شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت187 با دیدن چه
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت188 به خودم که میآیم، میبینم سلما با چشمان پرسشگر نگاهم میکند و یادم میافتد او یک کلمه از کلمات فارسیام را نمیفهمد.😕 حتما دارد با خودش فکر میکند من خل شدهام و دارم هذیان میگویم؛ هرچند حرفهایم بیشباهت به هذیان هم نبود. صورت سلما را نوازش میکنم و لبخند میزنم.☺️ نگاه به ساعت میاندازم؛ کمکم باید بروم. دوطرف صورت سلما را میان دستانم میگیرم و میگویم: - ربما مواشوفک ابدا. لاتخافی. کل شی رح یکون عل مایرام. (ممکنه دیگه نبینمت. نترس. همه چیز درست میشه.) دست میکشم روی حرزی که دفعه قبلی دور گردنش انداختم: - انتی مو وحیده. ان الله معک. الله يهتم بك. (تو تنها نیستی. #خدا با توئه، حواسش به تو هست.) و باز هم درگیر میشوم با چشمان ملتمسش که به زبان بیزبانی میگوید نرو و اشک در چشمانش موج میخورد. چقدر سخت است بیتوجهی کردن به این نگاه!😊 اینبار ملایمتر میگویم: - روحی! لاتبکی!(عزیزم گریه نکن!) و آرام دستانش را که دور گردنم حلقه شده، باز میکنم. روی پانسمانش بوسه میزنم و غمم را پشت لبخند پنهان میکنم. عروسک را محکم به سینهاش میچسباند و لبش را جمع میکند. انگار بودن این عروسک باعث شده راحتتر رفتنم را قبول کند. از جا بلند میشوم و سلما هم کنارم میایستد. قدش تا زانویم میرسد و شلوارم را با دستان کوچکش میگیرد. گردنش را به عقب خم کرده تا ببیندم. یک طره از موهای طلاییاش را که روی صورتش افتاده، کنار میزنم و میگویم: - فی امان الله روحی!(خداحافظ عزیزم!) دستانش آرام از شلوارم جدا میشود و قدمی به عقب میروم؛ طوری که در آستانه در بایستم. مطهره کنار سلما ایستاده و همین خیالم را راحت میکند. برایش دست تکان میدهم و میخندم. او هم آرام دستش را بالا میآورد و تکان میدهد. خیالم کمی آسوده میشود. صدای زنگ گوشیام، یادآوری میکند که باید بروم. دیگر معطل نمیمانم و راه میافتم به سمت پلهها. همزمان، تماس را وصل میکنم. صدای بلند کمیل در گوشم میپیچد که نفسنفس میزند: - الو آقا! کجایید؟ مگه نرفته بودید حرم؟ - چرا رفته بودم! چطور؟ - پس کجا... جمله کمیل تمام نشده، صدای داد مرصاد را از پشت خط میشنوم که انگار گوشی را از دست کمیل کشیده است: - تو معلوم هست کدوم گوری هستی؟ ابروانم را به هم گره میزنم و سر جایم میایستم: - اینو باید از تو پرسید! چه خبرته؟ مرصاد نفسنفس میزند و میگوید: - اون خط سفیده؟ - لابد سفیده که هنوز ازش استفاده میکنم! نفسش را از سر خشم بیرون میدهد: - خب... بگو ببینم کجایی؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول رمان رو اینجا ببینید