eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت216 نه این که
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



با دستان کوچکش اشاره می‌کند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.
و دوباره اشاره می‌کند به آدمک بزرگ و بعد به من.

- کم‌کم وقت ملاقات تموم می‌شه!

صدای مسعود باعث می‌شود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده.

سلما نقاشی را می‌دهد به من. سرش را به سینه می‌چسبانم و نوازشش می‌کنم به نشان تشکر.

باز هم دهانش را باز و بسته می‌کند و به خودش فشار می‌آورد برای گفتن یک کلمه.

از جا بلند می‌شوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را می‌گیرد تا بلند شود.

چند قدم مانده تا در را با هم می‌رویم. مقابلش زانو می‌زنم و دست می‌گذارم روی شانه‌هایش.

نمی‌دانم دیگر می‌بینمش یا نه؛ برای همین سعی می‌کنم امید واهی به او ندهم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمی‌تونم برگردم. منو ببخش.)

لبش را جمع می‌کند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش می‌کنم:
- لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.)

چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج می‌شود:
- بببب...

- اذن اضحک!(حالا بخند!)

لبخند می‌زند اما تمرکزش روی تلفظ کلمه‌ای ست که می‌خواست بگوید.

 نقاشی را نشان می‌دهد، با چشمان قشنگش نگاهم می‌کند و با فشار فراوان به لب‌هایش، می‌گوید:
- ببببا... بببا... ...*


و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف می‌کند. با من بود یعنی؟

گفت بابا... دست و پایم را گم می‌کنم.

بابا یعنی به تو اعتماد دارم،
 روی بابا بودنت حساب کرده‌ام،
 دوست دارم بزرگ شدنم را ببینی...

یک چیز درشت، مثل یک گردو در گلویم گیر می‌کند. دوست دارم بگویم من شایسته پدر بودن نیستم سلما.😔
من بابای خوبی نیستم. دلت را به من خوش نکن... نمی‌شود. نمی‌دانم باید چه واکنشی نشان بدهم.

نمی‌شود توی ذوق بچه زد. پریشان لبخند می‌زنم و دست می‌کشم روی موهایش:
- فی امان الله روحی...

بیشتر اگر بمانم، همان چیزِ قلنبه‌ی توی گلویم کار دستم می‌دهد جلوی بچه.

به سختی قورتش می‌دهم و از جا بلند می‌شوم.

سلما عروسک به دست برایم دست تکان می‌دهد؛ من هم. حتی مسعود هم لبخند کمرنگی می‌زند.

سلما را به خدا می‌سپارم و با بیشترین سرعت ممکن، از ساختمان بیرون می‌زنم.

کاش من را یادش برود. نباید انقدر به من وابسته باشد...

نگاهی به نقاشی سلما می‌کنم؛ من و خودش کنار هم. من نمی‌توانم بابا باشم برایش.

هرجور حساب کنی نمی‌شود. شاید اشتباه کردم از اول که این بچه امید بست به من...

اما نمی‌توانستم در دیرالزور رهایش کنم. قبول نمی‌کرد با کس دیگری برود...

آه می‌کشم و لبخند غریبی روی لبانم می‌نشیند. یکی به من گفت بابا! یعنی از دید یک نفر هم که شده، من می‌توانم بابا باشم...

کاش صدایش را موقع گفتن این کلمه ضبط کرده بودم؛ هرچند هنوز در گوشم هست و تمام مغزم را پر کرده.

- کی بود این دختره؟

مسعود است که هم‌قدم با من، به سمت موتورش می‌رود.

نقاشی را با احتیاط تا می‌زنم و داخل جیبم می‌گذارم:
- یه دختربچه اهل دیرالزور. مامان و باباش کشته شدن. خودش هم اینجا تحت درمانه. چون با من برگشت عقب، یکم بهم وابسته شده.

- نباید می‌شد. تو نمی‌تونی نگهش داری.

دوست دارم داد بزنم و بگویم فکر کردی خودم نمی‌دانم این‌ها را؟ لبم را می‌گزم و سکوت می‌کنم.

می‌رسیم به موتورش اما سوار نمی‌شود. می‌گوید:
- وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نیمش بود. خانواده خانمم من رو مقصر می‌دونستن. حضانتش رو گرفتن به اسم عدم شایستگی...😏


ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته می‌شود.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi


قسمت اول