شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت224 دیگر مطمئن
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت225 قیافهام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربریاش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسماً میشود جلیقه ضدگلوله.😕 به ضرب چای، نان را با پنیر فرو میدهم. محسن هم انگار از وضع نان شاکی ست که میگوید: - امروز خوابم برد نشد برم نون تازه بخرم. - اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بفرستی. - چشم آقا به محض این که بیاد میفرستم. - خودت به نتیجه جدیدی نرسیدی؟ لقمه در گلویش گیر میکند و به کمک چای آن را پایین میدهد: - نه آقا. تا صبح روی فیلما کار کردم. هیچی. اصلا پلاک معلوم نبود که بتونم استعلامش رو بگیرم. میخواهم بگویم تصادف عمدی بوده؛ اما حرفم را همراه جرعه آخر چایی قورت میدهم. احساس بدی پیدا کردهام. نکند محسن😔... نمیدانم. فعلا نمیخواهم هیچکدامشان بفهمند من شک کردهام. بهتر است خودم را بزنم به آن راه؛ انگارنهانگار تصادف عمدی بوده. با این وجود، محسن جملهای میگوید که هرچه رشته بودم را پنبه میکند: - آقا به نظرم این تصادفه عمدی بود. همهچیزش غیرعادیه. بر موضع نادانیام اصرار میکنم: - مثلا چی؟ - پلاک که مخدوشه. راننده هم فرار کرده. خیلی خوب هم تونسته از نقطه کور دوربینا استفاده کنه و در بره. درضمن خیابون انقدرا باریک نبوده که مجبور باشه از کنار ماشین صالح رد بشه و بزنه بهش. گلویم تلخ میشود. این تحلیل من است دقیقا! ذهنم را میتواند بخواند یا به اندازه من روی فیلمها وقت گذاشته؟😒 باز هم تجاهل میکنم: - اینا همش احتماله. ممکنه یارو خیلی خوششانس بوده باشه. باید ببینیم پلیس چی میگه. بهتر از این نمیتوانستم ادای یک آدم احمق را دربیاورم. احتمالا الان محسن دارد به این فکر میکند که با سهلانگارترین سرتیم تاریخ طرف است. گاهی خنگبازی ترفند خوبیست برای این که آدمهای اطرافت خودشان را لو بدهند. ناگاه یاد چیزی میافتم و میگویم: - راستی، میشه رزومه کامل خودت و جواد و مسعود رو هم روی سیستمم بفرستی؟ محسن کمی جا میخورد: - چرا آقا؟ مانند یک سرتیم سهلانگار شانه بالا میاندازم: - هیچی، فقط برای این که بهتر بشناسمتون. من هیچی از شما نمیدونم. ابرو بالا میدهد: - آهان... اون که حتما. چشم. بعد لبخند میزند و صورت تپلش کمی سرخ میشود: - ولی ما شما رو خیلی میشناسیم. تعریفتون رو زیاد شنیدیم.😉 اعصابم بهم میریزد که آنها خوب من را میشناسند و باید خیلی محطاطتر قدم بردارم. دفعه بعد که ربیعی را گیر آوردم، یادم باشد حتما گلایه کنم از این وضعیت. طوری به محسن اخم میکنم که حرفش را میخورد و باز هم سرخ میشود. گاهی حس میکنم محسن بیش از آن که بخواهد حرف بزند، با تغییر رنگ به محیط واکنش نشان میدهد! میگویم: - چی ازم میدونید؟ محسن به منمن میافتد و از قبل سرختر میشود: - میدونیم چندتا ماموریت خطرناک توی سوریه داشتید، جانبازید... خلاصه خیلی خوبید. یک چیزی پیچیده دور گلویم و فشارم میدهد. به سختی لبخند متواضعانهای میزنم: - ممنون. ولی یادت باشه سوابق افراد لزوماً نشوندهنده خوب بودنشون نیست. این را گفتم چون یاد آقای نیازی افتادهام؛ همان که بارها از خود حاج حسین و قدیمیهای سازمان شنیده بودیم آخر مجاهدت و مهارت و عبادت است. همان که حاج حسین با چشم خودش دیده بود در سجده بعد از نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند و پیشانیاش همیشه پینه بسته بود. حتی تا قبل از این که ببینم مرصاد او را با دستبند و چشمبند تحویل بازداشتگاه داد، یکی از الگوهای من هم بود.😐 از سر میز صبحانه بلند میشوم. میخواهم برگردم به اتاقم که یاد نقاشی سلما میافتم و از محسن میپرسم: - چسب نواری داری؟ با دست اشاره میکند به پایهچسب روی میزش: - اونجاست آقا. زیر لب تشکر میکنم و چسب را میبرم به اتاقم. نقاشی سلما را میچسبانم روبهروی میزم و چند لحظهای از نگاه به آن، ذهنم باز میشود.😊 نیاز به تنهایی دارم برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز. ماژیک را برمیدارم و روی شیشه میزم بالای بالا مینویسم: - بسم رب الشهدا. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول رااز اینجا بخوانید