eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت47 چشم
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  


از پلک زدن‌های سریعش و رانندگی نامتعادلش می‌توانستم بفهمم عصبی شده.

گفتم:
- تو  هستی جلال. خانواده خودتم توی همین کشور زندگی می‌کنن. دلت میاد با کسایی همکاری کنی که می‌خوان مردم کشورت رو  کنن؟

با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. ادامه دادم:
- جلال، تو شیعه‌ای. ایرانی هستی. اینایی که باهاشون کار می‌کنی، دشمن دین و کشورتن. پاش بیفته خودتم می‌کُشن. می‌دونم اوضاع اقتصادی خرابه، می‌دونم خرج زندگی بالاست؛ ولی باور کن فقط تو نیستی که توی دخل و خرجت موندی. این همه آدم مثل تو هستن، ولی به کشورشون خیانت نمی‌کنن.

از ته دلم از خدا می‌خواستم کار خراب نشود و همه چیز همان‌طوری پیش برود که می‌خواستم. ماشین متوقف شد. پشت چراغ قرمز بودیم. نگاه جلال به ثانیه‌شمار سر چهارراه بود.

بالاخره صدای گرفته‌ای از گلویش درآمد: الان من رو دستگیر می‌کنید؟

خندیدم: اگه می‌خواستم دستگیرت کنم که اینجوری نمی‌اومدم سراغت!

بالاخره سرش را چرخاند و نگاهم کرد. در چشمانش ترس دودو می‌کرد: خب پس چی؟

ابروهایم را دادم بالا و گفتم: آهان. حالا شد. کار خاصی ازت نمی‌خوام. فقط باید هرکاری که می‌کنی بهم اطلاع بدی. همین.

-چه فایده‌ای برام داره؟

شانه بالا انداختم: اگه همکاری توی پرونده‌ت ثبت بشه، می‌تونم از قاضی برات تخفیف بگیرم.

چراغ سبز شد. راه افتاد. گفتم: حواست باشه که جرمت خیلی سنگینه. اما اگه همکاری کنی، سبک می‌شه.

لبش را جوید. بعد از چند ثانیه گفت: اما اگه همکاری کنم منو می‌کُشن!

-چرا فکر می‌کنی اگه طرف اونا باشی نمی‌کُشنت؟ شک نکن وقتی تاریخ مصرفت تموم شه خلاصت می‌کنن؛ اما من قول می‌دم اگه همکاری کنی، نذارم به خودت و خانواده‌ت آسیب بزنن.
و دستم را گذاشتم روی سینه‌ام. نگاهی پر از بیچارگی و تردید به من انداخت. دلم برایش سوخت. گفتم: تصمیمت رو باید قبل از این که پیاده بشیم بگیری!

یکی از بچه‌ها طبق نقشه قبلی گفت: آقا من همین‌جا پیاده می‌شم!

لرزش را در دستان جلال حس کردم. نگاهی به من کرد. سرم را تکان دادم که یعنی پیاده‌اش کن. زد کنار و یکی از بچه‌ها کرایه‌اش را داد و پیاده شد.

گفتم: خب، این نفر اول!
چیزی نگفت. کمی که جلوتر رفتیم، یکی دیگر از بچه‌ها گفت می‌خواهد پیاده شود. جلال با دو انگشت شصت و اشاره، پیشانی‌اش را فشار داد.

نفر دوم هم پیاده شد و بعد نفر سوم؛ اما جلال ساکت بود و پریشان. فقط من داخل ماشین مانده بودم.

دوباره نگاهم کرد. چشمانش سرخ شده بود. گفت: نمی‌ترسی الان که تنها شدی یه بلایی سرت بیارم؟

خندیدم؛ بلند. آرنجم را تکیه دادم به لبه پنجره و گفتم: 
- مطمئنم احمق نیستی. انقدر مطمئنم که بدون اسلحه اومدم نشستم توی ماشینت!

متعجب نگاهم کرد. گفتم: من احمدآباد پیاده می‌شم. زودتر تصمیم بگیر!

- چطوری باید بهت خبر بدم؟
لبخند زدم. این یعنی . گفتم: یه گوشی توی ماشینت جا می‌ذارم. خاموشه. هر وقت کارم داشتی گوشی رو روشن کن، خودم باهات تماس می‌گیرم. اگرم خودم کارت داشتم، همین‌جا می‌بینمت.

***

نشسته‌ام پشت فرمان و مرصاد روی صندلی کنارم خوابیده است. شیشه را پایین داده‌ام تا باد گرم بپیچد داخل ماشین.

بعد از این که از اصفهان خارج شدیم، دیگر نتوانستم با موتور دنبالشان بروم؛ چون ممکن است مشکوک شوند.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...