eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت276 این حداقل د
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه می‌خواند و در دل داعش نفوذ می‌کرد و چه روزها دسته‌دسته پرونده‌های ضدجاسوسی را به ثمر می‌رساند.
حقش چیزی جز شهادت نبود...🥀

پدر عباس دستم را می‌کشد. بنده خدا شیمیایی است، نمی‌تواند زیاد صحبت کند. به سختی و با حال نزارش، اصرار دارد چیزی بگوید به من.

سرم را پایین می‌آورم و می‌گویم: جانم حاجی؟
خیلی آرام و بریده‌بریده می‌گوید: عباس... چطور... شهید... شد؟

بند دلم پاره می‌شود.
بیایم برایش روضه پسرش را بخوانم؟😔
چه بگویم؟
از کجا بگویم؟
از خیانت نیرو خودی؟
یا از نفس‌های بریده‌بریده پسرش؟
از این بگویم که پسرش تا دل داعش رفت ولی یک تار مو از سرش کم نشد، اما وسط تهران، در کشور خودش، پیکرش را از جوی آب در آوردیم؟


نگاه التماس‌آمیزش را که می‌بینم، لب باز می‌کنم به گفتن. جزئی و محدود...
خودم هم نمی‌فهمم چه گفتم و پدر عباس به چه حال افتاد. 

عباس می‌رسد و مادرش، پیش پای پسر برمی‌خیزد. مرصاد و کمیل می‌روند کمک و همراه با چهار نفر دیگر از بچه‌ها، تابوت را می‌آورند.

تابوت را کنار قبر می‌گذارند. روی پرچم ایران، یک کاغذ سه در چهار است که اسم عباس را بر آن نوشته‌اند. کاغذ زیر باران کم‌رمق زمستان خیس خورده.

این‌بار از اشک چشم گذشته، قلبم هم دارد گریه می‌کند. انگار کسی آن را در دست گرفته و دارد مچاله‌اش می‌کند. نفس‌هایم میان آن قلب مچاله گیر کرده، بالا نمی‌آید.
حس دونده‌ای را دارم که بدجور زمین خورده. فرصتی هم ندارد بلند شود و تکانی به خودش بدهد.

مرصاد تابوت را باز می‌کند. کفن را کنار می‌زند. مادر عباس دو طرف صورت عباس را می‌گیرد و بوسه بارانش می‌کند، قربان صدقه‌اش می‌رود، دستش را میان موهای عباس می‌برد و مرتبشان می‌کند، برایش لالایی می‌خواند:
لالایت می‌کنم، خوابت نمیاد/
 بزرگت کردم و یادت نمیاد/
لالایت می‌کنم تا زنده باشی/
غلام حضرت معصومه باشی...

پدر عباس خودش را از ویلچر به زمین می‌اندازد. 
-عباس بابا، سرافرازم کردی پسر. بابا عباس، پیش قمر بنی‌هاشم سربلندم کردی، من قربونت برم که سرافرازم کردی بابا... سرافراز...

کمیل دیگر نمی‌تواند نفس بکشد، سرخ شده صورتش. کنار امید نشسته و هردوشان بلندبلند گریه می‌کنند.
مرصاد بالای سر امید و کمیل ایستاده و برعکس آن‌ها آرام‌آرام گریه می‌کند.
از همه آرام‌تر اینجا، عباس است با آن لبخند ملیحی که زده و قطرات باران هم دارند صورتش را می‌بوسند. معلوم نیست که مهمان کدام‌یک از رفقای شهیدش است.

 ارام کنار پدر عباس می‌روم و می‌گویم: حاجی، داره دیر می‌شه. اگر اجازه بدید زودتر دفنش کنیم.

دل کندن برایش سخت است. درست است پسرش شهید شده، ولی اینکه تا اخر عمرش نتواند قد رعنا و چهره جوانش را ببیند سخت است. بوسه‌ای به پیشانی عباس می‌نشاند و میگوید: یا علی مدد...

کمیل کمک می‌کند پدر عباس بر روی ویلچر بشیند. خواهرانش، مادرش را از کنار تابوت بلند می‌کنند. این لحظه‌های آخر، دلم می‌خواهد با او تنها باشم.
 به درون قبر می‌روم. مرصاد و یکی دیگر از بچه‌ها کمک می‌کنند تا عباس را از تابوت در بیاوریم و در قبر بگذاریم. هنوز دارد می‌خندد. سرش را به سمت قبله می‌گذارم و آرام تکانش می‌دهم:
- اسمع افهم، یا عباس بن...

آن بغضی که میان قلب مچاله شده‌ام گیر کرده بود، سرازیر می‌شود. دارم تلقین چه کسی را می‌خوانم؟ این عباس است، عباس! چرا الان عباس باید اینجا دراز کشیده باشد؟ الان باید روی دوپای خودش می‌آمد اصفهان و بعدش برای رفتن به سوریه باز با من کل‌کل می‌کرد...

جانم بالا آمد تا تلقینش را خواندم.
 پیشانی‌اش را می‌بوسم و درکنار گوشش زمزمه می‌کنم: عباس... سلام منو به حاج حسین برسون...

می‌خواهم از قبر بیایم بیرون که مادرش می‌گوید: آقا، می‌شه براش روضه بخونید و سینه بزنید؟
سر تاییدی تکان می‌دهم و باز می‌نشینم:
 آهاي شما كه تك به تك/ رفتين و كيميا شدين/
مدافعان حرم/ دختر مرتضي شدين/
 التماس دعا، نگاهي هم به ما كنين/
 التماس دعا، بحال ما دعا كنين...
بلند می‌شوم و آخرین بار نگاهش می‌کنم. به کسی نگاه می‌کنم که سال‌ها برای ایران دوید و افتاد و بلند شد. عباس هم رفت و به عرش رسید...



" "

بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛ اما بی‌خبر نه.
 من می‌دانستم می‌آیی. منتظرت بودم. خیلی طول کشیده بود برگشتنت و من یقین داشتم همین روزها برمی‌گردی؛ روزها را می‌شمردم و شب‌ها قرآن را مثل مرهم می‌گذاشتم روی قلب زخمی‌ام.
یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛ و حالا که آمده‌ای، نوروز همراه خودت آورده‌ای در سرمای دی‌ماه.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول