شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت106 صدای گفت
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت107 در ثانیهای، سوزش وحشتناکی در بازوی چپم احساس میکنم که دردش در تمام بدنم میپیچد. لبم را گاز میگیرم و نالهام را قورت میدهم. صورتم در هم جمع میشود و نفسم میگیرد. پلکهایم را روی هم فشار میدهم. گرمای خون را احساس میکنم که دارد از بازویم خارج میشود. میخواهم سرم را بچرخانم به سمت چپ و بازویم را ببینم؛ اما مرد چانهام را رها نمیکند. لبخند مسخرهای میزند و با چشم به بازویم اشاره میکند: للأسف ثامر لا يكره الخشونۀ! (متاسفانه ثامر از خشونت بدش نمیاد!) مرد اولی که فهمیدهام ثامر نام دارد، پشت سر دوستش میایستد و با رضایت به زخمم نگاه میکند؛ انگار آتش خشمش کمی آرام شده. خون از نوک سرنیزهاش میچکد. مرد دومی سرم را هل میدهد به عقب و چانهام را رها میکند. سرم به دیوار میخورد و درد و سرگیجه دوباره سراغم میآید. حس میکنم تمام گرمای بدنم همراه خون از زخم بازویم بیرون میریزد؛ سردم شده. مرد از مقابلم بلند میشود و قدم میزند. ثامر اما هنوز مقابلم ایستاده و با خشم نگاهم میکند. منتظر فرصت است تا دوباره یک بلایی سرم بیاورد. کمیل مینشیند کنارم و به زخمم نگاه میکند: نگران نباش، خیلی عمیق نیست. نمیدانم عمیق هست یا نه؛ اما دردش کمتر نشده که هیچ، بیشتر هم شده. احساس سرما میکنم و تشنگی. زیر لب زمزمه میکنم: یا حسین! کمیل سرم را در آغوش میگیرد: چیزی نیست، نترس. کاش من هم وقتی داشت در ماشین میسوخت کنارش بودم. کاش میتوانستم نجاتش بدهم و مثل الان سرش را به آغوش بگیرم. مرد دومی برمیگردد به سمتم و سوالش را تکرار میکند. با این که نفسم از درد به شماره افتاده، باز هم میخندم. داد میزند: لما تضحک؟(چرا میخندی؟) جوابش را نمیدهم. ناگاه ثامر هجوم میآورد به سمتم و پوتین سنگینش را میکوبد به پهلویم. نفس در گلویم گیر میکند و خم میشوم به سمت جلو. دردش تا عمق جانم نفود میکند. این بار اگر بخواهم هم نمیتوانم ناله کنم؛ چون نفسم بالا نمیآید. کمیل دستش را روی شانهام فشار میدهد و زمزمه میکند: نفس بکش. انگار دستگاه تنفسیام به فرمان کمیل کارش را از سر میگیرد. هوا را به سینه میکشم و دوباره تکیه میدهم به دیوار. چشمانم سیاهی میروند. خون هنوز دارد روی بدنم میخزد و دمای بدنم رو به کاهش است. پلکهایم دارند روی هم میافتند که صدای شلیک گلوله در زیرزمین میپیچد. من را زدند؟ چیزی احساس نمیکنم. گلوله همینطور است. اولش که بخوری چیزی نمیفهمی، گرمای خونش را حس میکنی ولی دردش را نه. بعد که چشمت به زخم بیفتد تازه یادت میآید باید درد بکشی. سرم را بالا میآورم و اولین چیزی که میبینم، ثامر است که مقابلم افتاده روی زمین، با چشمان وقزده و خونی که از زیر سرش روی زمین پخش میشود و یک دایره میکشد. نگاه بیرمقم را میکشانم به سمت مرد دومی که با دیدن این صحنه، اسلحه کشیده و پنجرهها را نشانه گرفته است. دوباره صدای شلیک میآید. میخواهم سر بچرخانم به سمت پنجرهها؛ اما سرما و درد و تشنگی دست به دست هم میدهند و مچالهام میکنند. کمیل سرم را در آغوش میگیرد و میگوید: یکم بخواب. چشمات رو ببند. چیزی نیست. همهجا تار شده؛ آخرین صدایی که میشنوم، صدای فریاد است. آخرین چیزی که میبینم، دایره خونرنگِ زیرِ سر مرد اول است که شعاعش بیشتر میشود و آخرین کلامی که از میان لبهای خشکم بیرون میریزد، یک «یا حسین»ِ کوتاه و ناخودآگاه است. همه چیز محو میشود. سکوت. ‼️ هفتم: هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست... هوا سرد است. به زحمت جلوی لرزش بدنم را گرفتهام. زخم دستم میسوزد و خونش بند نیامده. احساس ضعف میکنم؛ انگار سالهاست که نه چیزی خوردهام، نه خوابیدهام و نه آب نوشیدهام. دارم تمام میشوم؛ تمام رمقم رفته است. دور و برم را تار میبینم. زمزمه میکنم: یا حسین! این کلمه تنها کلمهای ست که میتواند آرامم کند. صدای همهمه میآید و انفجار. همهجا تاریک است. کمیل را میبینم و پشت سرش راه میروم. خم میشوم روی زانوهایم و نفسنفس میزنم. سرم را که بالا میگیرم، مطهره را میبینم که چندمتر جلوتر ایستاده. چشمان تارم را تنگ میکنم که با دقتتر ببینمش. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞