eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت215 -خب دیگه خ
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



نه این که ناراحت باشم از آرامش تهران؛ خیلی هم خوشحالم.

اصلا حاضرم برای این آرامش جان بدهم؛ اما دلم تلاطم می‌خواهد.

بدون تلاطم، راکد می‌شوم و فاسد.

کمیل که دارد پشت سرم قدم می‌زند، آرام در گوشم می‌گوید:
-ربطی نداره کجایی. مهم خودتی. می‌فهمی؟

- بیا بالا!

صدای مسعود است که جلوتر از من رفته و سوار موتورش شده.

راستی فکرش را نکرده بودم... در تهران وسیله نقلیه ندارم.

کمی شرمنده می‌شوم از فکرهایی که درباره‌اش کردم. سوار می‌شوم و آدرس را نشان مسعود می‌دهم.

 ده ثانیه هم طول نمی‌کشد برای حفظ کردن آدرس و راه می‌افتد.

- باید یه فکری برای رفت و آمدت بکنی. درخواست یه موتور بده.

-چرا موتور؟

-چون ترافیک تهران هیچ‌وقت تموم نمی‌شه.


حال سلما از قبل بهتر است؛ خودش و لباسش هم از قبل تمیزتر و مرتب‌ترند.

حتی یکی دوبار بلند خندید و چند کلمه نامفهوم به زبان آورد.

مثل قبل هم نیست که بیاید فقط به من بچسبد و به کسی اعتماد نکند.

حالا بیشتر دوست دارد مقابلم بنشیند و بازی کردنش را برایم به نمایش بگذارد.

در دلم برای حال بهترش ذوق می‌کنم و به کمکش، بلوک‌های پلاستیکی و رنگی ساختمانی را روی هم می‌چینم.

داریم با هم یک خانه کوچک برای سلما می‌سازیم.

یک خانه که خاطره بدی از باغچه‌اش نداشته باشد. یک خانه بدون سایه شوم داعش.


باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم.

دست به سینه، تکیه داده به در و نگاهمان می‌کند.

مطمئنم یک بار از گوشه چشم دیدمش که به سلما لبخند می‌زند.

سلما هم چند باری با تردید نگاهش را میان من و مسعود چرخاند که این کیست؟

و من توضیح دادم دوست من است و لازم نیست از او بترسد.

سلما یک دفتر نقاشی برایم می‌آورد با یک جعبه مدادرنگی شش رنگ.

امروز دارم مرتکب کارهایی می‌شوم که مدت‌ها بود انجام نداده بودم.

اصلا یادم رفته بود چنین کارهایی هم جزء زندگی ست و زندگی در جنگ و تعقیب و گریز خلاصه نمی‌شود...

سلما رنگ سبز مدادرنگی را در دستان من می‌گذارد و خودش مداد مشکی را برمی‌دارد.

یادم نیست آخرین باری که نقاشی کشیدم کی بود؛ آخرین باری که دستم خورد به مداد رنگی.

فکر کنم دبستان بودم. همیشه یک دشت سبز می‌کشیدیم و کوه‌های هشتی و درخت و رودخانه.

نقاشی‌ام فکر کنم در همان حد دبستان باشد؛ تازه آنوقت هم اصلا نقاش خوبی نبودم.

حالا نمی‌دانم سلما می‌خواهد چه بکشد.

وقتی سلما مدادش را می‌گذارد روی کاغذ، من هم می‌فهمم باید شروع کنم درحالی که نمی‌دانم باید چه بکشم.

صدای ظریف و مهربان مطهره را می‌شنوم: 
-خب چمن بکش دیگه!

مطهره با همان چادر سفید نشسته بالای سر ما دوتا و خم شده روی دفتر نقاشی.

خوب شد به دادم رسید. کشیدن چمن راحت به نظر می‌رسد؛ خط‌های متراکم سبز.

هنوز درگیر چمن‌ها هستم که مطهره دوباره می‌گوید:
-ببین چی کشیده!

چشم می‌چرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.

یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشم‌چشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.

مطهره می‌خندد:
-این تویی!

چهره‌اش که اصلا شبیه من نیست، تازه دماغ و گوش هم ندارد.🙄

لبخند می‌زنم و زیر لب به مطهره می‌گویم:
- یعنی تو منو این شکلی می‌دیدی همیشه؟

مطهره آرام  می‌خندد. سلما حالا دارد یک آدمِ کوچک‌تر کنار من می‌کشد. یک آدمِ کوچک با موهای زرد(که احتمالا منظورش طلایی بوده) و لباس صورتی.

این یکی هم دماغ و گوش ندارد. این آدم کوچک هم خودش است حتما. 

لبخندزنان دست روی موهای بافته طلایی‌اش می‌کشم و منتظر می‌شوم توضیح دهد نقاشی‌اش را. دهانش را باز و بست می‌کند برای زدن حرفی.

با دستان کوچکش اشاره می‌کند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.

و دوباره اشاره می‌کند به آدمک بزرگ و بعد به من.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول