شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت208 جواد چندبا
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت209 محسن خیره به مانیتورش آه میکشد فقط و مسعود که میبیند من حتی دستم را به سمت فنجان دراز نکردهام، نیشخند میزند. فنجان را برمیدارد و کمی از آن مینوشد: - خیالت راحت. مسموم نیست.😏 رفتارهای مسعود زیاد از حد عجیب و غیرقابل تفسیر است. در رودربایستی گیر میکنم و به اجبار، یک قلپ از قهوه را مینوشم. طعم گس و تلخ قهوه، صورتم را درهم جمع میکند و در دهانم میپیچد؛ طوری که دیگر حتی نگاه به فنجانم نکنم و بیخیالِ یک نوشیدنی گرم بشوم. رو به محسن میگویم: - آمار پسر این قاضیزاده رو دربیار. پسر بزرگه. مخصوصا توی فضای مجازی. - حکم قضایی میخواد آقا. ابرو در هم میکشم: - خب؟ - یعنی... چیزه... چشم. خودم هماهنگ میکنم. هنوز اخمم تبدیل به لبخند نشده و آفریناش را نگفتهام که مسعود سریع میگوید: - لازم نیست. خودم درستش میکنم. قبل از این که من موافقت یا مخالفتی اعلام کنم، مسعود رفته داخل اتاق استراحت و درش را هم بسته. این مدل رفتار کردنش عصبیام میکند.😤 محسن هم انگار فهمیده من نمیتوانم مسعود را درک کنم؛ برای همین، صندلی چرخانش را میکشد سمت من و آرام میگوید: - آقا از دستش ناراحت نشید. اخلاقش همیشه اینطوریه، ولی نیروی خوبیه. نزدیک یک سال به عنوان محافظ یکی از مقامات اسرائیلی کار کرده و لو نرفته. کارش درسته. ولی میدونین چیه... صندلیاش را جلوتر میآورد و صدایش را پایینتر: - چند سال پیش وقتی از یه ماموریت طولانی برگشت، خانمش فوت کرده بود. بنده خدا سرطان داشت. مسعود هم بخاطر شرایط خاصی که داشت، حتی نتونسته بود بهش زنگ بزنه. برای همین اخلاقش خیلی تندتر شده. سرم را تکان میدهم و لبخند میزنم: - ممنون آقا محسن. ناراحت نشدم. واقعا هم ناراحت نشدهام. اتفاقا شاید الان، یک احساس همدردی هم با او پیدا کردهام. هردوی ما یک درد مشابه را به دوش میکشیم.😔 چیزی که بیشتر اذیتم میکند، نفهمیدن علت این رفتارهاست و البته، این که میخواهم بفهمم مسعود دیگر چه چیزهایی از من میداند. من الان از گذشته او تنها چند جمله از محسن شنیدهام و این اصلا کافی نیست... مسعود که از اتاق بیرون میآید، کاغذها را مقابلش میچینم و تصمیم میگیرم سطح تحلیلش را محک بزنم: - خب؛ نظر شما چیه؟ به نظرتون صالح سوژهای هست که ارزش وقت گذاشتن داشته باشه؟ مسعود نگاه کوتاهی به چشمانم میاندازد و دوباره چشم میاندازد روی برگه: - همیشه اونی که مهمتره، کمتر توی دیده. صالح شاید مهره مهمی باشه ولی مهره اصلی نیست.☝️🏻 - قبول دارم... چند ثانیهای نفسم را در سینه حبس میکنم. تحلیلش نسبتاً خوب بود. میگویم: - پیشنهادت چیه؟ - یه مدت کنترلش میکنیم. شاید اصلی نباشه ولی باید به یه جاهایی وصل باشه. جواد و کمیل تقریباً همزمان میرسند و تا هویت کمیل تایید بشود و مراحل اداریاش را طی کند، از جواد میخواهم برایم هرچه دیده است را توضیح دهد. جواد خودش را روی تنها مبل داخل سالن رها میکند: - اول از همه بگم... عدسیاشون یکم شور بود. واقعاً باید بساط همچین هیئتهایی جمع بشه.😅 مسعود دست به سینه بالای سرش میایستد و تشر میزند: - اینی که جلوش لم دادی و داره مزه میریزی مافوقته. جمع کن خودتو!🤨 جواد نیشِ تا بناگوش بازش را میبندد و صاف مینشیند: - خب راستش... همونی بود که گزارش دادن. البته کسایی که شرکت کرده بودن بیشتر مسن بودن. فکر کنم بخاطر ساعتشه؛ جوونها کمتر صبحها میان روضه. سخنرانشون هم اول یکم احکام گفت که چیز خاصی نبود. بعد هم درباره غیبت حرف زد که اینم چیز خاصی نبود. هرچند من خوابم گرفت انقدر که بیحال بود. بعدش هم روضه خوند... توی روضه مستقیم چندبار به خلیفه دوم توهین کرد و مردم هم پشت سرش لعن کردن. بعد هم مداحشون اومد که اونم شعرهاش تند بود یکم. لبهایم را روی هم فشار میدهم. هنوز برای این که مطمئن بشویم از کجا خط میگیرند، زمان زیادی لازم است. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞قسمت اول