شهید شو 🌷
💔 حیوون کیه؟ #برسد_به_دست_مصی #قانون_کشور #حجاب #جنگل #وحشی #آھ... 💕 @AAH3NOGHTE💕
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
میگفت:
#امر بہ معروف
و #نهی از منڪر یعنی
من حاضرم #بمیرم
امّا نذارم تو برے #جهنم ...!
✍این روزها که کتک خوردن خانم آمر به معروف داغ شده
یادی کنیم از #شھیدعلی_خلیلی
که حجت را به همه ما تمام کرد و
نذاشت این واجب، فراموش شود..
#شھیدعلی_خلیلی در #عمل
نشان داد
حتی اگر بر جان خود بیمناکی
باز هم نگذار
حرف خدا روی زمین بماند‼️
نکند روز قیامت
یقه مان را بگیرد و بگوید
من #شاهرگم را دادم اما تو حتی از امر به معروف
با زبانت، کوتاهی کردی....
#شھیدعلی_خلیلی
#امربه_معروف
#نهی_از_منکر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهاردهم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫#عشق_کتاب #زینب ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود
💔
قسمت شانزدهم:
#بےتوهرگز ❤️
#ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ...
اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم😊 ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟😡😏 ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ...
من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده...
ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ...
آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه🔥 ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...😏
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ...
اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه😒 ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...😏😡
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ...
خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ...
یه گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ...
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
ادامه دارد....
〰〰〰
قسمت هفدهم:
#بےتوهرگز ❤️
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم😮 ...
نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ...
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم😓 ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ...
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟😭 ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ...
من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کفوّ من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده😉 ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ...
تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی...
و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ...
خیلیا حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی😇 ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها...
اما یه چیزی رو می دونستم ...
از اون روز ... #علی بود و #چادر و #شاهرگم ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕