلمی را که در آن ها بگذارد، همان را باز خواهد یافت. به همین دلیل بود که علی رغبتی به حکومت‌داری نداشت و وقتی هم به حکومت رسید، تنها حاکمی بود که از مردمش می خواهد و به آن ها هشدار می دهد که از هیأت حاکمه ی خود حساب پس بگیرند و به کارهای آن ها نظارت کنند. او حاکمان را خدمت گزاران مردم می داند و خطاب به مردم می گوید: آیا به خشم نمی آیید و انتقام نمی گیرید که ابلهان به شما حکومت کنند؟ پس همگی به ذلت و خواری خواهید افتاد و به نابودی محکوم خواهید شد. کشیش همان طور که فنجان قهوه در دستش بود پرسید: اگر داشتن حکومت دینی به معنای بقای دین نیست، پس چرا حاکمان دینی پس از علی، اصرار به استقرار حکومت دین داشتند و حکومت را لازمه ی دین می دانستند؟ مثل بنی امیه و بنی عباس که مدعی بودند نابودی حکومتشان مساوی نابودی دین است. جرج پاسخ داد: کافی است افکار آن ها را در برابر افکار و سخنان على قرار بدهی؛ خواهی دید که بنی امیه و بنی عباس دروغ می گویند. آن ها حکومت را برای دنیای خودشان می خواستند و به دین تمسک می جستند. دین بهانه ای بود تا حکومت کنند. دین را در خدمت قدرت و می خواستند، نه حکومت را در خدمت دین. ... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_هفدهم #ابراهیم_حسن_بیگے اگر لازمه ی بقای دین، حکومت بود، پس باید همه ی
💔 ✨ «لیلیان براگدون» در کتاب خود می نویسد: پس از محو سلطنت و استقرار جمهوریت، شاه و ملکه، خواهر شاه و بسیاری از وزرا و بستگان خانواده ی سلطنتی، به جرم خیانت، محکوم و با گیوتین سر بریده شدند. متعاقباً هزاران تن از مظنونین یا هواداران سلطنت به قتل رسیدند. چارلز دیکنز در داستان دو شهر، ماجرای موحش انقلاب فرانسه را به بهترین نحو تشریح کرده و نشان داده است که چگونه خشم دیوانه وار، چشم انقلابیون را کور کرده بود و همه ی مخالفان را سر می بریدند. انقلابی که برای آزادی و حفظ حقوق بشر و نجات از استبداد به وجود آمده بود، خود تبدیل به یک دیکتاتوری وحشت آور شد. در انقلاب روسیه نیز چنین اتفاقی رخ داد؛ حکومت کارگری در دفاع از طبقات محروم جامعه، به سر کار آمد و بعد خودش تبدیل به یک قدرت عظیم علیه همان طبقه کارگر شد. برخی انقلاب های بزرگ همیشه پس از پیروزی، ماهیت اصلی خود را از دست می دهند و طبقه ی جدید حاکم، به بهانه حفظ انقلاب، مرتكب همان فجایعی می شوند که طبقه ی حاکم قبلی به دلیل آن فجایح، منهدم شده است، اما در حکومت علی چنین اتفاقی نمی افتد؛ مخالفان را قلع و قمع نمی کند و تکیه ی شدید او بر رضایت و نظر مردم است؛ آن هم نه رأی و نظرات دوستداران و اطرافیان خود. علی در جنگ صفین، تن به خواست مخالفانش داد. با این که می دانست شکست خواهد خورد، اما حاضر نشد اصول و قانون اساسی حکومتش را زیر پا بگذارد. کشیش گفت: در عجبم جرج از علی! و می اندیشم که اگر «رافائيل» نان روستایی و کشاورز ایتالیایی را نمونه و سمبلی برای کشیدن تابلوی مادر مسیح قرار داد تا بدین وسیله هرگونه مفهوم و معنای پاکی و نیک دلی انسان را در آن ظاهر سازد، یا اگر تولستوی و ولتر و گوته در فکری و اجتماعی خود، از روح هنری رافائیل الهام گرفتند.... اما على هزار و چهارصد سال پیش، از آنان پیشی گرفته و با آن که در دورانی زندگی می کرد که بربریت و برده داری و کوته فکری و تنگ نظری حتی در پیشرفته ترین کشورهای آن عصر بیداد می کرد، می گوید: به خدا سوگند، داد ستمدیدگان را از ستمکاران بستانم و دماغ ظالم را با این که او را خوش نیاید، به خاک بمالم. ادامه_دارد... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_نوزدهم #ابراهیم_حسن_بیگے یا آن جا که می گوید: هیچ بینوایی گرسنه نماند
💔 ✨ سرگئی رو به ڪشیش ڪرد و گفت: لابد خوش حالید که بر مے گردید چون با خیال راحت می توانید ڪتاب هایے را ڪه خریده اید بخوانید و بعدش هم ڪتاب درباره ی علے بنویسید؛ درست مثل دوستان جرج جرداق. ڪشیش گفت: از من گذشته سرگئے. دیگر عمر زیادی باقے نمانده است، اما به تو یڪ توصیه ی جدی دارم و آن این که از خودت یڪ ماشین فعال و پر بازده اقتصادی نساز. هر قدر هم ڪه پول داشته باشے و از امڪانات بالای زندگے بهره بگیری، اما بی نیاز از غذای روح نیستے و ڪتاب غذای روح آدمی است. زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه ڪن؛ مخصوصا زندگے نامه افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگے ات قرار بده، اگر تنها به یک ماشین بزرگ پولساز تبدیل شوی، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهے شد و ماشین های مدل بالاتر جایت را می گیرند. پس پسرم! سرگئے عزیز، طوری زندگی ڪن ڪه علاوه بر بهره جویی از دنیا، چیزی هم برای آخرتت ذخیره ڪنی. عیسے مسیح دنیا را ڪشتگاه آخرت می داند؛ یعنی یک دهقان هر آن چه ڪشت مے ڪند، خودش به تنهایے همه ی محصولاتش را نمی خورد. او به اندازه ی نیازش بر مے دارد و بقیه را در اختیار دیگران قرار می دهد. پس دیگران را فراموش نڪن. من در ڪلام هیچ پیامبری چون ڪلام علے ندیدم ڪه این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه ی جامعه باشد. علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است. سعی ڪن راهی را ڪه من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی. توصیه مے ڪنم، درباره‌ی علی مطالعه کنی. سرگئی گفت: چرا علے؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خودمان ڪم داریم؟ کشیش گفت: نه پسرم، ڪم نداریم؛ درباره ی آنها نیز بخوان، اما بدان که مرتبه و مقام على بين همه ی آنها چیز دیگری است... ادامه_دارد... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_بیستم #ابراهیم_حسن_بیگے سرگئی رو به ڪشیش ڪرد و گفت: لابد خوش حالید ک
💔 ✨ ایرینا به سرگئے نگاه ڪرد و گفت: می بینے سرگئے؟ همه فڪر و ذڪرش شده ڪتاب های قدیمے! بعد رو به ڪشیش گفت: «همین ڪتاب هاست ڪه ما را به این روز انداخته!» ڪشیش قبایش را تا ڪرد، روی بقچه ڪتاب قدیمے گذاشت و گفت: -ندیده بودم هیچ وقت از ڪتاب های من شڪایتے ڪنی ایرینا؛ چشمت خورده به پسر و عروست، سر ڪتاب های من غر میزنے؟!» آنوشا عروسڪ به دست از اتاقش بیرون آمد، عروسڪش را به طرف ڪشیش گرفت و گفت: «بابابزرگ! این عروسڪ مال شما باشد. من دیگر نمے خواهمش.» ڪشیش عروسڪ را از او گرفت، لبخندی زد و گفت: «چه عروسڪ قشنگے است! حیف است مامان بزرگت با این عروسڪ بازی نڪند.» عروسڪ را داخل چمدان گذاشت و گونه ی آنوشا را بوسید. ایرینا گفت: «معلوم نیست چه بلایے سر خانه و زندگے ام آمده است؟!» سرگئے دستش را گذاشت روی شانه ی مادرش و گفت: «غصه نخور مادر! مگر دوست پدر نگفته بود ڪه دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند؟! پس نگران چه هستے؟» يولا گفت: «حالا ڪه همه چیز به خیر گذشته است. این مدت ڪه این جا بودید، به ما خیلے خوش گذشت.» سرگئے به ساعتش نگاه ڪرد و گفت: «حالا یڪی - دو ساعتی وقت هست ڪه راه بیفتم. بهتر است بنشینیم.» سرگئے و ڪشیش روی مبل نشستند. يولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع ڪردن وسایل و بستن ساڪ دستے و چمدان ها شد. ادامه_دارد... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم #ابراهیم_حسن_بیگے ایرینا به سرگئے نگاه ڪرد و گفت: می بینے
💔 ✨ همه گل ها زیبایند، اما وقتی به گل فروشی می روی زیباترین و خوشبوترینش را انتخاب می کنی. سرگئی گفت: اما من به عنوان یک مسیحی، چرا باید به سراغ یک شخصیت مسلمان بروم؟ کشیش گفت: از دین، حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم! همه ادیان الهی، درون‌مایه ی مشترکی دارند. تو می توانی به عنوان یک مسیحی، آیین دینی خودت را داشته باشی. لازم نیست به جای کلیسا به مسجد بروی، اما می توانی مغز و درون مایه ی سایر ادیان الهی را بشناسی و از آن ها پیروی کنی. این را بدان سرگئی که خدای همه ی ما یکی است و خداوند چون ما، بندگانش را بر اساس ادیانشان طبقه بندی نمی کند. شاقول خدا بر روی ما می ایستاد نه روی دینمان. سرگئی گفت: من اما پدر، دوستان مسلمان زیادی دارم؛ آنقدر که شما را شیفته ی علی می بینم، آن ها را ندیده ام. چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می کند و شیفته ی علی می شود، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی دانند؟ کشیش گفت: ممکن است من تو را که پسرم هستی نشناسم یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی؛ همان گونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند. به همین دلیل است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگان خدا، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی. سرگئی گفت: پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس مسجد امام علی! کشیش این کنایه ی سرگئی را به دل نگرفت و گفت: اگر از امثال افرادی چون تو نمی ترسیدم، حتما این کار را می کردم. ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آن ها ساکت شدند. يولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت. ادامه_دارد... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/19645
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دویست_و_بیست_و_چهارم حالا دیگر، بود یا نبود کتاب های کشیش فرقی برایش نمی کرد.
💔 ✨ کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگری سیر می کرد. ایرینا هر چه نگاهش کرد، حرفی از او نشنید. در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت: تا صبح همان جا بنشین! به درک که چمدان گم شد. بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست. کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت، کنار چمدان نشسته بود، با قامتی خمیده و سری فرو افتاده و چشم هایی فرو بسته. خواب بود یا بیدار؟ مرده بود یا زنده؟ وقتی صدایی شنید، به خود آمد. انگار کسی او را به نام می خواند پدر ایوانف! وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد. چشم هایش را گشود. مردی جوان با ردایی سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود. مرد، چشم هایی درشت و مردمکی سیاه داشت. کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد. غریبه نمی نمود، انگار او را بارها دیده بود. جوان بقچه ای را که توی دست هایش بود، بالا آورد. کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد. با دیدن بقچه ی کتاب قدیمی اش در دست جوان، گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است، اما چرا بدون چمدان؟ خواست همین سؤال را از او بپرسد، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب با ارزشی را به او بازگردانده است. اما هر چه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لبهایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد. صدای جوان، نرم و سبک به گوش رسید. انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد: - پدر ایوانف تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی. آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است. چراغی در وجودت فروزان گشته، که روشناییش چراغ راه و گرمایش ذخیره آخرتت خواهد شد. بدان پدر ایوانف که ما به یاد مؤمنان خود هستیم و آن ها را فراموش نمی کنیم؛ به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابیطالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند. ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است. حال بیا و پیامبر خود، عیسی مسیح را بدرقه کن! کشیش گنگ و گیج بود، نمی دانست خواب است یا بیدار. به سختی قدمی جلو برداشت. جوان به جای این که به طرف در خروجی برود، به سوی دیواری رفت که تابلویی قدیمی عیسی مسیح روی آن نصب شده بود. کشیش دیگر نای حرکت نداشت، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد، به هاله ای سفید که به طرف رفت و در آن محو گردید. کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد: - خدا مرگم را بدهد! از دیشب تا حالا این جا خوابیده ای؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه. شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم. بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم. کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت: لازم نیست برویم فرودگاه. کارهای مهمتری هست که باید انجام بدهم. پایان.... 😉 ... 💕 @aah3noghte💕 @chaharrah_majazi رمانی که هر بچه شیعه‌ای باید بخواند‼️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/shahiidsho/19645 بچه شیعه! تو برای مقتدایت چه کرده ای؟