شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت130 میخو
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت131 حاج رسول خم میشود و به من میگوید: - تو هم کم اذیت کن بقیه رو. دکتر میگفت این مدت حاج خانم از بیمارستان جم نخوردن، دیگه همه دکترها و پرستارهای بخش میشناسنشون. کمی مکث میکند و ادامه میدهد: - شرمنده حاج خانم، اشکال نداره من دو دقیقه با آقازادهتون تنها صحبت کنم؟ صحبت کاریه. یعنی نمیشد صبر کند لااقل دو ساعت از بهوش آمدنم بگذرد، بعد دوباره هوار شود روی سرم؟ مادر که به محدودیتهای کار من آشناست، سری تکان میدهد و از اتاق بیرون میرود. حاج رسول میگوید: - چطوری؟ - خدا رو شکر. - جدی گفتم. مادرت بنده خدا این مدت خیلی اذیت شدن. یکی دوبار فقط رفتن خونه، همش کنار تخت و پشت اتاق عمل داشتن برات دعا میکردن. اگرم برگشتی از دعای مادرت بوده. لبم را کج و کوله میکنم که مثلا یعنی لبخند. دوست دارم بگویم شما کجای کاری حاجی؟ چه میدانی من آن طرف چه دیدم؟ میگویم: - نگید اینا رو دکتر بهتون گفته که باور نمیکنم. - خوبه، معلومه خیلی به سرت ضربه نخورده. چند لحظه در سکوت به چشمان هم نگاه میکنیم و من سکوت را میشکنم: - چرا توی بیمارستان برام بپا گذاشتین؟ - میدونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟ -میدونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟ - تزریق زیاد مسکن... میدود میان جملهام تا تصحیحش کند: - اوردوز، اونم نه هر مسکنی. پتیدین. مادرت نمیدونه، ولی ایست قلبی کرده بودی. کار خدا بود که زود به دادت رسیدن. بعد هم سطح هوشیاریت خیلی تعریفی نداشت. خیلی با کما فاصله نداشتی. باز هم سکوت... قبل از این که حدسم را به زبان بیاورم، میگوید: - کسی که توی سرمت مسکن ریخت رو دیدی؟ قیافهش یادته؟ - نه. ماسک زده بود... یعنی میگید... - اوهوم. احتمالاً عمدی بوده. - مطمئنید؟ - نه. هیچی معلوم نیست. دمشق هم که مثل ایران نیست، زیادی هرکی به هرکیه. فعلا چیزی نفهمیدیم. اون پرستاری که مسکن رو زده هم فردای اون روز توی یه انفجار تروریسی کشته شده! قسمت مشکوکش همینجاست. - خب؟ - حس خوبی به این قضیه ندارم عباس. میترسم دست و پایم را ببندد و بخواهد زیادی شلوغش کند؛ برای همین سریع میگویم: - فعلاً که به خیر گذشته. مهم نیست. حاج رسول اخمهایش را در هم میکشد و میخواهد حرفی بزند که صدای سلام بلند پدر، باعث میشود حرفش را بخورد. پدر با همان لبخند همیشگی، ویلچرش را هل میدهد به سمت تختم. از دیدنش جان دوباره میگیرم. *** -تق! تق! تق! تق! تق! تق! اسلحه را پایین میآورم و نفس حبس شدهام را آزاد میکنم. دیگر به درد قفسه سینهام عادت کردهام. نگاهی به سیبل تیراندازیام میکنم و جای تیرها. بهتر از قبل شدهام. اولین باری که بعد از ترخیص از بیمارستان تیراندازی کردم، دستانم هنگام شلیک از شدت درد میلرزیدند. با این وجود مصمم هستم که آمادگی بدنیام کم نشود. الان دوباره توانستهام لرزش دستانم را تحت کنترل بگیرم و متمرکزتر تیراندازی کنم. محافظ گوش را از روی سرم برمیدارم و به سمت صندلیهای سالن میروم. نفسم دوباره به شماره افتاده است. دستم را روی سینه میگذارم و پانسمانهایم را از روی پیراهن لمس میکنم. میسوزد و تیر میکشد؛ اما تمام تلاشم را میکنم تا کسی درد را از چهرهام نخواند. نمیخواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانهنشینم کنند. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞