eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت118 در همهمه
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



با تکیه به آرنج‌هایم، کمی از زمین جدا می‌شوم. درد وحشتناکی در سینه‌ام حس می‌کنم، اما لبم را گاز می‌گیرم که صدایم در نیاید.

من الان نباید بیفتم. باید سر پا باشم. داعش دارد پیشروی می‌کند، الان وقت افتادن نیست. به اسلحه‌ام تکیه می‌کنم تا بتوانم بلند شوم.

دنیا دور سرم می‌چرخد و درد در بدنم دور می‌زند. روی زانوهایم می‌نشینم. چیزی نمانده.

می‌نالم:
- آخ... یا قمر بنی‌هاشم...

رطوبت خون را روی بدنم حس می‌کنم؛ اما نمی‌خواهم به زخمم نگاه کنم. من باید بایستم. باید سر پا شوم.

اسلحه را عصا می‌کنم و نیم‌خیز می‌شوم؛ اما رمق از پاهایم می‌رود. نفسم بالا نمی‌آید و سرفه‌های پشت سر هم، باعث می‌شوند با زانو بیفتم روی زمین.

دستم را ستون می‌کنم که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را می‌گذارم پایین سینه‌ام.

انگشتانم بجای لباس، گوشت بدنم را لمس می‌کنند. پایین ریه‌ام می‌سوزد و دستم هم طاقت نمی‌آورند؛ دوباره می‌افتم.

دونفر داد می‌زنند:
- سیدحیدر افتاد! سیدحیدر!

بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعله‌ورتر می‌شود.

پایم را روی زمین می‌سایم و به خودم می‌پیچم. نمی‌توانم بیدار بمانم.

کسانی که بالای سرم آمده‌اند را تار می‌بینم. یک نفرشان چندبار به صورتم می‌زند:
- سیدحیدر! صدامو می‌شنوی؟

پلک‌هایم را برهم فشار می‌دهم. می‌گوید:
- بهوشه. بذارش روی برانکارد ببریمش.


یعنی واقعاً مجروح شده‌ام؟

درد بدی در تمام بدنم می‌پیچد. یک نفرشان زیر کتف‌هایم را می‌گیرد و دیگری پاهایم را.

از زمین که جدا می‌شوم، ناله‌ام به آسمان می‌رود.

سینه‌ام تیر می‌کشد و می‌خواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛ اما کمیل سرم را میان دستانش می‌گیرد و می‌گوید:
- چیزی نیست. آروم باش.

مطمئن می‌شوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمی‌دهد نگاه کنم.

برانکارد که از زمین جدا می‌شود، درد من هم شدت می‌گیرد و با هر تکان، جانم به لبم می‌رسد.

دستانم را مشت می‌کنم، پیراهنم را چنگ می‌زنم و لبم را گاز می‌گیرم. انقدر با دندان‌هایم روی لبم فشار می‌آورم که طعم خون می‌رود زیر زبانم.

جانم دارد از درد بالا می‌آید. از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس می‌کنم که روی بدنم می‌خزد.

نمی‌دانم تیر خورده‌ام یا ترکش؛ اما حس می‌کنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینه‌ام سنگین شده و می‌سوزد.

دلم می‌خواهد بخوابم؛ اما تکان‌های برانکارد نمی‌گذارد.

کمیل که دنبال برانکارد می‌دود، سرش را می‌آورد نزدیک گوشم و می‌گوید:
- بچه‌های عراقی و افغانستانی اگه ببینن زخمی شدی روحیه‌شونو می‌بازن. صورتت رو بپوشون.

راست می‌گوید. رزمندگان کشورهای دیگر، امیدشان به بچه‌های ایرانی ست. شهادت یا مجروحیت ایرانی‌ها روحیه بقیه نیروها را ضعیف می‌کند.

دستم را به سختی بالا می‌آورم و نقاب صورتم می‌کنم تا شناخته نشوم.

صدای درگیری به اوجش رسیده است و از این که الان مجروح شده‌ام حرص می‌خورم.

داعشی‌ها دارند جلو می‌آیند... من نباید از پا بیفتم.

نگاه تار و بی‌رمقم را در پایگاه چهارم می‌چرخانم. چندتا از چادرها در آتش می‌سوزند.🔥 هوا دارد روشن می‌شود. زمین و آسمان تار و دلگیر است.

 است یا پایگاه چهارم؟

کمیل دستم را می‌گیرد و شروع می‌کند به روضه خواندن: 
- دارند یک به یک وَ جدا می‌برندمان/ شکر خدا به کرب و بلا می‌برندمان...

لبخند می‌زنم و همراهش زمزمه می‌کنم:
- ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم/ دارند یک به یک به منا می‌برندمان...

برانکارد تکانی می‌خورد و داخل آمبولانس می‌گذارندم. کمیل همچنان می‌خواند:
- اول میان عرش خدا سینه می‌زنیم/ بعداً به هیئت الشهدا می‌برندمان...

پلک‌هایم می‌افتند روی هم...


***
صدای لرزش شیشه و جیرجیر میله‌های فلزی را می‌شنوم. گلویم خشک است.

زمین می‌لزرد. احساس می‌کنم در هوا معلقم. انگار بدن ندارم. صداهای مبهم و گنگی در سرم می‌پیچد.

جایی را نمی‌بینم. مُرده‌ام؟
کسی دستم را نوازش می‌کند. چشمانم را باز می‌کنم و چندبار پلک می‌زنم تا تصویرِ تارِ کسی که دستم را نوازش می‌کند را واضح ببینم.

مطهره است که انگشتان ظریفش را روی دستم حرکت می‌دهد و لبخند می‌زند. پس حتماً  شده‌ام؛ اما چرا انقدر تشنه‌ام؟ چرا نمی‌توانم تکان بخورم؟

مطهره حرفی نمی‌زند و نگاهم می‌کند فقط. به سختی زبان می‌چرخانم و صدای خش خورده‌ای از گلویم خارج می‌شود: 
- من... شهید شدم؟

صدای خنده مردانه‌ای را از سوی دیگر تخت می‌شنوم. برمی‌گردم به سمت صدا.

کمیل است که می‌گوید:
- آقا رو! فکر کردی به این راحتیا قراره شهید بشی؟

...
...



💞 @aah3noghte💞