شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت60 دوست دار
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت61 الان همه فکر میکنند دیوانهام.😢 خم میشوم و کتاب دعا را مانند نوزادی برمیدارم. انگشت میکشم به نوشتههای طلاکوب شده روی جلد سرمهایاش. هنوز گرمای دستان مطهره را دارد. مطهره کدام صفحه را میخواند؟ کتاب دعا را به سینه میچسبانم و نگاهی به اطراف میکنم. مطهره کجاست؟ خیلی وقت است که رفته. بعید است بشود میان این جمعیت پیدایش کنم. کفشهایم را میپوشم و کتاب دعا به دست، راه میافتم میان صحن. نیست. نمیدانم؛ شاید رفته زیارت. وارد رواقها میشوم. اینجا دیگر اصلا قسمت زنانه را نمیبینم. میخواهم بروم زیارت. چشمم به ضریح که میافتد، هارد مغزم کامل فرمت میشود. دیگر به هیچ چیز فکر نمیکنم جز کسی که آغوشش را برایم باز کرده. دوست دارم بروم جلو و ضریح را در آغوش بگیرم؛ مثل حرم زینبیه. دور ضریح شلوغ است؛ خیلی شلوغ. اصلا نمیشود جلو رفت. برعکس حرم زینبیه که انقدر خلوت بود که میشد یک دل سیر سرت را به ضریح بچسبانی و نجوا کنی. یک آن خوشحال میشوم از این که نمیتوانم دستم را به ضریح برسانم؛ چون این یعنی دور ضریح شلوغ است و این یعنی حرم و اطراف آن امن است و زائرانش زیادند و ترس از جانشان ندارند. این یعنی امامی که ساکن سرزمین ماست، غریب نیست. چوبپر خادم میخورد به شانهام: - اینجا نایست باباجان. توی راهی. تازه به خودم میآیم. کتاب دعا را محکمتر به سینه میچسبانم و خودم را به دیوار میرسانم. یک جای خالی روبهروی ضریح پیدا میکنم؛ کنار دیوار. مینشینم. اول میخواهم کتاب دعا را باز کنم و همانجایی که مطهره میخواند را بخوانم؛ اما یادم نمیآید کجا بود. سرم را تکیه میدهم به دیوار و کتاب دعا را روی سینهام میچسبانم. خب... من الان چی میخواستم؟ حاجتم چه بود؟ یادم نیست. چشمانم تار میشوند. زیر پرده اشک، درخشش ضریح و آینهکاریها بیشتر است. پلک میزنم و دوباره واضح میشود. #حاجتم چه بود؟ چه میخواستم؟ هیچی آقاجان. من #شما_را_میخواستم_دیگر، شما هم که اینجا هستید. دیگر مشکلی نیست. صدای زمزمه میآید؛ زمزمه درهم رفته زوار. مثل لالایی ست. آرامشبخش است. چقدر کولرهای حرم قوی کار میکنند؛ انگار نه انگار که تابستان است! مغزم خنک میشود. سنگهای مرمر حرم چقدر نرماند! خوابم میآید. مثل بچهای که در آغوش مادرش باشد، پلکهایم میافتد روی هم. این #آرامترین و آسودهترین خوابی ست که در عمرم داشتهام. چیز لطیفی صورتم را لمس میکند. چشم باز میکنم، چوبپر خادم است. خادم لبخند میزند: - بیدار شو باباجان، نیمساعت دیگه اذانه. گفتم بهت بگم که وضو بگیری برای نماز. خودم را جمع میکنم. چشمم به کتاب دعا میافتد که روی سینهام خوابیده است. دستی به صورتم میکشم و لبخند میزنم: - ممنون، دستتون درد نکنه. از جا برمیخیزم. مغزم خالی و آرام است. دیگر از آن تشویش خبری نیست. آرامم. انگار هنوز خوابم. به ضریح نگاه میکنم و زیر لب میگویم: دورتون بگردم الهی! باید دوباره وضو بگیرم. قبل از این که از رواق خارج شوم، به سرم میزند کتاب دعا را سر جایش بگذارم. با چشم دنبال قفسههای کتاب دعایی میگردم که در دیوارههای سنگی حرم هست. یک قفسه پیدا میکنم. خم میشوم و کتاب دعا را از خودم جدا میکنم؛ به سختی. انگار یک نوزاد در آغوشم است. نگاهش میکنم، میبوسمش و با احتیاط میگذارمش داخل قفسه. دستی روی جلدش میکشم و چند قدم از قفسه فاصله میگیرم. نگاهم هنوز روی کتاب دعاست. ناگاه دخترک کوچکی را میبینم که میدود به سمت قفسه. فکر کنم چهار، پنج ساله باشد. با دستان کوچکش، کتاب دعا را برمیدارد و میدود. با نگاهم دنبالش میکنم. خودش را میاندازد در آغوش مردی که فکر کنم پدرش باشد. کتاب دعا را میدهد به پدرش و خودش روی پاهای پدر مینشیند. پدرش صورت دخترک را میبوسد و کتاب دعا را باز میکند. خودم را بجای آن مرد تصور میکنم؛ این که من هم یک دختر کوچک داشته باشم که بیاید بنشیند روی پاهایم و با هم زیارتنامه بخوانیم... حیف که... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...