شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت201 کرایه را به
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت202 شاید هم این حس، حس غربت باشد. محیط غریب و آدمهای ناآشنا... نه کمیل هست، نه حامد، نه امید، نه مرصاد، نه حاج رسول و حاج حسین. تنها شدهام انگار.😔 اینهایی که امشب دیدم آدمهای بدی نبودند. آقای ربیعی که گویا مقام همرده حاج رسول است و مسعود، جوانی همسن خودم و با جایگاه سازمانی مشابه من. بجز یک سلام و احوالپرسی کوتاه و چند کلمه برای آشنایی بیشتر، حرفی نزدیم و من را فرستادند داخل این اتاق که استراحت کنم. دست میکشم روی دیوار گچی و رنگنخورده کنار تخت که پر است از خط و خش. مثل دیوار اتاق خودم است در خانه قبلیمان. بچه که بودم، کنار دیوار میخوابیدم و تا قبل از این که خوابم ببرد، در ذهنم با خشهای بیمعنای روی دیوار داستان میساختم. یکی از خطها شبیه چهره یک غول بود. یکی شبیه ستاره. یکی شبیه یک ابر. انقدر در ذهنم به هم ربطشان میدادم که خوابم ببرد. خمیازه میکشم از خستگی و سرم را روی بالش جابهجا میکنم. الان تمام خطهای روی دیوار شبیه مطهره و حامد و کمیل شدهاند و زل زدهاند به من. دوباره غلت میزنم تا نگاهی به ساعت روی دیوار بیندازم. عقربهها و اعداد شبرنگ ساعت، روی صفحه سپیدش میدرخشند و ساعت یک و نیم بامداد را نشان میدهند. باز هم خمیازه میکشم؛ اینبار به خودم نهیب میزنم: - باید بخوابی وگرنه فردا چرت میزنی! و چشمانم را محکم میبندم. یادم نیست آخرین خواب عمیق و راحتی که داشتم کی بوده. عادت کردهام به خوابیدن با چشمان نیمهباز و مغزِ هشیار. نمیدانم چقدر از خوابِ نهچندان سنگینم گذشته که چشم باز میکنم. خستگی تا حد زیادی از تنم رفته. چشمانم را ریز میکنم تا ساعت را ببینم. چهار و سی دقیقه است و نزدیک اذان. سه ساعت گذشت؟ اصلا احساس کسی که سه ساعت خوابیده را ندارم. دستی به صورتم میکشم و از جا بلند میشوم. میخواهم از اتاق بیرون بروم برای گرفتن وضو که صدای پچپچی از پشت در اتاق میشنوم. پشت در میایستم و سرم را به در نزدیک میکنم. دونفر دارند با هم صحبت میکنند؛ نمیفهمم چه میگویند. کسی دسته در را لمس میکند و میخواهد آن را پایین بکشد که خودم سریع در را باز میکنم. انقدر سریع که دست کسی که میخواست در را باز کند، در هوا میماند. دونفری که پشت در بودند، هاج و واج سر جایشان ماندهاند و خیرهاند به من. یکیشان، جوانی ست تپل و با صورتی گرد و سفید و ریش کمپشت و دیگری، جوانی باریک و قلمی و قدبلند؛ و پوست سبزه و موهای فرفری. تقریبا متضاد هم هستند در ظاهر. طوری نگاهم میکنند که انگار همین الان از کره ماه برگشتهام. میخواهم بگویم «شما؟» که جوان لاغر، با آرنج به پهلوی جوان چاق میزند و میگوید: - دیدی گفتم! اخم میکنم: - ببخشید شما؟ جوان لاغر میخواهد دهان باز کند که جوان چاق قدمی به جلو میگذارد و مودبانه میگوید: - میخواستیم برای نماز بیدارتون کنیم آقا... جوان لاغر دیگر تاب نمیآورد ساکت بماند و میپرد وسط حرف دوستش: - ولی مثل این که خودتون از قبل بیدار بودید! دیدی گفتم ایشون خواب نمیمونن؟ و پیروزمندانه به رفیقش نگاه میکند. هنوز از رفتارشان سر در نمیآورم. میگویم: - ممنون. بیدار بودم. جوان لاغر، سریع برای دست دادن دست دراز میکند: - من جوادم. با تردید دست جلو میبرم تا دستش را بگیرم. محکم دستم را میفشارد و تکان میدهد: - شما عباس آقایید؟ من خیلی تعریفتون رو شنیدم. شما... اجازه نمیدهم حرفش را کامل کند: - کجا میتونم وضو بگیرم؟ الان اذان میشه. این بار جوان چاق به پهلوی جواد ضربه میزند و لبش را میگزد. بعد راهنماییام میکند به سمت سرویس بهداشتی: - بفرمایید از این طرف. جواد پشت سرم راه میافتد و میگوید: - این داداشمونم قبلا اسمش محسن بود، الان دیگه اسمش اوباماست.🙄 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞