شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت227 کمیل دارد ن
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت228 - عمدی بود؟ - مثل این که بله. بخاطر سخنرانیهاشون در مسجد... کلامش را قطع میکنم: - در جریانیم. دوباره دستپاچه لبخند میزند: - خب... - پیگیر #عامل_تصادف باشید؛ اما فعلا کاری به اون هیئت نداشته باشید. اگه بچههای مسجد درباره هیئت پرسیدند هم بگید فعلا نمیتونیم برخورد کنیم. دهانش را باز میکند برای زدن حرفی؛ اما زودتر میگویم: - بچههای ما باهاتون مرتبط میشن تا نتایج تحقیقاتتون رو بهمون بگید. سرش را کمی خم میکند: - چشم. ممنونم... نمیدانم دقیقاً بابت چی تشکر کرد؛ اما سری تکان میدهم و میگویم: - فعلا یا علی. سوار موتورم میشوم و راه میافتم؛ نمیدانم به کدام طرف. تهران هم که گلستان شهدای اصفهان را ندارد که بروم هوای تازهاش را نفس بکشم. آخرش گلستان شهدا یک چیز دیگر است برای من. حس بدی دارم. همان سایه سنگین. همان نگاهی که معلوم نیست کجا به کمینم نشسته. معلوم نیست از جانم چه میخواهد.🤨 شاید توهم زدهام... فشار کار است شاید. بیهدف در خیابانها میچرخم. #ضدتعقیب میزنم. یکی هست؛ مطمئنم. دارد دنبالم میآید؛ ولی به اندازه خودم حرفهای ست.😒 راهم را میاندازم میان کوچهپسکوچههایی که بلد نیستم. به بنبست میرسم. کسی نیست پشت سرم. حداقل کسی توی این کوچه نیست. نمیدانم... کاش حداقل میدیدمش. خودش را نشان نمیدهد و من باز حس میکنم هست. شاید خیالاتی شدهام. از کوچه بیرون میآیم؛ کسی نیست. کنار خیابان میایستم و شماره خانه را میگیرم و همانطور که میخواستم، مادر جواب میدهد. صدای مهربان و کمی خستهاش را که پشت گوشی میشنوم، خستگی از تنم میرود. میگوید: - سلام، بفرمایید. شماره را نشناخته قربانش بروم. میگویم: - سلام. مامان منم، عباس! چند لحظه مکث میکند و بعد صدایش پر میشود از شوق و شاید بغض: - خودتی مادر؟ - آره خودمم دیگه! - الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ میشه؟ - شرمندهتونم. نشده بود. - میدونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمیگردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل. با شرمندگی نفسم را از سینه بیرون میدهم و لب میگزم. مادر میگوید: - مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟ - همهچی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم. - دعات که میکنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش. لبخند به لبم مینشیند وقتی جمله همیشگیاش را میشنوم. آخیش! این جمله حکم آغوش مادرانه دارد برای من.😍 میگویم: - چشم. حواسمو جمع میکنم. شمام برای من دعا کن. - دعا میکنم عباسم. مواظب خودت باش. دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. میداند وقت زیادی برای یک احوالپرسی ساده هم ندارد. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول