شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت198 تورم و مش
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت199 نه میشنوم و نه میخواهم بشنوم کسی که پشت خط است چه میگوید. فقط چهره راننده را از گوشه چشم میبینم که کمی سرخ میشود و یکی دوبار لبش را میگزد. نگاهم را میچرخانم به بیرون ماشین؛ به پیادهرویی که با نور چراغ مغازهها روشن شده و تنها سایه مردمی که از مقابل آنها رد میشوند را میتوان دید. - آخه بابا جان من که نمیتونم... خیلی... باشه باشه. ببینم چکار میتونم بکنم. باشه... فهمیدم. بیس چار رنگ. فهمیدم... بذار ببینم چکار میشه کرد... بالاخره مکالمه راننده، با یک آه غلیظ و پر درد تمام میشود. عصبی و پریشان، موبایل را میاندازد جلوی کیلومترشمار ماشین و زیر لب غر میزند. لازم نیست چیزی بپرسم؛ چون خودش زبان به شکایت باز میکند: - دخترم زنگ زده میگه براش پاستل گچی بگیرم. برای درس هنرشون میخواد. میدونی چقدر گرونه؟ دفعه پیش یه دوازده رنگش رو خریدم بیس و چار هزار تومن. الان میگه بیس چار رنگ میخواد. حتما خیلی گرونتره... و باز هم همان آه عمیق. احساس میکنم یک نفر گلویم را فشار میدهد. حس خوبی ندارم از این که مرد غرورش را مقابل من شکسته است. در ذهن دنبال راه حلی برای مشکل راننده میگردم، بدون این که به غرورش بر بخورد. صدای زنگ خوردن دوباره موبایل، رشته افکارم را پاره میکند. حاج رسول است که بدون سلام و احوالپرسی، با صدایی خشن میگوید: - تو چرا هنوز خودت رو معرفی نکردی؟ -ا ولا سلام. دوما سوار تاکسیام و توی ترافیک گیر کردم. حاج رسول طوری از خشم پشت تلفن فوت میکند که گوشم درد میگیرد و آن را با سرم فاصله میدهم. بعد میگویم: - حالا حرص نخورین. بالاخره میرسم. پرواز که نمیتونم بکنم! حاج رسول چیزی میگوید که متوجه نمیشوم؛ چون مخاطبش کس دیگری آن سوی خط بود. بعد هم با همان صدای دورگه شده میگوید: - باشه! فعلا! صدای بوق اشغال را میشنوم و دهانم که برای پرسیدن وضعیت حاج احمد باز شده بود، آرام بسته میشود. نومیدانه گوشی را داخل جیبم میگذارم و دست به سینه، خیره میشوم به صف طولانی ماشینهای مقابلم. راننده میگوید: - عجله داری پسرم؟ سری تکان میدهم. راننده نگاهی به چپ و راستش میاندازد و میگوید: - یکم صبر کن، از یه راه فرعی یه طوری میرسونمت کف کنی. - میتونید؟ - من توی این کوچهپسکوچهها بزرگ شدم. تهرونو عین کف دستم بلدم. -دستتون درد نکنه... اذیت میشید... لبخند میزند و صمیمانه دست میزند روی زانویم: - تو هم مثل پسر خودمی. مهرت به دلم نشسته. بالاخره همین شماها هستین که یه کاری میکنین اوضاع مملکت یکم بهتر بشه. جملهاش شوک بدی به مغزم وارد میکند؛ او از کجا میداند شغل من چیست؟🙄 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞