شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت254 گاه هیچ کار
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت255 سکوتی که فقط با صدای برخورد آرام کفشمان با پلهها میشکند و من منتظرم صدایی بلندتر، این سکوت را بهم بزند. از گوشه چشم، حواسم به پشت سرم هست. مسعود کلید دیگری از جیبش در میآورد و دری که در طبقه بالای خانه هست را باز میکند؛ در یک آپارتمان. تیک... چراغ اتوماتیک جلوی در روشن میشود و صدای باز شدن در، بر سکوت خش میاندازد. مسعود کفش از پا درمیآورد و وارد آپارتمان میشود. چراغ را روشن میکند و من همچنان، در آستانه در مردد ایستادهام. این آپارتمان برخلاف قبلی، مبله شده است و پر از اسباب و اثاثیه. صدایی جز صدای نفس کشیدن مسعود از خانه بلند نشده است. وقتی متوجه میشود من هنوز جلوی در ایستادهام، برمیگردد و میگوید: - بیا دیگه.🤨 باید به من حق بدهد بیاعتماد باشم. خانه سوت و کور است؛ اما از کجا معلوم... شاید کسی همدست مسعود باشد که بخواهد گیرم بیندازد. آرام کفشم را درمیآورم و قدم به خانه میگذارم. روی همه وسایل را یک لایه خاک گرفته است و این یعنی کسی اینجا نبوده؛ مدتها. روی مبلها و بیشتر وسایل، پارچه سپید کشیدهاند و در دو اتاق از سه اتاق خانه بسته است. روی در یکی از دو اتاق، یک برچسب نسبتا بزرگ از جنس فوم چسباندهاند؛ عکس گربهای کارتونی و سفید رنگ با پیراهن صورتی. گربه برایم دست تکان میدهد؛ اما نمیخندد چون اصلا دهان ندارد به یکی از دیوارها تکیه میدهم تا کسی از پشت سر غافلگیرم نکند و به مسعود میگویم: - اینجا کجاست؟ - خونه خودم. وارد اتاقی میشود که درش باز بود. چشمانم چهارتا میشوند؛ خانه خودش؟!😳معذب میشوم. پس حتما آن اتاق که برچسب گربه دارد، اتاق دخترش بوده و آن یکی... از اتاق سوم صدای باز شدن در کمد میآید. دوست ندارم بیشتر از این وارد خانهاش شوم. مسعود متکا و ملافه به دست از اتاق بیرون میآید و میگوید: - دعوت خوبی نبود، چیزی هم برای پذیرایی ندارم. هیچی. ملافهها و متکا را میاندازد روی یکی از مبلها. از روی مبل، خاک بلند میشود. میگوید: - تشک رو باید باهم از پلهها پایین ببریم. دوباره برمیگردد به سمت اتاق تا آن تشکهای کذایی را بیاورد. میخواهم از خانه بیرون بروم و راههای ورود و خروج ساختمان را کنترل کنم؛ اما صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد و سر جا میخکوبم میکند مدتهاست کسی در این خانه زندگی نمیکند... پس چه کسی پیدا میشود که زنگ بزند به یک خانه متروک؟😨 یک لحظه موجی از خون هجوم میبرد به مغزم. اشتباه کردم شاید... قدمی به عقب برمیدارم، به سمت راهرو. هیچ صدا و تحرکی در راهرو نیست جز صدای تلفن که از آپارتمان بیرون میآید و در راهپله میپیچد. اسلحهام را میآورم بالا و آماده شلیک میکنم. تلفن همچنان زنگ میخورد و تمام رشتههای عصبیام را به ارتعاش در میآورد. صدای مسعود را از داخل اتاق میشنوم: - تلفن رو بردار دیگه! معطل چی هستی؟ دوست دارم همین حالا که اسلحهام آماده است، اول از همه کار مسعود را تمام کنم با این مسخرهبازیهایش. تکیه دادهام به چارچوب در و راهرو را نگاه میکنم. هیچ سر و صدایی از پایین نمیشنوم. مسعود از اتاق بیرون میآید و رفتار محطاطانه من را نادیده میگیرد. تلفن را برمیدارد: - الو! چقدر دیر زنگ زدین. داشتم نگران میشدم دیگه. با اخم نگاهش میکنم؛ با کی قرار داشته که زنگ بزند به اینجا؟ مغزم داغ کرده است. مسعود نیمنگاهی به من میاندازد و به کسی که پشت خط هست میگوید: - خیلی شکاکتر و سختتر از اونیه که فکر میکردم. اسلحه خودمو گرفت، الانم اسلحهش آماده شلیک سمت منه. هنوزم باور نکرده.😏 - ... . دست میکشد به صورتش: باشه... الان میدم با خودش حرف بزنید. چند قدم جلو میآید و تلفن را به سمتم دراز میکند. شکاک و بیاعتماد، به تلفنی که در دستش دارد نگاه میکنم و آن را میگیرم. تلفن را در گوشم میگذارم و صدایم به سختی از ته چاه در میآید: - الو! - سلام عباس جان. اول از همه اون گلاک خوشگلت رو غلاف کن تا خیالم راحت بشه. دست میگذارم روی سرم تا ببینم شاخهایم درآمده یا نه؟😧 این صدای حاج رسول است!! جواب ندادنم را که میبیند، خنده کوتاهی میکند: - ببین این که انقدر حواست جمعه و گول نمیخوری خیلی خوبه، ولی مسعود بیچاره رو بیچارهتر کردی.😑 - حاجی من... من نمیفهمم... - حق داری. نمیشد زودتر با مسعود تماس بگیرم چون از سفید بودن خطهای دیگهش مطمئن نبودیم. باز هم سکوت میکنم تا توضیح بدهد. میگوید: - میدونم هنوز اسلحهت رو غلاف نکردی. بیارش پایین تا بهت بگم. اسلحهرا غلاف میکنم و میگویم: - خب... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 @istadegi`` قسمت اول