شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت252 سر جایم خشک
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت253 البته هیچکدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟ او فقط کسی ست که خیلی چیزها میداند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد. - اون نفوذیای که تو فکرشو میکنی من نیستم. بهم اعتماد کن.🤗 عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم تا به زبان بیزبانی بگویم: - خودت جای من بودی باور میکردی؟😏 و با چشم، اشاره میکند به دو متهمی که روی تخت خوابیدهاند. نه... لزوما اینطور نیست. ممکن است نقشه تیمی که قرار بود ترورم کند تغییر کرده باشد... و هزار چیز ممکن دیگر. مثلا ممکن است نقشهشان این باشد که مسعود به من نزدیک شود و بفهمد دقیقا چه در ذهنم میگذرد و تا کجا پیش رفتهام. دکتر سلانهسلانه خودش را رسانده به ما و با تعجبی آمیخته با خشم، تشر میزند: - چه خبرتونه؟😠 صدایش آرام و خفه است؛ همانطوری که باید در بخش مراقبتهای ویژه باشد. نگاهی به سرتا پای مسعود میاندازد و ابرو در هم میکشد: - تو رو کی راه داده؟ مسعود بدون این که از من چشم بردارد، کارت شناساییاش را به دکتر نشان میدهد. دکتر رو میکند به من: - چی شد یهو رفتی؟ بالاخره میخوای اینا رو ببری یا نه؟ مسعود نگاه پیروزمندانهای به من میکند و از چهرهام میفهمد به او اعتماد ندارم. سرش را تکان میدهد: - هوم... البته اگه باور میکردی عجیب بود. ولی خب فعلا چارهای نداری. این دوتا رو کجا میخوای ببری؟ باز هم اخم؛ این بار نه از سر شک که از سر استیصال. دکتر منتظر و بیقرار نگاهم میکند. فرض که مسعود آدمِ خوب داستان باشد و من به او اعتماد کنم... آن وقت با هم این دوتا را ببریم کجا؟ مسعود میگوید: - حدس میزدم جایی رو سراغ نداشته باشی. صورت دکتر بدجور درهم میرود. آخ یکی بزنم وسط صورت استخوانی مسعود تا دلم خنک شود... اصلا حاضرم خودم و دو متهم برویم کنار خیابان بخوابیم. مسعود چند لحظهای فکر میکند و میگوید: - من یه جایی سراغ دارم. زود باش، چون توی ساعت تغییر شیفت اینجا یکم شلوغ میشه. بعد رو میکند به دکتر: - این دونفر رو از در پشتی بیمارستان خارج کنید. یه طوری که بجز یکی دونفر پرسنل، کسی خبردار نشه. دکتر سرش را تکان میدهد و دوباره به من چشمغره میرود. میگویم: - هرچیزی که لازمه برای به عهده گرفتن مسئولیتش امضا میکنم. زیر لب میگوید: - امیدوارم... و میرود برای آماده کردن متهمها. مسعود میگوید: - قبول کنی یا نکنی، بدون من نمیتونی انجامش بدی. نفسم تنگی میکند و آن مار سیاه، دندانهای نیشش را به مسعود نشان میدهد. یک سمت یقه کاپشن مسعود را میگیرم و قاطعانه در چشمانش زل میزنم. هرچه خشم دارم در صدای خفهام میریزم و انگشتم را مقابلش در هوا تکان میدهم: - به ولای علی قسم... مسعود به ولای علی قسم بخوای دست از پا خطا کنی، بیخیال همهچیز میشم و میکشمت. فکر نکن بهت اعتماد کردم، فقط از سر اجباره. و دستم را آرام از یقه کاپشنش برمیدارد و نیشخند میزند: - با ما به از این باش که با خلق جهانی، جناب سیدحیدر. انقدر به ریههای داغونت فشار نیار. * تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راهپله که جلوی پایمان را روشن میکند. نورش کم و زیاد میشود؛ مثل چراغی که پیش از این در پارکینگ دیدم. هردو چراغ دارند آخر عمرشان را میگذرانند و از بیکاری فرسوده شدهاند. مسعود کلید میاندازد در قفلِ درِ طبقه همکف و صدای باز شدن در، در راهپله ساکت و خاک گرفته میپیچد. خانه نه چندان نوسازِ دوطبقهای ست خالی از سکنه؛ البته به ادعای مسعود. دستم را تمام مدت، از وقتی که راه افتادیم تا همین الان، گذاشتهام روی اسلحهام. میدانم خشابش پر است؛ اما این را نمیدانم که اگر مسعود برایمان دام پهن کرده باشد، با وجود یک پزشک و دو مرد جوانِ پرستار و دو متهم بیهوش، چه کاری از دستم برمیآید. نه ربیعی و نه هیچکس دیگر، از کاری که کردهام خبر ندارد و قرار نیست خبردار بشود... یعنی کارم غیرقانونی ست؟ شاید... چارهای نبود. تا وقتی یک نفوذی در سیستم باشد از هر حرکت من آگاه شود، نمیتوان کاری از پیش ببرم. برای همین است که میخواهم هیچکس نفهمد... گاه هیچ کاری از دستت برنمیآید جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegiقسمت اول