eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت187 با دیدن چه
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



به خودم که می‌آیم، می‌بینم سلما با چشمان پرسشگر نگاهم می‌کند و یادم می‌افتد او یک کلمه از کلمات فارسی‌ام را نمی‌فهمد.😕

حتما دارد با خودش فکر می‌کند من خل شده‌ام و دارم هذیان می‌گویم؛ هرچند حرف‌هایم بی‌شباهت به هذیان هم نبود.

صورت سلما را نوازش می‌کنم و لبخند می‌زنم.☺️
نگاه به ساعت می‌اندازم؛ کم‌کم باید بروم.

 دوطرف صورت سلما را میان دستانم می‌گیرم و می‌گویم:
- ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کل شی رح یکون عل مایرام. (ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست می‌شه.)

دست می‌کشم روی حرزی که دفعه قبلی دور گردنش انداختم:
- انتی مو وحیده. ان الله معک. الله يهتم بك. (تو تنها نیستی.  با توئه، حواسش به تو هست.)

و باز هم درگیر می‌شوم با چشمان ملتمسش که به زبان بی‌زبانی می‌گوید نرو و اشک در چشمانش موج می‌خورد.

چقدر سخت است بی‌توجهی کردن به این نگاه!😊

این‌بار ملایم‌تر می‌گویم:
- روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!)

و آرام دستانش را که دور گردنم حلقه شده، باز می‌کنم.

روی پانسمانش بوسه می‌زنم و غمم را پشت لبخند پنهان می‌کنم.

عروسک را محکم به سینه‌اش می‌چسباند و لبش را جمع می‌کند.
انگار بودن این عروسک باعث شده راحت‌تر رفتنم را قبول کند.

از جا بلند می‌شوم و سلما هم کنارم می‌ایستد. قدش تا زانویم می‌رسد و شلوارم را با دستان کوچکش می‌گیرد.

گردنش را به عقب خم کرده تا ببیندم. یک طره از موهای طلایی‌اش را که روی صورتش افتاده، کنار می‌زنم و می‌گویم:
- فی امان الله روحی!(خداحافظ عزیزم!)


دستانش آرام از شلوارم جدا می‌شود و قدمی به عقب می‌روم؛ طوری که در آستانه در بایستم.

مطهره کنار سلما ایستاده و همین خیالم را راحت می‌کند. برایش دست تکان می‌دهم و می‌خندم.

او هم آرام دستش را بالا می‌آورد و تکان می‌دهد. خیالم کمی آسوده می‌شود.

صدای زنگ گوشی‌ام، یادآوری می‌کند که باید بروم. دیگر معطل نمی‌مانم و راه می‌افتم به سمت پله‌ها.

همزمان، تماس را وصل می‌کنم. صدای بلند کمیل در گوشم می‌پیچد که نفس‌نفس می‌زند:
- الو آقا! کجایید؟ مگه نرفته بودید حرم؟

- چرا رفته بودم! چطور؟

- پس کجا...

جمله کمیل تمام نشده، صدای داد مرصاد را از پشت خط می‌شنوم که انگار گوشی را از دست کمیل کشیده است:
- تو معلوم هست کدوم گوری هستی؟

ابروانم را به هم گره می‌زنم و سر جایم می‌ایستم:
- اینو باید از تو پرسید! چه خبرته؟

مرصاد نفس‌نفس می‌زند و می‌گوید:
- اون خط سفیده؟

- لابد سفیده که هنوز ازش استفاده می‌کنم!

نفسش را از سر خشم بیرون می‌دهد:
- خب... بگو ببینم کجایی؟


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول رمان رو اینجا ببینید