شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت191 مسلح نیستم
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت192 بدون خواندن تعقیبات، از جا بلند میشوم تا نماز عشا را هم بخوانم. تکبیر را میگویم و هنوز حمد را تمام نکردهام که صدای پای کسی را از پشت سرم میشنوم؛ دوباره.🙄 مردی که پشت سرم بود الان دارد سلام نمازش را میدهد؛ پس حتما نشسته و این صدای پا، متعلق به دیگری ست. توحید را تمام میکنم و به رکوع میروم. صدای پا نزدیکتر میشود؛ دیگر صدای پا نیست. صدای نفس کشیدن است، صدای حرکت است، صدای حضور یک آدم. آدمی که لحظه به لحظه نزدیک شدنش را بیشتر حس میکنم. - سبحان ربی الاعلی و بحمده... از سجده بلند میشوم و باز صدای پا. دونفرند. مردی که پشت سرم نماز میخواند، حالا دارد حمد و سوره نماز عشایش را میخوانَد. دوباره به سجده میروم. یک نفر نشسته روی زمین؛ دقیقا پشت سر من. حضورش را حس میکنم، تکان خوردنش را نه. فقط نشسته. شاید نمیتواند تا وقتی یک نفر دیگر در نمازخانه هست، نقشهاش را عملی کند. رکعتهای بعدی را هم میگذرانم؛ زیر سایه همان نگاه سنگین که میدانم اگر کسی در نمازخانه نبود، حتما کارم را تمام میکرد. نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. الان فرصت خوبی بود برای دستگیر کردنش و این که معلوم شود برای چه دنبال مناند و از طرف کدام سازمان و گروهند. سلام نماز عشا را میدهم و قبل از این که بخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم، صدای پا میشنوم. دارد دور میشود و قبل از این که چهرهاش را ببینم، پشتش را به من کرده و رفته. مرد عرب هم حالا نمازش را تمام کرده، بدون این که بداند حضورش جلوی یک درگیری حسابی را گرفته است. از جا میجهم و میدوم تا از دستش ندهم. صورتش را نمیبینم. پیراهن کرم رنگ پوشیده است و شلوار جین. هیکل لاغر و کوتاهی دارد و فرز و چابک از نمازخانه خارج میشود. از در نمازخانه بیرون میزنم و نگاهی به چپ و راست سالن میاندازم. مثل قبل، خلوت است و با این وجود، اثری از او نیست. چه دلیلی دارد بیایی و در طول نماز خواندن دونفر، فقط پشت سرشان بنشینی؟ میدانم اشتباه نکردهام. دستی بازویم را میگیرد. کمیل است که پشت سرش مرصاد ایستاده. کمیل هیجانزده و مضطرب میگوید: - آقا! شما... - ببین، برو ببین یه نفر با لباس کرم و شلوار لی پیدا میکنی یا نه. باشه؟ - یعنی...؟ - همین که گفتم! کمیل با ضربهای که به شانهاش میزنم، میرود دنبال ماموریتش و مرصاد با اخمهای در هم کشیده نگاهم میکند. میگویم: - یه نفر اومده بود توی نمازخونه. مطمئنم دنبالم بود، ولی چون یکی دیگه هم توی نمازخونه بود کاری نکرد. - صورتشو دیدی؟ - نه. مرصاد دوباره چنگ میاندازد میان موهایش و نفسش را بیرون میدهد: - نزدیک بود کارت رو تموم کنن. - فکر کردی وایمیستادم تا کارم رو تموم کنه و بره؟ عوضش الان شاید این امید باشه که ردش رو بزنیم. مرصاد مینشیند روی یکی از صندلیهای فلزی سالن و میگوید: - نظر حاج رسول این بود که حتیالامکان توی سوریه درگیر نشیم. دست به سینه بالای سرش میایستم: - چرا درست حرف نمیزنی؟ مرصاد نگاه کوتاهی به من میاندازد و سریع نگاهش را میدزدد: - بشین. - بشینم توضیح میدی؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞