eitaa logo
شهید شو 🌷
4.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل همسطح: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
و می‌گویم: - انتی مو شافتنا. فهمتی؟(تو ما رو ندیدی، فهمیدی؟) باز هم همان که بزرگ‌تر است سرش را تکان
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



تا نیمه‌شب در خیابان‌های دیرالزور چرخ می‌زنیم و کروکی می‌کشیم و وضعیت خانه‌ها و ساختمان‌ها را به خاطر می‌سپاریم.

حالا درحال برگشت هستیم؛ از راهی غیر از راهی که آمدیم.
تقریباً از دیرالزور خارج شده‌ایم و هرچه از بافت شهری فاصله می‌گیریم، خانه‌ها مخروبه‌تر می‌شود.

انگار روی سر شهر قیر ریخته‌اند بس که تاریک است؛ دریغ از یک چراغ. روزگار این مردم مثل نفت زیر پایشان سیاه شده است.

صدایی از پشت سرم می‌شنوم؛ چیزی شبیه به ضربه به آهن.

برمی‌گردم و وقتی می‌بینم بشیر و رستم هم به دنبال منبع صدا برگشته‌اند، می‌فهمم توهم نبوده است.

انگشت سبابه‌ام را می‌گذارم روی لب‌هایم و با دقت اطراف را نگاه می‌کنم.

هیچ خبری نیست. با خودم می‌گویم حتماً باد بوده؛ شاید هم گربه‌ یا سگ ولگردی.

صدا دوباره تکرار می‌شود، از سمت راستمان و یکی از خانه‌ها.

این‌بار بیشتر دقت می‌کنم؛ یک ضربه ضعیف به یک در آهنی.

رستم که تعللم را می‌بیند، جلو می‌آید و آرام می‌گوید:
- بیاید بریم آقا حیدر. حتماً گربه یا سگی چیزیه. زود بریم بهتره.

و باز هم صدا. دستم را به علامت ایست بالا می‌آورم که ساکت شود.

اخم‌هایم را در هم می‌کشم و تمام هوش و حواسم را در قوه شنوایی‌ام متمرکز می‌کنم.

باز هم صدای ضربه؛ اما این بار می‌توان صدای ناله‌هایی ضعیف را هم شنید.

آرام به رستم می‌گویم:
- می‌شنوی؟ یکی داره ناله می‌کنه!

رستم گیج نگاهم می‌کند؛ اما بشیر که نگاهش روی زمین است، زمزمه می‌کند:
- آره... صدای ناله ست.

می‌روم به سمت صدا. بشیر دستم را می‌کشد:
- خطرناکه آقا! بیاید برگردیم.

هنوز در فکر ماندن یا رفتنیم که صدای ضربه دیگری به در آهنی را می‌شنویم و بعد، افتادن جسم سنگینی روی خاک و باز هم صدای ناله.

هرسه برمی‌گردیم و ناخودآگاه، گلنگدن اسلحه‌هایمان را می‌کشیم.

خانه‌های این کوچه انقدر خرابه و ویران‌اند که مطمئنم کسی این‌جا زندگی نمی‌کند.

هرسه به هم تکیه می‌دهیم تا هوای سه طرف را داشته باشیم.

در تمام کوچه چشم می‌چرخانم و از چیزی که روی زمین خاکی کوچه افتاده است، خشکم می‌زند.

در تاریکی شب، فقط می‌توانم بفهمم که یک انسان است؛ اما نمی‌توانم تشخیص بدهم زن است یا مرد و کودک است یا بزرگسال.

جلو نمی‌روم و نگاهش می‌کنم. همزمان، نگاهی هم به اطراف دارم تا مطمئن شوم خبری نیست.

کسی که روی زمین افتاده، با دستانش زمین را چنگ می‌زند و خودش را روی زمین می‌کشد؛ انگار دنبال چیزی روی زمین می‌گردد.

جثه‌اش خیلی لاغر و نحیف است و موهای بلند و ژولیده‌اش سرش را احاطه کرده.

قدمی جلو می‌گذارم تا صدای ناله‌های بی‌رمقش را بشنوم.

چندبار تقلا می‌کند بلند شود، اما نمی‌تواند و می‌خورد روی زمین.

باز هم سعی می‌کند زمینِ خاکی و پر از تکه‌های سنگ و آجر را با دستانش بگردد و خودش را روی زمین بکشد. انگار چشمانش نمی‌بیند. 

نزدیک‌تر که می‌شوم، صدای ناله‌های ضعیفش را می‌شنوم که می‌گوید:
- ابنی خالد... انت وین؟ ابنی خالد... (پسرم خالد... کجایی؟ پسرم خالد...)

و بعد، انگار صدای پایم را می‌شنود که خودش را می‌کشد به سمت من. 

سعی می‌کند سر و سینه‌اش را از زمین جدا کند و صورتش را به سمت من بگیرد.

دقت که می‌کنم، چهره چروکیده و ژولیده‌اش را می‌بینم؛ پیرمردی موسپید و نابینا.

خودش را به سمت من می‌کشد و امیدوارانه‌تر صدایش را بلند می‌کند:
- انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟)

یک لحظه می‌مانم چه بگویم. وضع پیرمرد انقدر رقت‌بار است که نمی‌توان بی‌خیالش بشویم و همین‌جا رهایش کنیم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞