eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت159 شاید الان
`💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



خانه آسیب زیادی ندیده؛ فقط شیشه پنجره‌هایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته.

گویا ساکنان خانه خیلی وقت است که دار و ندارشان را رها کرده‌اند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریخته‌اند از شر .

حامد آشپزخانه را می‌گردد و من می‌روم سراغ تنها اتاق کوچکی که در خانه هست.

اتاق خالی و دست‌نخورده است و نور خورشید خودش را پهن کرده روی فرش رنگ و رو رفته اتاق.

همه چیز کهنه است و بوی مرگ می‌دهد. یک گوشه اتاق، چند رختخواب روی هم چیده شده است و سمت دیگرش، کنار یک کمد چوبی قدیمی، یک گهواره خاک گرفته و خالی مدت‌هاست برای یک نوزاد آغوش گشوده.

نوزادی که اصلا معلوم نیست به دنیا آمده یا نه و الان کجاست؟

دست روی حصار گهواره می‌کشم و آرام آن را تاب می‌دهم.

تشک و پتوی کوچک و صورتی رنگ نوزاد کف آن پهن است و چند عروسک از بالای آن آویزان شده.

لبخند تلخی می‌زنم. حتما این نوزاد دختر بوده. حتماً شیرین بوده و دوست‌داشتنی.

حتماً داخل این گهواره می‌خوابیده و دست و پا می‌زده و پدر و مادرش با دیدنش عشق می‌کردند.

شاید اگر مطهره زنده بود...

از ته قلب آه می‌کشم و از اتاق بیرون می‌آیم. حامد وسط سالن ایستاده و می‌گوید:
- کسی این‌جا نیست. بریم.

و قاب عکسی که روی میز عسلی هست را طوری می‌خواباند که تصویرش معلوم نباشد.

قبل از این که علت کارش را بپرسم، خودش توضیح می‌دهد:
- عکس نامحرم بود. یکی ممکنه بیاد چشمش بیفته بهش.

از خانه خارج می‌شویم و سراغ خانه بعدی می‌رویم که درش نیمه‌باز است و کمی تو رفته.

صفر مثل قبل، آستانه در را بررسی می‌کند و بعد از چند ثانیه، از جا بلند می‌شود.

عرقش را پاک می‌کند و می‌گوید:
- تله ست. برید عقب تا خنثی‌ش کنم.

به دستان صفر دقت می‌کنم.

چیز زیادی از تخریب سر درنمی‌آورم؛ اما می‌توانم تشخیص بدهم که حرکت دستان صفر و بازی‌اش با خنجر و سیم، چقدر هنرمندانه و ماهرانه است. 

نگاهی به اطراف می‌اندازم و یک تیم دیگر از بچه‌ها را می‌بینم که درحال پاکسازی آن سوی خیابان‌اند.

دوباره پارچه سپیدی می‌بینم که در هوا تاب می‌خورد؛ دوباره مطهره. با آرامش در خیابان قدم می‌زند.

غرق نگاه به مطهره‌ام که حامد صدایم می‌زند:
- امروز چندمه؟

چند لحظه طول می‌کشد تا سوالش را در ذهنم تحلیل کنم. این وسط جای پرسیدن تاریخ است؟

کمی با حافظه‌ام کلنجار می‌روم و می‌گویم:
- هشتم محرمه.

حامد فکورانه سرش را تکان می‌دهد و به زمین خیره می‌شود. زمزمه آرامش را می‌شنوم:
- فردا تاسوعاست!


طبق یک قانون نانوشته، هر وقت قرار است روضه‌خوانی و سینه‌زنی باشد، حامد برایمان می‌خواند.

برای همین تعجبی ندارد که بخواهد برای مراسم شب تاسوعا و عاشورا برنامه مداحی بریزد.

مطهره دوباره غیبش زده.

صفر هنوز سرگرم خنثی کردن تله انفجاری ست که صدای سوت، رسیدن یک خمپاره را هشدار می‌دهد.

قبل از این که خیز برویم و به حامد بگویم «بخواب روی زمین»، غرش بلند انفجار صدایم را در گلو خفه می‌کند.

زمین می‌لرزد و موج انفجار تعادلمان را بهم می‌زند. همه‌جا پر از خاک می‌شود و به سرفه می‌افتم.

گرد و خاک که می‌خوابد، اول از همه چیز، به صفر نگاه می‌کنم که اگر دستش بلغزد، ممکن است همه‌مان برویم روی هوا.

صفر با نفسی که در سینه حبس کرده، دستانش را بالا نگه داشته و به سمتی نگاه می‌کند که صدای انفجار را شنیدیم.

نفس راحتی می‌کشم. حامد که دستش را به دیوار تکیه داده، چشمانش را تنگ می‌کند و با دست اشاره می‌کند به پنجاه متر جلوتر:
- حیدر! ببین اونجا بود!

و سرفه امانش را می‌بُرد. برمی‌گردم و دود سیاه غلیظی را می‌بینم که به آسمان می‌رود.

در فاصله پنجاه متری‌مان، دو تپه خاکی درست شده که به سختی می‌توان فهمید قبلا خانه بوده است.

پشت صدای انفجار، صدای جیغ گوشمان را می‌خراشد. حامد با چشمان گرد به ویرانه‌ها خیره است:
- آدم توش بود! بدو بریم!

منتظرم نمی‌شود، می‌دود به سمت ویرانه‌ها و روی تکه‌پاره‌های سنگ و آجر سکندری می‌خورد.

دنبالش می‌دوم. چندبار نزدیک است زمین بخورم. موج انفجار گیجم کرده است.

صدای جیغی ریز و ممتد را از پشت سرم می‌شنوم و وقتی سرم را به سمتش برمی‌گردانم، دخترکی را می‌بینم که دویده وسط خیابان. 

پشت سرش، در نیمه‌باز خانه‌ای ست که دیوار به دیوار خانه‌ای که خراب شده.

دخترک یک‌سره جیغ می‌کشد و می‌دود.

از ترس این که تله‌ای سر راهش باشد، با چند گام بلند خودم را به او می‌رسانم و از پشت سر در آغوشش می‌گیرم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞