eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



نفسم دوباره به شماره افتاده است. دستم را روی سینه می‌گذارم و پانسمان‌هایم را از روی پیراهن لمس می‌کنم. 
می‌سوزد و تیر می‌کشد؛ اما تمام تلاشم را می‌کنم تا کسی درد را از چهره‌ام نخواند.
نمی‌خواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانه‌نشینم کنند. 

می‌نشینم روی صندلی‌ها و دست را می‌برم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم.

- عباس! حالت خوبه؟

صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلی‌ها می‌آید. 

سریع قرص را رها می‌کنم، دستم را از جیب بیرون می‌کشم و می‌گویم:
- آره. چه عجب از این‌ورا!

- مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی!

- خوبم دیگه.

مرصاد کنارم می‌نشیند:
- خب برادر من! سالی به دوازده‌ماه به ماها مرخصی نمی‌دن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمی‌گیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟

چند جرعه از آب معدنی‌ام می‌نوشم و دور لبم را با پشت دست پاک می‌کنم:
- بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم.

مرصاد در جوابم می‌خندد که یعنی: آره جون خودت!

- این‌جوری نگاه نکن! می‌بینی که تیراندازیم بهتر شده!

مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد:
- بابا ای‌ول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.

- بابتِ؟

- دو هفته دیگه باید برگردی ؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. می‌گفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟

بال در می‌آورم. از ذوق، دستم را دور سر مرصاد می‌اندازم و می‌بوسم.

درحالی که تلاش می‌کند سرش را از میان بازوی من آزاد کند، غر می‌زند:
- بجای این کارا برو یکم به خانواده‌ت برس.

مثل فنر از جا بلند می‌شوم و عقب‌عقب به سمت در می‌روم: 
- دمت گرم. دمت گرم!

سرخوشانه داخل ماشین می‌نشینم.
قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم.

معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟


- تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمی‌دونی چندچندی؟
کمیل این را می‌گوید و شیشه را پایین می‌دهد.

آخ! داشت یادم می‌رفت؛ این یادم آورد. استارت می‌زنم و چند لحظه فکر می‌کنم؛ هنوز نمی‌دانم.

- خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟🙁

- تکلیفت رو روشن کن. یا می‌خوای یا نمی‌خوای. خب چه اشکال داره دوباره  کنی؟

راه می‌افتم:
- هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم...

درد باعث می‌شود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را می‌خوردم.

صورتم در هم می‌رود. به عادت همیشه‌ام، نیم‌نگاهی به آینه‌بغل می‌اندازم.

یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشین‌ها حرکت می‌کند.

کمیل مصرانه می‌پرسد:
- بعدم چی؟

نفسی تازه می‌کنم:
- نمی‌دونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر می‌کردم دارم فراموشش می‌کنم، ولی نشد.

- خیلی خوش‌اشتهایی تو! دوتادوتا می‌خوای؟

- زهر مار.

می‌خندد:
- دروغ می‌گم؟

پشت چراغ قرمز می‌ایستم و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم می‌دوزم.

موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهره‌اش زیر کلاه‌کاسکت پنهان است.
🤨


...
...



💞 @aah3noghte💞