eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت104 تندتند ن
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



ناگاه سوالی در ذهنم جرقه می‌زند:
وین انا؟ (من کجام؟)

سعد ساکت است. دوباره سوالم را تکرار می‌کنم و باز هم پاسخ نمی‌گیرم.

اگر هنوز در السعن باشم، ممکن است بتوانند پیدایم کنند. یعنی توانسته همان دیشب من را از شهر خارج کند؟

دوباره پلک بر هم می‌گذارم. کمیل می‌گوید:
بی‌خیال. خونه‌پُرش اینه که شهید می‌شی میای پیش خودم.

زیر لب می‌گویم:
کاش همین‌طور باشه.

سعد به ساعتش نگاه می‌کند. می‌دانم اگر ساعت را بپرسم هم جواب نمی‌دهد.

سرش را می‌چرخاند به سمت من؛ اما چشمانش جای دیگری را نگاه می‌کند:
سامحني سیدحیدر. اضطررت. (منو ببخش سیدحیدر. مجبور شدم.)

بعد دوباره میان موهایش چنگ می‌اندازد:
زوجتي مريضة. لم أستطع تحمل تكاليف العلاج. (زنم مریضه. هزینه درمانش رو نداشتم.)

اگر واقعاً بخاطر این باشد، من می‌بخشمش؛ اما او به من خیانت نکرده، به کشورش خیانت کرده.

می‌پرسم:
لمن تعمل؟ (برای کی کار می‌کنی؟)

- جبهۀالنصره.

عالی شد. جبهۀالنصره با صهیونیست‌ها هم ارتباط تنگاتنگی دارد.

می‌گویم:
سامحتك. لكنني أعلم أنك لن تصل إلى الهدف کمان. سيقتلونك. (بخشیدمت؛ ولی می‌دونم تو هم به هدفت نمی‌رسی. تو رو می‌کشند.)

سعد سرش را تکان می‌دهد. می‌دانم ترس جان خانواده‌اش را دارد.

تشنه‌ام؛ اما دوست ندارم از سعد آب بخواهم.

نمی‌دانم چقدر می‌گذرد؛ یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت... ناگاه صدای باز شدن در می‌آید و بسته شدنش؛ صدای ناله لولاهای در.

کمیل می‌گوید:
اوه! صاحابش اومد!

زیر لب زمزمه می‌کنم:
بسم الله الرحمن الرحیم.

سعد از جایش بلند می‌شود و به طرف پله‌ها می‌رود. این‌بار هم دونفر آمده‌اند.

برای این که فکر نکنند ترسیده‌ام، با آرامش سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و چشم می‌بندم. اصلا انگار نه انگار! 

کمیل می‌گوید: دمت گرم، همین‌طوری ادامه بده.

صدای گفت و گو می‌آید و یکی از صداها آشناست؛ همان مرد است. دارد از سعد می‌پرسد من به هوش آمده‌ام یا نه.

از میان پلک‌هایم می‌بینمشان؛ هنوز همان کلاشِ سرنیزه‌دار دستش است.

همان مرد اولی می‌آید به سمت من و مقابلم می‌نشیند. بوی تند عرقش می‌زند زیر بینی‌ام.

یقه‌ام را چنگ می‌زند و مرا جلو می‌کشد؛ چشم در چشم.
می‌غرد: شو اسمک؟(اسمت چیه؟)

یک نیشخند اعصاب خوردکن – از همان‌ها که مخصوص کمیل بود – روی لب‌هایم نگه می‌دارم: سیدحیدر!

یقه‌ام بیشتر در مشتش مچاله می‌شود، این بار به سمت دیوار هلم می‌دهد و به دیوار کوبیده می‌شوم.

درد در سر و ستون فقراتم می‌پیچد و سرگیجه‌ام بدتر می‌شود؛ اما اجازه نمی‌دهم درد در چهره‌ام پیدا شود و باز هم می‌خندم.

می‌غرد: مجوسی!
و چند کلمه دیگر هم پشت هم ردیف می‌کند که معنایش را نمی‌فهمم؛ اما حتما فحش است دیگر!

سعد دارد با مرد دومی حرف می‌زند؛ اما درست متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید.

مرد اولی دستش را روی گردنم فشار می‌دهد. میان دیوار و دست مرد گیر افتاده‌ام و راه نفسم هر لحظه تنگ‌تر می‌شود.

چشمانم را روی هم فشار می‌دهم و سرم بیشتر درد می‌گیرد؛ اما باز هم می‌خندم.
چشمانم سیاهی می‌رود. الان است که بیهوش بشوم. لبم را گاز می‌گیرم.

دهانم را باز و بسته می‌کنم تا نفس بکشم؛ اما نمی‌توانم. انگار واقعا قصد دارد من را بکشد.

کمیل شروع می‌کند به شهادتین خواندن: اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمداً رسول الله...

می‌خواهم همراهش بخوانم؛ اما نمی‌توانم.

صدای گفت و گوی سعد با مرد دوم بالا گرفته است. مرد اولی برمی‌گردد و به مرد و سعد نگاه می‌کند.

...
...



💞 @aah3noghte💞