eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 


چشمان سرخش گرد می‌شوند:
- این وقت شب؟
- بله این وقت شب.

- اینا رو به زور مسکن خوابوندیم. بذار دو روز آخر عمرشون راحت بگذره.

- نمی‌شه. شاید اینطوری بفهمم چطور مسموم شدن.

- بفهمی هم فایده‌ای براشون نداره.
و می‌خواهد برگردد داخل پاویون. بازویش را می‌گیرم و برش می‌گردانم:
- به اینا امیدی نیست نه؟
- نه.

- خب پس، بذارید ببرمشون از بیمارستان بیرون.

صورتش سرخ می‌شود؛ جوش می‌آورد انگار:
- تو می‌فهمی چی می‌گی؟

- با مسئولیت خودم.
شاید فکر کنید این کلمه از دهانم پریده برای قانع کردن دکتر؛ اما وقتی گفتم «با مسئولیت خودم»، دقیقا می‌دانستم چه می‌گویم.

در واقع ترجمه این حرفم می‌شود . حتی در این شهر جایی را سراغ ندارم که بدون اطلاع بقیه ببرمشان؛ اما حتی اگر شده ببرمشان هتل هم نمی‌گذارم بیمارستان بمانند. 

دکتر می‌گوید:
- اینا نیاز به مراقبت پزشکی دارن.
- خب شما میاید مراقبت می‌کنید، اگه لازمه یکی دونفر از پرستارها رو هم بیارید.

نمی‌دانم چرا انقدر راحت دارم به این پزشک اعتماد می‌کنم؛ چاره‌ای ندارم.
 اینجا پزشک دیگری نمی‌شناسم و فعلا، رفتن سراغ پایگاه‌های داده و سوابق افراد هم ممکن است شاخک آن نفوذی را که نمی‌دانم کجاست، حساس کند.

قیافه پزشک طوری ست که احساس می‌کنم الان از گوش‌هایش دود بیرون می‌زند.
 دست می‌گذارم روی ریش‌هایم و گردن کج می‌کنم:
- خواهش می‌کنم دکتر. باور کنید نمی‌خوام اذیتتون کنم؛ ولی واقعا لازمه.

باز هم تغییری در چهره‌اش نمی‌بینم:
- من بعد این شیفت مرخصی گرفتم، می‌خواستم آخر هفته با خانواده بریم مسافرت...

- شما می‌دونید من چند ماهه خانواده‌م رو ندیدم؟

خشکش می‌زند. ادامه می‌دهم:
- تازه من کاری نکردم، فقط خونه نرفتم؛ ولی رفیقی داشتم که برای امنیت این کشور، توی ماشین کامل سوخت.
 رفقایی دارم که غریب شهید شدن بدون این که کسی بفهمه. 
منت نیست دکتر، هم من هم رفقام خودمون انتخاب کردیم. حرفم اینه که امنیت مملکت‌مون هزینه داره؛ و همه باید با هم حفظش کنیم.

می‌خواستم بگویم پسر بزرگ خانواده‌ام، پدرم جانباز است، مادرم و خواهر و برادرهایم به من نیاز دارند و نرفته‌ام خانه؛ اما هیچ‌کدام را نگفتم.

راستش در آن چند ثانیه‌ی قبل از گفتن، به سختی کلنجار رفتم با خودم سرِ گفتن یا نگفتنش. در چند صدمِ ثانیه‌ی آخر، به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد دلش نرم شود، شرح  کافیست.🥀

سرش را می‌اندازد پایین و دست می‌کشد روی چانه بدون ریشش. می‌گوید:
- کجا می‌خوای ببریشون؟

هم خوشحال می‌شوم و هم غافلگیر. جایی سراغ ندارم! خب خدایا؛ به خودت توکل کرده‌ام دیگر... خودت یک راهی نشان بده...

- عباس، چرا کسی مواظب متهم‌ها نیست؟😶
صدای مسعود است که از بیسم داخل گوشم بلند شده.

سر جایم خشک می‌شوم. 😯
مسعود اینجا چکار می‌کند؟
مگر من نگفتم همه بروند؟
 بی‌توجه به دکتر، می‌دوم به سمت آی‌سی‌یو و می‌گویم:
- مسعود تو اینجا چکار می‌کنی؟😒


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول